سه‌شنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۱

فرزندمن

"فرزندم"انم -

تو دوستم داری ویا نداری ، من خودمرا دوست نمیدارم ، هیچ کاری نکرده ام که کسی مرا دوست بدارد .هیچ چیزی نداشته ام تا بخاطر آن مرا دوست بدارند

مدتهاست که این ( نامه) درون صندوقم جای دارد وامروز آنرا میفرستم برای تو ! " برای شما" .

من مادر توام واز تو بخودت نزدیکتر سالهاست که نتوانسته ام این را بتو بگویم " زبانمان عوض شده وافکارمان نیز عوض شده است " خیلی از روزها میل داشتم که برایت نامه بنویسم اما آنچه را اکه من با زبان واحساس خودم مینویسم درزبانهای بیگانه ای که تو فرا گرفته ای اعتباری ندارد مانند همان سکه های قدیمی که امروز بی ارزشند.

من به تو ، فرزندم نیاز دارم به یکدوست به یک همراه ویک همدرد اگر میل نداری که حتی دوستم باشی باز بمن جواب مده میل ندارم از سر ترحم وپاکدلی دستی به روی من بکشی ویا درزیر لب بگویی که دوستم میداری من از ترحم بیزارم میل ندارم خوار وخفیف شوم " باندازه کافی در دنیا خوار گشته  وبه چشمان دیگران فرو رفته ام " میل ندارم دیگر فریب بخورم من ترا برای آن دوست ندارم که فرزند منی برای آن دوست دارم که تکه ای از وجودم هستی من خودم را درتو میبنیم در یک آیینه پاک وبی غبار .

هرچه را که درباره من فکر میکنی ویا کرده ای بمن مگو ، اگر فرزند من مرا دوست نداشته باشد حد اقل میتواند یک دوست برایم باقی بماند ومن این نامه را برای یکدوست مینویسم .

برای تو فرزندم میل دارم دردهایم را بگویم دردهایی که برمن سنگینی میکنند ، پر تنها هستم وپر سنگین ، تو میتوانی به یاریم برخیزی میدانم دست ودلبازی تو وکمک ویاری تو ومهربانیت به دیگران همه جا نفوذ کرده است ، من با توگفتنی های زیادی دارم خیلی سال است که عوض شده ام پیر شده ام دنیا مرا عوض نکرد درونم وغوغای آن باعث این جهش شد درزندگیم چیز شرم آوری ندار م که باعث خجالت تو باشد " به غیرا ز فقرم " امروز از من خیلی دوری دورتر از آنچه که من گمان میبردم تو مردی وتوی دیگر یک زن یک زن ناشناس ویک مرد که ازروح من بیخبر  است.

تو درباره من که مادرت هستم مانند همه زنان قضاوت میکنی درحالیکه من مانند سایر همجنسانم نیستم من از جنس دیگری ساخته شده ام خاک  وخمیره من پاک وبه دورا زآلودگیهای وپلیدیها ست ، خیلی چیزها دیده ام ودرکنارت خیلی دردها کشیده ام .

دنیا خیلی زشت وپلید است زشت تر از آنچه که تو ومن فکر میکنیم من چیزهای زیادی از خود تو یاد گرفته ام ، من تنها خودم خودم را بزرگ کرده همه چیز درخودم طغیان کرد با غریزه ام وبا قلبم  وچه سخت است بیان این حالت واین طغیان درونی .

چشمان تو هیچگاه به روی من دوخته نمیشود به دور واطرافت مینگری از نگاه مستقیم به چشمان من خودداری میکنی  ، فرزندم ، مرا نگاه کن قبل از آنکه خیلی دیر شود مادر همیشه فرزند خودرا بصورت بچه اش مییند اما میدانستم که تو بزرگ شده ای شاهد قد کشیدن تو بزرگ شدن وغریزه هایت بودم دانستم مردی  شده ای وآن دیگری زن  صاحب عقیده وایده ها ، اما تو آنی که خودم درست کرده ام  ساخته دست خودم هستی کسی به کمکم نیامد ما باهم برابریم نه کمتر ونه بیشتر.

