پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۷

بم

بم ؛ بم بزرگ

 

تقدیم به معلم بزرگ آواز ایران ؛

 

.......

پیروزی از آن توخواهد بود

( بم ) برایمان ماندگار

وهدف تو مقدس وپایدار

اگر روزی زنجیر های دست وپای

ما را بازکردند

بسوی ( بم) تو پرواز خواهیم کرد

ای قهرمان کهنسال

( بم) نیز از آن تو وماست

وروزی دوباره

در برابر پرتو خورشید

قد علم خواهد کرد

وخواهد درخشید

تو... قهرمان زیبای ما

با غرور برآن خواهی نگیریست

بسان امواج خروشان دریا

تو دوباره آوازت را سرخواهی داد

میدانم ؛ بخوبی میدانم

مطمئن هستم که ( مرغ سحر)

در بالای ارک بم بانتظار

آواز توست

اگر چه از پیکرهای خود

پلی بسازیم ؛

ما بسوی بم خواهیم آمد

......

ثریا اسپا نیا 22/2/2008

با آرزوی بهبودی وسلامت برای آن عزیز جاودانی

 

 

 

چهارشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۷

اردک

اردک

خا موش وبی نغمه وبیصدا

با چه حوصله ای به فاصله بالهای

این پرنده مینگرم

او به آهستگی بر زلال آبهای راکد

راه میرود و بالهایش رامیشوید

چشمانش بارانی است

در هوس پرواز به آسمان ؛ میگرید

کوچ او از فصلها گذشته است

به نشاط عابران ؛ ورهگذران مینگرد

پرنده بی شوق وبی آواز

خود میان برکه ای در فکر چیدن

گلبرگهای نا پیدا است

او دیگر مرزی را نمیشناسد

تنها شوق پرواز دردورنش

غوغایی افکنده است .

.............

و..... بچه اردک نارسیده من دیروز در زهدان مادرش تکه تکه شد

همه خوشحالی ما ازمیان رفت وباز ما ماندیم و.......

هرکو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

از طعن حسود غمناک نمیباید بود

شاید که چوا بینی ( خیر ) تو دراین باشد

ثریا /اسپانیا

یکشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۷

ویکی خانم و

ویکی خانم و..من

 

ماجرای من وویکی خانم خیلی طولانی است چه بسا یک

کتاب چندصد صفحه ی بشود اما از آنجاییکه بعضی از

قسمتهای آن جالب است به ذکر آنها میپردازم .

 

ویکی خانم هنگامی باین شهر رسید که تقریبا نیم بیشتر

مردم از ایران درحال فرار بودند ! همه از قدرتی خدا یا

مهندس بودند یا دکتر ویا وکیل از این پایین تر رده ای

نبود ! ما هم از همه جابی خبر وساده دل حرفهای آنها را

باورمیکردیم ؛

ویکی خانم از این موضوع حسابی استفاده کردو خلاصه

هرروزی به نحوی او مزاحم ما میشد ویا سرزده بخانه ما

میامد تلفن های رووزانه او قطع نمیشد هر روز صبح اول

وقت :

زر.....زر.....زر....! گوشی را برمیداشتم ، بلی خودش بود

سلام خانم ، حال شما چطوره ؟

ویکی خانم با اه و ناله میگفت :

ای وای نگو دیشب یه خورده مردم آه دل درد دارد مرا میکشد

بعد تن صدایش عوض میشد ومیگفت "

چی بگم خواهر؛ دیشب برادرم از پاریس زنگ زدو گفت :

ماهمه نگران توهستیم اونجا چکار میکنی ؟ اونجا که جای آدم

حسابی نیست !! (جناب اخوی درپاریس دریک رستوران گارسن

وکمک آشپز بودند) وادامه داد :

باو گفتم یک خونه شیک توپاریس برام بخر ، پولشوخودم میدم!؟

تا من بیام اونجا به زنت هم بگو چند کلاه شیک واخرین مد برام

بخره تو که میدونی من همیشه تو پاریس کلاه سرم بود ؟ .

خوب ؛ توچطوری بگو ببینم دیشب شام چی خوردی ؟ راستی پسرت

به دیدنت میاد ؟ طفلک معصوم این بچه های تو چه همه باید زحمت

بکشند تا یک لقمه نون بخورن ، خدارو شکر ! بچه های من همه

جیب هایشان داغ وگرم است ( فرزندان گرامی ایشان از کمک های

صلیب سرخ ودولتهای اسکاندیناویا ، جیبهایشان گرم میشد گاهی هم

خرید فروش بعضی از ( چیزها) که بما مربوط نمیشد) .

..........

زر...... زر..... زر..... بلی خودش بود

سرم درد میکرد وحوصله شنیدن چرندیات اورا نداشتم !

