فروغ جاویدان
چهل سال گذشت. چهل سال از مرگ زنی گذشت که همیشه می خواست جزئی از بی انتها باشد. زنی که دلش می خواست هرکجا که میل دارد باشد، و افسوس که در بند (زن بودن) خودش گرفتار بود.
مرا پناه دهید ای زنان ساده دل کامل
که از ورای پوست سر انگشت های نازکتان
مسیر جنبش کیف آور جنین را
دنبال می کند
و در شکاف گریبانتان، همیشه هوا با بوی شیر تازه می آمیزد
چرا اینهمه ناامید بود؟ به دنبال چه چیزی در زندگیش می گشت؟ آیا همان زنان (کامل) که او آنهمه آنها را و بچه هایشان را دوست می داشت او را از صحنۀ زندگی بیرون نراندند؟ آیا مردانی که ناگهان رقیبی بی رقیب در برابرشان ظهور کرد او را از صحنه کمال بیرون نکشاندند؟ و سپس بر جنازۀ او نماز گذاردند چون می دانستند دیگرنیست.
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقۀ چاهی
در انتهای خود
به قلب زمین میرسد
و باز میشود
بسوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه عطر ستاره های کریم
سرشار میکند
و میشود آنجا خورشید را به غربت گلهای شمعدانی میهمان کرد
او تا چه اندازه به رنگ آبی عشق می ورزید: دریای آبی و آسمان آبی و سرانجام ستارها اورا بسوی خود می کشیدند. او از ما و از زمین ما نبود؛ او در ماورائ جهان پنهان بود. تنها زندگی کرد و تنها رفت. هرچند مشایعت کنندگان بیشماری داشت اما خود می دانست که چقدر تنهاست.
یاد او همیشه باقی است. او با مرگ خودش به زندگی جاودان پای گذاشت .
ثریا / اسپانا