ترا دربغل میفشارم ، دوست من

 

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۷

پروانه

 

پروانه

 

از پروانه بیزارم ؛ ا ز این حشره زیبا

در هرازان رنگ که برروی صد ها گل مینشیند

او که از یک مادر مهربان ؛ ازپیله خود

جدامیشود , پیله را میکشد تا خود زنده بماند

ا و ؛ آن کرم  راکه پیله اوست

میکشد.

ما چگونه میتوانیم از پیله خود بیرون بیاییم ؟

چگونه میتوانیم پوست کهنه را به دور بریزیم

وپوستی نو جایگزین آن سازیم ؟

چرا مانند کرم در هم میلیولیم ؟

........

زمانی فرا میرسد که روح افسرده میگردد

آن روح آسمانی ؛ خودرا دریک جسم فرسوده

محبوس میبیند ؛ یک جسم ناتوان و پوسیده

زمانی فرا میرسد که ؛ سرنوشت دیگر تغییر ناپذیر است

شجاعت ؛ احساس ؛  دیگر کاری از پیش نمیبرند

زمانی فرا میرسد که آن روح پر انرژی

در یک کالبد  نحیف لانه کرده و در پی راه نجات است

راه فراری ندارد .

زمانی فرامیرسد که روح هنوز کنکاو ودر پی پیدا یش

یک حرکت بزرگ است ؛چگونه میتوان اورا به بند کشید ؟

.........

 آوازی  از دودست ها بگوش میرسد

ترا بسوی خود میخواند

روح به دنبال رویاهای خود میرود  ؛ به دوران دیگری

از جسم فرسوده تو جداشده وبسوی این آواز پر میکشد

در یک مسیر صاف وهموار که دیگر ی برایش آماده ساخته

عشق و روح در نقطه ی بهم میرسند ؛ روح چمپر میزند

به دورعشق میچرخد ؛ از تو جدا شده ؛ از آن جسم بیقواره ؛

ونخواهی توانست که اورا برگردانی .

او رفته است ؛ رفته است

به دور دستها .

........... ثریا / اول جولای دوهزارو هشت

 

 

سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۷

پیراهن ا بریشمی

پیراهن ا بریشمی

 

چه هستم من؟

پیراهنی بر پیکری

که ندانسته به بیراهه رفت

چه پرسشی؟

کسیکه دچار تردیدبود

آنکه صدایش در نسیم خاک سرزمینش

گم شد

در میان خوابی آرام وطولانی

وخیالات خام

خواب طلاییش یک ؛ هول بیداری بود

اوبیهوشی را دوست داشت

همیشه پنهان بود

خنده هایش ؛ گریه ها یش

درمیان هیاهوی آهنگهای کوچه بازاری

دریک شهر مرده فراموش شد

آنروزها نیز ؛ هیچ فانوسی نبود

هیچ چراغی روشن نبود

شهر ساکت وآرام

هیاهو درجایی دیگر

او درخواب آرامش

به راحتی نفس میکشید

نه پرنده بود؛ نه آوازه خوان

نه میتوانست پاهایش رااز

پاشنه ( آهنین ) دروازه بیرون بگذارد

دروازه بان بر در آهنی حاکم بود

چشم به یک روزنه مرموز دوخت

در رگهای خاموش او

زیر پوستش چیزی لغزید

زهری که کم کم به مذاقش؛

شیرین آمد؛ اسیر شد

همه حواس اواز دست رفت

این سم شیرین , اورا مدهوش میساخت

همه تاریکها را روشنایی پنداشت

همه فلزات قلب را طلایی

گلهای خشک کاغذی ؛

برایش ارغوان تازه بودند

وآن مرد ؛ آن قصه گو

برایش از بید مجنون , دریاهای دور

ومرغ افسانه ی سخن میراند

اوپای به قصر افسانه ها گذاشت

بی آنکه زنده باشد

و.......