سلام خانم ویکی خانم حالتان چطوراست ؟

واه واه پناه برخدا از کی تا بحال ماخانم ویکی خانم شدیم ؟ مگه ویکی

چه عیبی داشت ! راستی ، بچه ها کجان ؟

میای اینجا یه قهوه بخوریم ؟

نه ! سردرد شدید دارم

خوب عیبی نداره من بدبخت باید برم ششصد تا کارت تبریک بخرم

وبه دوردنیا بفرستم . یک عالمه کادو هم خریدم که باید اونا روپست کنم

خوب جونم هرکی بامش بیش برفش بیش !

  پرسیدم خوب عید چکار میکنید ؟

گفت واه واه مرده شور هرچی عیده ببرند عید چیه اما اگه بدونی که سبزه ام

چه مخملی و پر شده از اون عدس گنده گنده ها خریدم میخوام یه هفت سین

گنده هم بچینم !!!

گفتم پس چرا اول میگویید مرده شور عید را ببرند  ؛ بعد میخواهید

هفت سین گنده گنده بچینین .

گفت مادر ، بخاطر این پسر بزرگه که همیشه میگه مامان جون عید

خوبه یادته تو ایرون ما چقدر ( دلار) !!! عیدی میگرفتیم ؟ بخاطر

اونه که من سبزه سبز کردم .گفتم مبارک باشه من نمیدونستم که در

ایران آنزمان عیدی ها را بادلار هم میدادند .

پیش خودم فکر کردم بیچاره ویکی خانم حالا چطوری اینهمه کادورا

به پستخانه میرساند لابد یک ( فورگونت ) اجاره میکند ؛ آخه اینهمه

کادو ؟.

............

زر .......زر......اوه ! نه !

الو ؛ بعله خودمم حالتون چطوره ؟

ببینم از کی تا حالا بدون اینکه بمن بگی میری سفر؟

گفتم مگه من بایدبشما همه چیزم را راپورت بدم ؟

گفت  ؛ بله ؛ خوب یعنی اینکه دوستی همینه ما باید از حال هم خبر

داشته باشم !!!!

یکروز دیگر کلافه شدم گفتم ، خانم عزیز من باندازه کافی دراین شهر

مشگل وگرفتاری دارم شما دیگر مشگلی اضافه برایم نشوید کمکی که

نمیکنید همیشه موقعی که من گرفتاری داشتم شما یا بیمار بودید .یا

میهمان داشتید ؛ یا بافلان خانم وآقای دکتر ویا فلان آقا وخانم مهندس

بودید ، من احتیاجی ندارم که زیر لوای دیگری سینه بزنم من خودم هستم

گوشی را گذاشتم ، مدتی خبری نشد خوشحال که دیگر تمام شد.

 

ویکی خانم دختر یکی از مهاجرین عراقی بود که در جنوب تهران بکار گل

مشغول وسپس گل ها را درکوره به آجر تبدیل میکرد ، با دختر یکی از

بزرگان وخانه داران ( قلعه) عروسی کرده وحسابی شده بود همه کاره محل

ویکی خانم فهمیده بودکه من این را میدانم بنا براین روزی بخانه ما آمد و

قهوه ای نوشید وسپس گفت : تومیدونستی که اول میخواستند دختر دایی مادر

منو برای شاه بگیرند ، پدرم مخالفت کرد وگفت نه ، ( خنده توی دلم پیچید

وداشتم میترکیدم ) . ادامه داد:

خدارو شکر ، اگه زند گیمون از دستمون رفت اقلا میدونیم پدر ومادرمون کی

بودن واصل ونسبمون معلومه ، تو میدونی اصلیت خانواده مادری من به

(مالک اشتر ) میرسد !! گفتم نه ، نمیدانستم  شما اول بمن گفتید که از خاندان

هزار فامیل میباشید، به همراه پدرتان در روز جشن مشروطیت به مجلس شورا

میرفتید .

 بعد که هزار فامیل تبدیل به دوهزار بی پدر ومادر بی

فامیل شد شما هم تغییر رشته دادید؟ بعد هم من ایشان را نمیشناسم ؛

نویسنده بودند؟ یا تاجر ؟ یا یک فیزیکدان  ومحقق ویا چیزی را کشف کردند؟

گفت :

تو چطور مسلمانی هستی که مالک اشتر را نمیشناسی او در مسجد کوفه اذان

میگفت .....

گفتم تاجاییکه معلومات اسلامی من اجازه میدهد وآلزایمرم هنوز عود نکرده

گویا بلال حبشی بوده که اذان میگفته ویا شاید هم جد شما؟

من تنها یک مالک میشناسم آنهم برادر دوستم میباشد که درکانادا درس میخواند

...............

ویکی خانم از راه رسید وگفت :

مژده بده سفارت به همه ما پاسپورت داده من میخوام برم ایرون .

