جمعه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۵

ما وسیارات

ظاهرا هفت سیاره شبیه کره زمین پیدا شده است هم آب دارد وهم برق!

روزی پسرم میگفت " ایکاش سیاره من پیدا میشد ومن بسوی آن میرفتم واز شر زمین وزمینیان وادیان دروغین آنها خلاصی میافتم " ! حال عزیزم این هفت سیاره پیدا شده اند ، کدام یک متعلق بتو خواهند بود ؟ وتو تنها چگونه آنجا خواهی زیست ؟ باز احتیاج به ماشین لباسشویی داری ، باز احتیاج به نان داری  وخیلی چیزها که روز زمین آنهارا داری ویا داشته ای ، پای بشر به هرکجای این کائنات برسد غیراز ویرانی وخودخواهی چیزی عاید دیگران نخواهد کرد ، در سیاره های جدید باز بانکها سر هر چهارراه شعبه باز میکنند ، باز شرکتهای بیمه ترا مجبور میکنند که خودرا بیمه کنی ، باز دلت هوس قورمه سبزی میکند وشرکتهای وارداتی  وصادارتی برایت انواع واقسام مواد غذایی حتی چلو کباب را میاورند ، باز شرکتهای فروش ادیان هریک گنبد وگلد سته خودرا بالا میبرند وهریک ادعا میکند که اولین پیامبر را ما کشف کردیم  وسپس جنگ ادیان شروع  میشود ودیگری میخواهد یک سلسله پادشاهی مادام العمر را برروی آن کره بر پا سازد وزیر همان سلسله وبرای بقاء آن ترا قربانی میکند ، باز جنگها ی طبقاتی درمیگیرد ونیرو میخواهند وآن نیرو غیر از انسانهای فلک زده کس ویا چیز دیگری نخواهد بود البته ابزار آدمکشی اماده شانرا قبلا باخود خواهند برد وباز شکنجه گاهها وگیوتین ها ودارها وشقه کردنها از نو شکل میگیرند تا بشر اولیه دران سیاره پای به تمدن بگذارد ! 

باز مهاجرتها  شروع میشوند ازاین سیاره به آن سیاره وباز مهاجرین غیر قانونی اعلام میشوند وباید برگردند اما این بار از آسمان روی کرده خاکی پرتاب میشوند !

روز گذشته در کانال یوتیوپ کلاس انگلیسی برای مبتدیان باز کرده بودند وداستانهای کوچکی را با عکس گذاشته بود ، پایان داستان باز به یک قاچاقچی مواد مخدر پایان میافت ! از هنرپیشه تا سیاستمدار ویا ورزشکار همه دست در این شرکت سهامی داشتند وسپس هریک بنوعی سر به نیست میشدند یکی با هواپیمایش در مرز سوییس که سقوط کرده بود میمیرد دیگری با اتومبیل تصادف میکند اما آن جناب زیر سایه مغازه سبزی فروشی ساده اش هنوز مشغول خدمات بهداشتی به دیگران است .

امروز در ظرف میوه نگاهی به آن سیبهایی انداختم که برای " شب یلدا " خریده بودم ؛ هنوز سرخ وهنوز سفت وهنوز گویی همین الان آنهار از صندوق میوه بیرون آورده اند از یکهفته قبل از کریسمس تا عید نوروز که بگمان پای هفت سین خواهند نشست !!! 
این قوت وغذای ما زمینیان است در سیاره ها نمیدانم بتو چه خواهند داد ؟ با آن معده ضعیف وناتوانت . وآیا ازدواج کردن در آنجا به چه صورتی خواهد بود ؟ آیا مانند قوانین شرعی روی زمین ؛ زن باید برده مرد باشد وبا دست پر بخانه مرد برود وبا دست خالی برگردد؟ ویا تا آخر عمر برده وار درکنار مردش بنشیند وتکان نخورد ولب به شکایت باز نکند ، ویا چه بسا برعکس زنان جایشانرا با مردان عوض میکنند واین بار زنانند که حاکم بر وجود مردان خواهند بود ؟ بهر روی هنوز خبری از ایجاد وتشکیل یک تمدن به روی آن سیاره ها نیست زمین نابود شد وهفت خواهرش نیز به دست این انسان دوپا نیز نابود خواهند شد ، چون این انسان ، این موجود دوپا که کمترازحیوانات رحم ومروت میشناسد دچار یک بیماری بنام " عادت" است واین عادت بیماری خطرناکی است مانند یک ویروس کشنده آهسته آهسته وارد روح وجان تو میشود عادت میکنی که هرووز نماز بخوانی عادت میکنی که هرروز به موعظه کیشیها گوش کنی ، عادت میکنی هروزو قبل از صبحانه یک لیوان آب پرتغال ویا یک لیوان قهوه داغ بنوشی  ، وعادت میکنی که سنتهای کهنه ونخ نما شده را باز  بمرحله اجرا دربیاوری وبقول ننه جانمان ( بنی آدم بنی عادت است ، حتی به آنش جهنم نیز عادت میکند )! به همانگونه که من عادت کردم وتو به تنهاییت عادت کردی ودخترم به رنگ مو عادت کرد !!.
بهر روی به زودی نامی بر روی این سیارات خواهند گذاشت وشاید یکی از آنها نصیب تو شد ، سفر بخیر !.
پایان 
ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " . اسپانیا / 24/02/2017 میلادی /.

پنجشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۵

باران گل

امروز میتوانم با کمال شهامت بنویسم که ما هم با مردم خوزستان همراه وهمدل شدیم !!! عصر روز گذشته ناگهان هوا زرد شد مانند فیلم بنهورکه حضرت موسی برای فرعون از اسمان بلا خواست وناگهان هوا زرد شد وبیماری بجان مردم بیگناه افتاد اما فرعون همچنان سر مرو گنده برجایش نشسته بود ، هوای ما ناگهان روبه زردی  رفت وامروز نم نم باران گل بر سر وروی همه بارید ! چی بود ؟ از کجا رسید ؟ از صحرا !! بادی شدید وزیدن  گرفت وسپس گل بارید اتومبیلها همه کثیف رستورانها میزو صندلیهایشان مملو از آب گل آلود ومن نگران مبلهای سفیدم هستم دربالکن که اگر کمی باران لج کند وسرش باینسو بیاورد همه جا گل میشود  چادر هارا باد شکسته وبالکن هویدا همه همسایه یکدیگر ار میبینیم !! واز حال هم باخبرمیشویم ! جایی هم در درون برای نگهداری مبلمان بالکن ندارم ! خوب مهم نیست از پوست بدن خودم که عزیز تر نیستند ، پوست منهم زخم دید مردم خوزستان هم زخم خوردند پیکر سر زمینم نیز با گل ولای ولجن  مخلوط شد و......
حال باید از یکصد هزار ماهواره ایکه دور زمین بدبخت میچرخند واورا به دوار سر انداخته اند پرسید تا جاییکه زمین خواهرش را به کمک طلبید اما این ارازل واوباش روی زمین به خواهر او هم  تجاوز خواهند کرد واورا نیز آسوده نخواهند گذاشت .

وای برما ، ووای براین دنیا ووای بر زندگی ننگین ما .

امروز دوستی روی یوتیوپ ودر محلی دیگر وروی تابلتم پیام فرستاد که بانو شما چگونه فریب خوردید فریب آن مرد کلاش را ؟ 
در جوابش نوشتم :
فریب نخوردم ، اورا بعنوان یک نویسنده قبول کردم کارهای سیاسی او بخود او واربابانش  مربوط میشود ، دیدم برای ریاست جمهوری ان مملکت بد نیست ! ازخودشان میباشد در مدارس خودشان درس خواند فرزند خلف آنهاست اورا کاندیدا کردم !! 
چندان جلو نرفتم ، واز او آن دوست نادیده سپاسگذاری کردم .

نه ، دیگر فریب نخواهم خورد حواسم جمع است فعلا هرچه را فرستاده پاک کردم باز هم بفرستد پاک میکنم همان یکی برای هفت پشت من کافی بود گمان بردم بچه بیچاره ایست که میتوان باو کمک کرد دیدم خیر ماری زهر آلود است وتا زهرش را نریزد ساکت نخواهد نشست ، چه خوب من چندان جوان نیستم والا کارم به جاهای باریکی میکشید !!! 
سر انجام با خود گفتم ، بدرک ، بمن چه مربوط است من دراین گوشه آش خودمرا میخورم مگر روزیکه افتادم کسی دست مرا گرفت ؟ یک قاتل ، یک قاچاقچی ویک نامرد بعنون اینکه ریاست بیمارستانی را دارد مرا استخدام کرد اما او فاحشه خانه داشت وبیمارستانرا برای اشخاص ( محترم ) !! نگاه داشته بود فورا بی آتکه حقوقی بگیرم خودمرا کنار کشیدم ، برایم یک نامه سرتاسر فحش نوشت ! جوابش را ندادم دیدم بی ارزش است ، دیگران برایش خاویار میبردند موس موس میکردند اما من باو پشت کردم ، سپس برایم پیغام داد که :
کسانیکه دراین دنیا پول ندارند محکوم بمرگند وباید بمیرند ، بازهم جوابی باو ندادم .....ماجرا طولانی است تنها یک روز پیکر زرد وناتوانش را درهواپیما روی صندلی چرخدار دیدم ویک امبولانش که منتظرش بود ، خونسرد از جلویش رد شدم . .