من آن پیراهنم

 

....................

از درون آن تیره دلان .جانوران خون آشام

سروش آشنایی مجو

آن شادکامان؛ دل آویز شب نورد

درکام هوسهای فروزانشان

فرو مرده اند

پوسیده اند

دور شو ؛ دورشو ؛ ازاین سیه دلان

آنها نورخورشید را نمبینند

روزها مرده اند

وشبها به همراه شبکوران در سایه ها

راه میروند

وتو چه دانی ازاین دامگه ناشکیبان

که در کنار پرتگاه ناشناسی

بانتظار ویرانیت نشسته اند

دورشو ؛ ای خسته زمان

به سایه ات پیوند بخور

که ترا ازلغزندگی نجات میدهد

از کنار آ ن سایه های ناشناس که زخمی

بر پیکر ونواله ای برای نشخوار دارند

دورشو

ار این چشمه های خشکیده وبی آب

که مارهای زهر آلوده درآن چنمبر زده اند

به یکی نام فرنگ

وبه یکی نام ترنج  ؛ داده اند ؛دورشو

راز دارخویش باش

در کنار سایه ات .

 

 

ثریا /اسپانیا / پنجم مارس دوهزاروهشت

 

 

 

 

پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۷

بم

بم ؛ بم بزرگ

 

تقدیم به معلم بزرگ آواز ایران ؛

 

.......

پیروزی از آن توخواهد بود

( بم ) برایمان ماندگار

وهدف تو مقدس وپایدار

اگر روزی زنجیر های دست وپای

ما را بازکردند

بسوی ( بم) تو پرواز خواهیم کرد

ای قهرمان کهنسال

( بم) نیز از آن تو وماست

وروزی دوباره

در برابر پرتو خورشید

قد علم خواهد کرد

وخواهد درخشید

تو... قهرمان زیبای ما

با غرور برآن خواهی نگیریست

بسان امواج خروشان دریا

تو دوباره آوازت را سرخواهی داد

میدانم ؛ بخوبی میدانم

مطمئن هستم که ( مرغ سحر)

در بالای ارک بم بانتظار

آواز توست

اگر چه از پیکرهای خود

پلی بسازیم ؛

ما بسوی بم خواهیم آمد

......

ثریا اسپا نیا 22/2/2008

با آرزوی بهبودی وسلامت برای آن عزیز جاودانی

 

 

 

چهارشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۷

اردک

اردک

خا موش وبی نغمه وبیصدا

با چه حوصله ای به فاصله بالهای

این پرنده مینگرم

او به آهستگی بر زلال آبهای راکد

راه میرود و بالهایش رامیشوید

چشمانش بارانی است

در هوس پرواز به آسمان ؛ میگرید

کوچ او از فصلها گذشته است

به نشاط عابران ؛ ورهگذران مینگرد

پرنده بی شوق وبی آواز

خود میان برکه ای در فکر چیدن

گلبرگهای نا پیدا است

او دیگر مرزی را نمیشناسد

تنها شوق پرواز دردورنش

غوغایی افکنده است .

.............

و..... بچه اردک نارسیده من دیروز در زهدان مادرش تکه تکه شد

همه خوشحالی ما ازمیان رفت وباز ما ماندیم و.......

هرکو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

از طعن حسود غمناک نمیباید بود

شاید که چوا بینی ( خیر ) تو دراین باشد

ثریا /اسپانیا

یکشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۷

ویکی خانم و

ویکی خانم و..من

 

ماجرای من وویکی خانم خیلی طولانی است چه بسا یک

کتاب چندصد صفحه ی بشود اما از آنجاییکه بعضی از

قسمتهای آن جالب است به ذکر آنها میپردازم .