برای همیشه از ایشان خداحافظی کردم وایشان را بخدا سپبردم تا برود بر اشترش

سوار شود ومنهم پیاده طی طریق کرده وگوشهایم درامان بماند.

 

شنیدم پسرشان ویلا خریدند؛ دردوبی دفتر زدند!!! مغازه فرش فروشی باز

کردندوایشان هم مرتب بین کشورها در رفت وامد میباشند و با بزرگترها

نشست وبرخاست دارند و.......

ما ماندیم همان ریگ کف جوی آب .

 

چه میشود کرد ! نه بامی داریم که روی سقف آن برف بنشیند ونه بوریایی که

بشود روی آن سفره یکهزار نفری پهن کرد وروزی یکصد نفررا سر همان

سفره غذا داد. !

اینها همه از دولت سر ا یمان است .

 رشته تسبیح اگر گسست معذوردار

دستم اندر پای ساقی سیمن ساق بود

 

...........

لب بستن و نان خویش خوردن

بهترین کار این روزگار است ..

 

.........

ثریا /اسپانیا

از دفتر این زمانه

 

 

 

 

 

یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۷

مرگ جم

مرگ جم

 

بزرگترین ؛ سالمترین ، بهترین ومهمترین و آخرین

بازمانده فرزند ایران نیز دنیا راترک کرد.

به چه کسی باید تسلی ودلداری دارد؟

به : ایران زمین ، که بهترین فرزندانش را قربانی

کرد . دیگر کسی نمانده همه رفتند ؛ همه .

لازم نیست چیزی درباره خصوصیات ا خلاقی

این انسان بمعنای واقعی بزرگ بنویسم ؛

او بزرگ تر ازاین است که بتوان درباره اش

قلم فرسایی کرد.

این حادثه بزرگ را به ایرانیان ( راستین )

تسلیت میگویم که :

چنین مرگی نه درخور او بود

 

 

ثریا /اسپانیا

24/5/2008

 

 

 

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

شعر وشاعر

شعر وشاعر

 

شاعر نیم وندانم شعر چیست

من ؛ مرثیه گوی دل دیوانه خویشم

 

نمی توانم درنقش دیگری باشم ، نقشی از شاعران گذشته ویا نویسندگان

نمی توانم اشعار دیگران را پس وپیش کنم وکلمات را جابجا کرده (واژه)

بسازم.

آنچه راکه برروی این صفحه میاورم نه شعراست ونه نثر؛ تنها یک

فریاد است ، فریادی درمیان غوغای این دنیای پرهراس ودهشتناک که

گاهی از فرط نومیدی آنرا به دست کلمات میسپارم تا به گونه ی که میلش

میکشد آنهارا بسازد وردیف کند!گاهی یک خط مستقیم؟!! گاهی چند سطر

بی وزن وبی قافیه ، هرچه باشند نوازشگر روح بیقرار من هستند.

نغمه هاییکه ازدرونم به بیرون تراوش میکنند بامید آنکه شاید روزی به

گوش خوکان ، جغدان شوم وخفاشان شب ، برسند.

امیدی نا پیداوندائی است که از دل خسته ام بلند میشود ،هنگامیکه از یک

بوسه میگویم آنرا باتمام وجودم احساس میکنم وزمانیکه از یک گل سرخ

سخن میرانم عطر وبوی دلکش آن درمشام جانم پراکنده است وسرانجام بنده

آن موهبت بزرگم که نامش (عشق)  میباشد همان عشقی که یگانه وبی همتا

وگاهی خدایم را درآن میبینم ، همان کلامی که این کبوترخسته را از سکوت

دهشتناک وسهمگین خود بیرون میکشد وبسوی شهر روشنایی میبرد ومرا

از شبکوران دور میسازد .

قندیل بزرگ این (واژه) درشبستان سینه ام همیشه آویزان است .

نه، نمیخواهم دیگری باشم وهیچگاه هم نخواسته ام ؛ من خودم هستم ,

 

ثریا / اسپانیا

18/5/2008

..............

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۷

این خانه

این خانه

 

این خانه که   مسکن وآرامگاه

شیطان شد ؛

روزی مهد بزرگانی چون:

سام وآذر بود

آین خانه ای که جایگاه جاهلین شد

روزی زیرپای اسب کهر اردشیر

ورستم وگودرز بود

این خانه ایکه محیط رنج والم شد

روزی سجده گاه ومعبد شاهان کیانی بود

این زمین ؛ این خاک

از مهر فردوسی

حافظ وسخن سعدی ومولای روم

هنوز برجا ودرپندارما

جاودان وپایدار است .

.........

 

تقدیم به هنرمند بزرگ وبا ارزش که با

صدا وتوان جادویش توانست ارزش کلام را

بما وبه شیره جان ما برساند

 

"

بهبودی اورا از درگاه پروردگار متعال خواستارم

 

اسپانیا 2008-02-

11

واز ایران آواز ایران "آ آ