جمعه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۵

باغچه کوچک من

تخم گل میکاری و خار میروید زخاک 
 این زمین را چندمین شداد باخون آب داد؟

دخترم پیغام داد که از گوشه بالکن خانه تو همانجایی که گلهارا کاشتی آب چکه میکند ! وبه زمین میریزد فکری بحال گلها ودرختان بکن همه را ازجای در بیاور بجایش گل مصنوعی بگذارد !!! مانند همسایه ها ؟! 
امروز آفتابی گرم همه جار را فرا گرفته بود ومن بسراغ گلهای باغچه ام رفتم زیر همه خارمغیلان  سنبلهای ونرگس ها به گل نشسته بودند پیازهای سال گذشته وچند بر گ کاکتوس ویک درخچه رزمری !  یکی را که من به آن نام ( داعش ) داده ام همه جا را  پر کرده وریشه دوانیده روز اول بخیا ل گلدان گردی وشیویدی آنرا خریدم اما خار از آب درآمد وتا انتهای باغچه ریشه دوانیده وخودش با همه سر سبزی به خارهای تیزی مجهز است وبقیه گلهارا خفه کرده است احتیاج به یک باغبان دارم اما درخت دیگری را از ریشه بیرون کشیدم همه شاخه های خشک شده اورا با قصاوت تمام بریدم وحال درانتظارم که کسی بکمکم بیاید تا اورا از ریشه بیرون بیاورم اما زورم به داعش نمیرسد تا انتهای باغچه ریشه دوانیده حتی گلهای شمعدانی نیز نمیتوانند خودی نشان بدهند .
بالکن لبریز از خاک وخاشاک است منهم همهرا رها کرده ام سرانجام کسی پیدا میشود تا آنها را  به زباله دانی ببرد ، اینجا کمتر میتوان کمک گرفت خودت باید باغبان باشی ، لوله کش باشی وبنا ورنگ کار واین چهارمین بار است که مردی که چادرهای بالکن را درست میکند باید دوباره از نو آنهارا تعمیر کند چرا که باد همهرا باخود برد وشکست ولبه بالکن را نیز ویران کرد ، مهم نیست ابدا برایم مهم نیست ، عید نزدیک میشود اما من خانه خرابی دارم مهم نیست درکلمبیا سیل آنچنان مهیب ووحشتانک است که حتی کامیونهارا هم باخود میبرد باید به آنها نگاه کنم .

اخبار غیزاز این نیست ،  دلم برای باغچه ام میسوزد تنهاست ، ومن حوصله ندارم تا باو برسم وقدرت ندارم " داعش " را از روی سر آنها بردارم خار فراوانی دارد ودانه هایی مانند اسفند به شاخه هایش آویزان است !! سبز سبز وبقیه گلها با پژ مردگی باو مینگرند اورا تعلیم دادم که به دور ستون بپیچد اما او سرش را ازبالکن پایین انداخت تا سرکی بخانه طبقه زیر هم بزند !!! وستون بگمانم از این روزها پایین بخزد . 
خیال داشتم گل بنفشه ومینا وسنبل وشمعدانی بکارم حال همهرا رها کرده ام بیلچه ام در خاک  باغچه فرو نمیرفت وشکست چرا که داعش ریشه اش پر قدرت همچنان که  رو زمین  نمایش میدهد در زیر زمین هم خودرا به نمایش گذاشته ونگرانم که فردا بالکن طبقه زیرین ویران نشود ومن مجبور باشم جریمه بدهم !! آنهمه جریمه ای سنگین ؟!واین است زندگی ما در غربت با اطاقهای  یک وجبی که از هرطرف به دیوار میخوری واگر خیال داشته باشی صاحب یک ویلا شوی باید از دزدان وآدمکشان بترسی واز همه مهمتر نم وبود نای که به دیوارها چسپیده اینهارا من درخانه بچه هایم دیده ام بارها تعیمر کرده اند وهنوز خانه بوی نم به همراه بوی سگ مخلوط شده بوی عطر مرا از بین میبرند !! 

میل به کجا دارم ؟ هیچ جا ، هرکجا روم آسمان همین رنگ است همیشه چیزی هست که ترا تهدید میکند همیشه کسی هست که ترا میپاید وزیر نظر دارد همیشه کسی هست که تعداد نفسهایت را نیز میشمارد واگر روزی کمی دیر تر نفس تو بالا بیاید فورا تلفن میکند ؛ " که ترا ندارم چی شده " هیچ ! حالم خوب است مرسی !!!
درعین حال دراعما ق وجودت احساس میکنی که چقدر تنهایی ، تنهای تنها ، پایان / ثریا / جمعه /24 فوریه 2017 میلادی / اسپانیا .
سفر پاریس را لغو کردم ، حوصله ندارم .

پنجشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۵

تصاویر

این دو تصویر یکی نقاشی ودیگر عکس پروفایل من درتمام نوشته هایم میباشد بنا براین گذاردن عکس دیگری درکنار " لب پرچین " پیگرد قانونی دارد امیدوارم که دیگر شیر فهم شده باشید .
ممکن است دیر وزود شود اما سوخت وسوزندارد چهارده سال من این ورق پاره را نگاه داشته ام حال دیگران مفت آنرا بنام خود ویا زیر نام من انتشار میدهند .در سر زمینی زندگی میکنم که قانون حاکم است . نه رابطه ها .
با تقدیم احترم وپوزش از خوانندگان / ثریا ایرانمنش " لب پرچین "  اسپانیا / فوریه 2017 میلادی /.

پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۵

خاک درتوبره

امروز صبح دراخبار ایران دیدم گه کامیونها با جرثقیللها ردیف پشت سرهم خاک بلوچستانرا بار کرده به کارخانه سیمان میبرند وازآنها بلوکهای ساخته شده مستقیم به کشتی ها ویا خود خاکها در کشتی ها ریخته شده بسوی دوبی وعربستان !! از راه خلیج میرود  اینجاست که میگویند خاکرا هم توبره کرد وبرد .

چه آرام درکناراقیانوسها نشسته ایم ، کفشهای گو.چی وبلوزهای گب وپالتوهای ایوسن لوران رامیپوشیم درکنار عرق سگی ومزه آن ماست وخیار وچند دست چلو کباب حسابی وبعد هم کلوپهای شبانه !!

چه آرام وبیخیال از برابر اینهمه جنایت میگذریم (خاک خوب) ما در کشورهای عربی محصولات خوبی ببار میاورد ونسل نو وتازه ویا بعضی از قدیمیها هنوز نمیدانند دوبی با خاک ایران ساخته شد . چه خوش خیال وچه بیدرد وچه اندازه بی تفاوت .

صبح امروز بیاد ( جغد ) افتادم هما جغدیکه پر وبالشرا برروی زندگی من انداخت وتا اینجامرا کشاند ، همان جغدیکه با بینی عقابی چشمان درشت عقابی ودهان بدون لب وخال بالای لبش که از کوچه پس کوچه های مشهد ناگهان همسر ( آقا) شد اول صیغه پس از دوشکم زاییدن  زن عقدی ومادام العمر .. با جهاز فراوانی حامل سیفلیس ، سوزاک و سایر بیماریهای ناشی از گرسنگی ولگردی پدرش مادرش را طلاق داده بود وبا خواهر ویک برادرش دردواطاق درمشهد زندگی میکردند برادر بزرگترفته بود ویک زن پولدار گرفته بکلی بااینها قطع رابطه کرده بود چرا که دخترک " جنده" شده بر عکس آن یکی که چادر میپوشید مادرش درخانه یکی از بزرگان دایه بود ، حوب شانس زد و درهمان خانه بزرگان این پیرمرد هوس باز با داشتن چند همسر وفرزند بزرگ اورا تاج سر همه ساخت .
امروز که دیدم خاکرا میبرند باخود گفتم بتو چه ! تو چه خیری از آن سر زمین دیدی غیر ازرنج ، روزی با یکی از دوستان بستنی خورده بودم حالم بدشد وکنار حوض خانه داشتم آنرا پس میاوردم از بالای بالکن بطوریکه همه اهل محل هم بفهمند گفت:
مگر مجبوری اینهمه عرق بخوری که بالا بیاری ؟ 
در جوابش گفتم جای تو وبرادر لات ترا نگرفته ام بیا مزه اش را بچش ببین بستنی است ودرخانه را محکم  بهم کوبیدم از دربیروم شدم ، آه محبوبم پس کی میایی تا مرا نجات دهی ؟ 
محبوب را کس دیگری داشت نجات میداد باید خودم بفکر باشم . مبارزه را شروع کن ، نترس ، درکوچه پسرهای محل که از او باج میگرفتند منتظرم بودم با قلوه سنگهای درشتی که به پاهایم میزدند .