 

ویکی خانم هنگامی باین شهر رسید که تقریبا نیم بیشتر

مردم از ایران درحال فرار بودند ! همه از قدرتی خدا یا

مهندس بودند یا دکتر ویا وکیل از این پایین تر رده ای

نبود ! ما هم از همه جابی خبر وساده دل حرفهای آنها را

باورمیکردیم ؛

ویکی خانم از این موضوع حسابی استفاده کردو خلاصه

هرروزی به نحوی او مزاحم ما میشد ویا سرزده بخانه ما

میامد تلفن های رووزانه او قطع نمیشد هر روز صبح اول

وقت :

زر.....زر.....زر....! گوشی را برمیداشتم ، بلی خودش بود

سلام خانم ، حال شما چطوره ؟

ویکی خانم با اه و ناله میگفت :

ای وای نگو دیشب یه خورده مردم آه دل درد دارد مرا میکشد

بعد تن صدایش عوض میشد ومیگفت "

چی بگم خواهر؛ دیشب برادرم از پاریس زنگ زدو گفت :

ماهمه نگران توهستیم اونجا چکار میکنی ؟ اونجا که جای آدم

حسابی نیست !! (جناب اخوی درپاریس دریک رستوران گارسن

وکمک آشپز بودند) وادامه داد :

باو گفتم یک خونه شیک توپاریس برام بخر ، پولشوخودم میدم!؟

تا من بیام اونجا به زنت هم بگو چند کلاه شیک واخرین مد برام

بخره تو که میدونی من همیشه تو پاریس کلاه سرم بود ؟ .

خوب ؛ توچطوری بگو ببینم دیشب شام چی خوردی ؟ راستی پسرت

به دیدنت میاد ؟ طفلک معصوم این بچه های تو چه همه باید زحمت

بکشند تا یک لقمه نون بخورن ، خدارو شکر ! بچه های من همه

جیب هایشان داغ وگرم است ( فرزندان گرامی ایشان از کمک های

صلیب سرخ ودولتهای اسکاندیناویا ، جیبهایشان گرم میشد گاهی هم

خرید فروش بعضی از ( چیزها) که بما مربوط نمیشد) .

..........

زر...... زر..... زر..... بلی خودش بود

سرم درد میکرد وحوصله شنیدن چرندیات اورا نداشتم !

سلام خانم ویکی خانم حالتان چطوراست ؟

واه واه پناه برخدا از کی تا بحال ماخانم ویکی خانم شدیم ؟ مگه ویکی

چه عیبی داشت ! راستی ، بچه ها کجان ؟

میای اینجا یه قهوه بخوریم ؟

نه ! سردرد شدید دارم

خوب عیبی نداره من بدبخت باید برم ششصد تا کارت تبریک بخرم

وبه دوردنیا بفرستم . یک عالمه کادو هم خریدم که باید اونا روپست کنم

خوب جونم هرکی بامش بیش برفش بیش !

  پرسیدم خوب عید چکار میکنید ؟

گفت واه واه مرده شور هرچی عیده ببرند عید چیه اما اگه بدونی که سبزه ام

چه مخملی و پر شده از اون عدس گنده گنده ها خریدم میخوام یه هفت سین

گنده هم بچینم !!!

گفتم پس چرا اول میگویید مرده شور عید را ببرند  ؛ بعد میخواهید

هفت سین گنده گنده بچینین .

گفت مادر ، بخاطر این پسر بزرگه که همیشه میگه مامان جون عید

خوبه یادته تو ایرون ما چقدر ( دلار) !!! عیدی میگرفتیم ؟ بخاطر

اونه که من سبزه سبز کردم .گفتم مبارک باشه من نمیدونستم که در

ایران آنزمان عیدی ها را بادلار هم میدادند .

پیش خودم فکر کردم بیچاره ویکی خانم حالا چطوری اینهمه کادورا

به پستخانه میرساند لابد یک ( فورگونت ) اجاره میکند ؛ آخه اینهمه

کادو ؟.

............

زر .......زر......اوه ! نه !

الو ؛ بعله خودمم حالتون چطوره ؟

ببینم از کی تا حالا بدون اینکه بمن بگی میری سفر؟

گفتم مگه من بایدبشما همه چیزم را راپورت بدم ؟

گفت  ؛ بله ؛ خوب یعنی اینکه دوستی همینه ما باید از حال هم خبر

داشته باشم !!!!

یکروز دیگر کلافه شدم گفتم ، خانم عزیز من باندازه کافی دراین شهر

مشگل وگرفتاری دارم شما دیگر مشگلی اضافه برایم نشوید کمکی که

نمیکنید همیشه موقعی که من گرفتاری داشتم شما یا بیمار بودید .یا

میهمان داشتید ؛ یا بافلان خانم وآقای دکتر ویا فلان آقا وخانم مهندس

بودید ، من احتیاجی ندارم که زیر لوای دیگری سینه بزنم من خودم هستم

گوشی را گذاشتم ، مدتی خبری نشد خوشحال که دیگر تمام شد.

 

ویکی خانم دختر یکی از مهاجرین عراقی بود که در جنوب تهران بکار گل

مشغول وسپس گل ها را درکوره به آجر تبدیل میکرد ، با دختر یکی از

بزرگان وخانه داران ( قلعه) عروسی کرده وحسابی شده بود همه کاره محل

ویکی خانم فهمیده بودکه من این را میدانم بنا براین روزی بخانه ما آمد و

قهوه ای نوشید وسپس گفت : تومیدونستی که اول میخواستند دختر دایی مادر

منو برای شاه بگیرند ، پدرم مخالفت کرد وگفت نه ، ( خنده توی دلم پیچید

وداشتم میترکیدم ) . ادامه داد:

خدارو شکر ، اگه زند گیمون از دستمون رفت اقلا میدونیم پدر ومادرمون کی

بودن واصل ونسبمون معلومه ، تو میدونی اصلیت خانواده مادری من به

(مالک اشتر ) میرسد !! گفتم نه ، نمیدانستم  شما اول بمن گفتید که از خاندان

هزار فامیل میباشید، به همراه پدرتان در روز جشن مشروطیت به مجلس شورا

میرفتید .

 بعد که هزار فامیل تبدیل به دوهزار بی پدر ومادر بی

فامیل شد شما هم تغییر رشته دادید؟ بعد هم من ایشان را نمیشناسم ؛

نویسنده بودند؟ یا تاجر ؟ یا یک فیزیکدان  ومحقق ویا چیزی را کشف کردند؟

گفت :

تو چطور مسلمانی هستی که مالک اشتر را نمیشناسی او در مسجد کوفه اذان

میگفت .....

گفتم تاجاییکه معلومات اسلامی من اجازه میدهد وآلزایمرم هنوز عود نکرده

گویا بلال حبشی بوده که اذان میگفته ویا شاید هم جد شما؟

من تنها یک مالک میشناسم آنهم برادر دوستم میباشد که درکانادا درس میخواند

...............

ویکی خانم از راه رسید وگفت :

مژده بده سفارت به همه ما پاسپورت داده من میخوام برم ایرون .

برای همیشه از ایشان خداحافظی کردم وایشان را بخدا سپبردم تا برود بر اشترش

سوار شود ومنهم پیاده طی طریق کرده وگوشهایم درامان بماند.

 

شنیدم پسرشان ویلا خریدند؛ دردوبی دفتر زدند!!! مغازه فرش فروشی باز

کردندوایشان هم مرتب بین کشورها در رفت وامد میباشند و با بزرگترها

نشست وبرخاست دارند و.......

ما ماندیم همان ریگ کف جوی آب .

 

چه میشود کرد ! نه بامی داریم که روی سقف آن برف بنشیند ونه بوریایی که

بشود روی آن سفره یکهزار نفری پهن کرد وروزی یکصد نفررا سر همان

سفره غذا داد. !

اینها همه از دولت سر ا یمان است .

 رشته تسبیح اگر گسست معذوردار

دستم اندر پای ساقی سیمن ساق بود

 

...........

لب بستن و نان خویش خوردن

بهترین کار این روزگار است ..

 

.........

ثریا /اسپانیا

از دفتر این زمانه