آه .... دلت برای اینها میسوزد وتنگ میشود بدرک . از روی صفحه تاریخ وچغرافیا محو شود تو چرا دلت میسوزد ، مگر درهمان خانه در میان کویر موهای زیبایترا به دست قیچی نسپردند چرا آنهارا افشان کرده بودی ؟  آنهم موهای بافته را ، نه !دلت نسوزد بگذار ببرند بخورند همه آنهاییهم که درخارج نشسته اند ( نه تازه به دوران رسیده ها ) قدیمیها آنها هم حتما دردهای زیادی دردلشان بوده است که عطای این سر زمین طلایی را به لقایش بخشیدند .

شب گذشته خواب دیدم دارم چمدان میبندم آنهم نه یکی نه دوتا بلکه ده عدد ، شاید دارم گذشته امرا به درون یک چمدان کرده ودرش را میبندم .سفر مرا بکجا میبرد دیگر جایی نیست ! 
امروز صبح با دیدن صحنه خاک فروشی دلم به درد آمد چیزکی روی صفحه وبلاگم گذاشتم آنهم بسختی روی ( تبلت ) با کلماتی که گوگل برایم تصحیح میکرد !!! نه واژه ها هم بمیل  تو نیستند دیگری باید تصمیم بگیرد تو چه مینویسی .

 دلم را بریدم ، چه خوب شد امروز چهره منحوس آن جغد وتوله هایش که کارشان کلاه برداری ودزدی است جلوی چشمانم ظاهر شد ، گرگ زاده عاقبت گر گ شود / گرچه با آدمی بزرگ شود .

 امروز صبح زود که از راهرویهای تاریک خانه ام میگذشتم گویی درراهروهای یک زندان بدون چراغ بودم  ، مهم نیست این زندان آ زآن بوستان بهتراست آنرا بخودشان بخشیدم /  پایان /
ثریاایرانمنش / اسپانیا / پنجشنبه 24/11/2016 میلادی .

چهارشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۵

عماد خراسانی


دامن ما نبود  بی گهر  اشگ شبی
چشم بد دور  که ما شرمنده احسان خودیم 
لاله داغدلی  شمع شبستان وجود
مشعل افروخته  از خیمه سوزان خودیم 
هر که از حال من دلشده پرسید ، بگوی
خوی گم کرده ای  بنشسته به هجران خودیم 
هر چه کم داد بما  چرخ بجایش غم داد
مات از طاقت  واز رنج فراوان خودیم 
گنج عشقیم  وخراب دل ویرانه خویش
بحر دردیم  که موج خود وطوفان خودیم 

چهارشنبه " لب پرچین "

سه‌شنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۱

فرزندمن

"فرزندم"انم -

تو دوستم داری ویا نداری ، من خودمرا دوست نمیدارم ، هیچ کاری نکرده ام که کسی مرا دوست بدارد .هیچ چیزی نداشته ام تا بخاطر آن مرا دوست بدارند

مدتهاست که این ( نامه) درون صندوقم جای دارد وامروز آنرا میفرستم برای تو ! " برای شما" .

من مادر توام واز تو بخودت نزدیکتر سالهاست که نتوانسته ام این را بتو بگویم " زبانمان عوض شده وافکارمان نیز عوض شده است " خیلی از روزها میل داشتم که برایت نامه بنویسم اما آنچه را اکه من با زبان واحساس خودم مینویسم درزبانهای بیگانه ای که تو فرا گرفته ای اعتباری ندارد مانند همان سکه های قدیمی که امروز بی ارزشند.

من به تو ، فرزندم نیاز دارم به یکدوست به یک همراه ویک همدرد اگر میل نداری که حتی دوستم باشی باز بمن جواب مده میل ندارم از سر ترحم وپاکدلی دستی به روی من بکشی ویا درزیر لب بگویی که دوستم میداری من از ترحم بیزارم میل ندارم خوار وخفیف شوم " باندازه کافی در دنیا خوار گشته  وبه چشمان دیگران فرو رفته ام " میل ندارم دیگر فریب بخورم من ترا برای آن دوست ندارم که فرزند منی برای آن دوست دارم که تکه ای از وجودم هستی من خودم را درتو میبنیم در یک آیینه پاک وبی غبار .

هرچه را که درباره من فکر میکنی ویا کرده ای بمن مگو ، اگر فرزند من مرا دوست نداشته باشد حد اقل میتواند یک دوست برایم باقی بماند ومن این نامه را برای یکدوست مینویسم .

برای تو فرزندم میل دارم دردهایم را بگویم دردهایی که برمن سنگینی میکنند ، پر تنها هستم وپر سنگین ، تو میتوانی به یاریم برخیزی میدانم دست ودلبازی تو وکمک ویاری تو ومهربانیت به دیگران همه جا نفوذ کرده است ، من با توگفتنی های زیادی دارم خیلی سال است که عوض شده ام پیر شده ام دنیا مرا عوض نکرد درونم وغوغای آن باعث این جهش شد درزندگیم چیز شرم آوری ندار م که باعث خجالت تو باشد " به غیرا ز فقرم " امروز از من خیلی دوری دورتر از آنچه که من گمان میبردم تو مردی وتوی دیگر یک زن یک زن ناشناس ویک مرد که ازروح من بیخبر  است.

تو درباره من که مادرت هستم مانند همه زنان قضاوت میکنی درحالیکه من مانند سایر همجنسانم نیستم من از جنس دیگری ساخته شده ام خاک  وخمیره من پاک وبه دورا زآلودگیهای وپلیدیها ست ، خیلی چیزها دیده ام ودرکنارت خیلی دردها کشیده ام .

دنیا خیلی زشت وپلید است زشت تر از آنچه که تو ومن فکر میکنیم من چیزهای زیادی از خود تو یاد گرفته ام ، من تنها خودم خودم را بزرگ کرده همه چیز درخودم طغیان کرد با غریزه ام وبا قلبم  وچه سخت است بیان این حالت واین طغیان درونی .

چشمان تو هیچگاه به روی من دوخته نمیشود به دور واطرافت مینگری از نگاه مستقیم به چشمان من خودداری میکنی  ، فرزندم ، مرا نگاه کن قبل از آنکه خیلی دیر شود مادر همیشه فرزند خودرا بصورت بچه اش مییند اما میدانستم که تو بزرگ شده ای شاهد قد کشیدن تو بزرگ شدن وغریزه هایت بودم دانستم مردی  شده ای وآن دیگری زن  صاحب عقیده وایده ها ، اما تو آنی که خودم درست کرده ام  ساخته دست خودم هستی کسی به کمکم نیامد ما باهم برابریم نه کمتر ونه بیشتر.

ترا دربغل میفشارم ، دوست من

 

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۷

پروانه

 

پروانه

 

از پروانه بیزارم ؛ ا ز این حشره زیبا

در هرازان رنگ که برروی صد ها گل مینشیند

او که از یک مادر مهربان ؛ ازپیله خود

جدامیشود , پیله را میکشد تا خود زنده بماند

ا و ؛ آن کرم  راکه پیله اوست

میکشد.

ما چگونه میتوانیم از پیله خود بیرون بیاییم ؟

چگونه میتوانیم پوست کهنه را به دور بریزیم

وپوستی نو جایگزین آن سازیم ؟

چرا مانند کرم در هم میلیولیم ؟

........

زمانی فرا میرسد که روح افسرده میگردد

آن روح آسمانی ؛ خودرا دریک جسم فرسوده

محبوس میبیند ؛ یک جسم ناتوان و پوسیده

زمانی فرا میرسد که ؛ سرنوشت دیگر تغییر ناپذیر است

شجاعت ؛ احساس ؛  دیگر کاری از پیش نمیبرند

زمانی فرا میرسد که آن روح پر انرژی

در یک کالبد  نحیف لانه کرده و در پی راه نجات است

راه فراری ندارد .

زمانی فرامیرسد که روح هنوز کنکاو ودر پی پیدا یش

یک حرکت بزرگ است ؛چگونه میتوان اورا به بند کشید ؟

.........

 آوازی  از دودست ها بگوش میرسد

ترا بسوی خود میخواند

روح به دنبال رویاهای خود میرود  ؛ به دوران دیگری

از جسم فرسوده تو جداشده وبسوی این آواز پر میکشد

در یک مسیر صاف وهموار که دیگر ی برایش آماده ساخته

عشق و روح در نقطه ی بهم میرسند ؛ روح چمپر میزند

به دورعشق میچرخد ؛ از تو جدا شده ؛ از آن جسم بیقواره ؛

ونخواهی توانست که اورا برگردانی .

او رفته است ؛ رفته است

به دور دستها .

........... ثریا / اول جولای دوهزارو هشت