من درپناه وحلقه ودستان کسی هستم که دیگران اورا نمیبینند . همین وبس .پایان / ثریا / اسپانیا / 23 فوریه /






غروب خدایان

در بخارا ، بنده صدر جهان 
متهم شد گشت از صدرش نهان

مدت ده سال سرگردان بگشت 
گه خراسان و گه قهستان وگه دشت......از " مثنوی مولانا "

از توهم   نا امید شدم ، دانستم که تو هم از " آنهایی" بودی وهستی وخواهی بود ، گاهی که خوب به چهره ات مینگرستم بیگناهی درآن دیده نمیشد بلکه نوعی رذالت پنهانی درگوشه چشمانت ودهانی که میل داشتی به آشتی باز شود نمایان میگشت  ، البته با دیگران هم آواز نشدم وترا " یک شارلاطان " نخواندم ، اما رویم را بسوی دیوار کردم ودیگر هیچگاه درپی قهرمانی نخواهم گشت ویا بت شکنی .
ما بت پرستیم ، پت پرستم ، بت پرست ، بت هارا انسانها باد ست خود میسازند ونفس خودرا درآنها میدمند   وسپس سر بسجده درپیشگاه آنان میگذارند .
ناگهان بنظرم رسید مانندآن زنان خاله زنک که درهرخانه ای را میرنند تا بگویند " فرزند آخر اقدس خانم متعلق به شوهرش نیست " !
نه بیشتر نتوانستم بتو ارزش بدهم .
این سر زمین همین است ، همین هم خواهد بود ، تا زمانیکه هر فرد به خودش نیاید وخودرا اصلاح نکند نخواهد توانست دست باصلاح یک جامعه بزند ، این دمل چرکین را ما روی آنرا ببا یک چسب  پوشانیده ایم اما از جای دیگری بوید تعفن آن بیرون میزند وجراحات وچرک سرازیر میشود 
مصاحبه گر ومصاحبه شونده تنها از کشتن وخون ریزی میگویند " میکشم خفه میکنم ! بلی این سرنوشت همه ماست درحال حاضر برادرکوچکتری در بالای سرمان هست که اینرنت آن تنها درمحدوه وقلرو سر زمینش میباشد وتنها بیست وچهار وبلاگ دارد که باید دروصف خدای بزرگشان بنویسند ماهی هفتاد تا هشتا د نفررا به جوخه اعدام میفرستند ، سر زمین ما هم الگوی تازه وخواهر بزرگ ناتنی وحرامزاده آن است .
در نوشتاری قبلیم نوشتم که هیچ میل ندارم به گذشته برگردم وبر نخواهم گشت اما فرق میان انسانها امروزی با دیروزی را خوب میدانم .

روزگاری من در سازمان نقشه برداری وجغرافیایی کشور زیر نظر تیمسار رزم آرا برادر مرحوم رزم آرا نخست وزیر هم دوره میدیدم وهم کار میکردم ، با آنکه هننوز سنی نداشتم اما هنگامیکه بر حسب تصادف با آن جنابان روسا برخورد میکردم وقرار بود از  یک دروارد شویم آنها عقب میرفتند وراه را برای من باز میکردند  ومن شرمنده سرم را پایین میاندختم ووارد میشدم ،  حرمت زن بودنرا داشتند حتی تیمسار وسرتیپ آن زمان که یکی از آنها نیز برادر زاده تقی زاده مرحوم بود  ، با آنکه من کارمند کوچک ویک نو آموز بودم اما آنها جلو جلو نمیرفتند ، نه !  باحترام من به عقب میایستادند .

حال چگونه میتوان آن مردانرا یافت ؟ وچگونه میتوان به آنها اداب ورسوم واحترام به زن را یاد داد امروز زن بمرحله یک لته ، یک کهنه ویک قاب دستمال درآمده که هرگاه آنرا احتیاج دارند مصرف میکنند وخیلی زود هم تاریخ مصرفش تمام میشود گرسنه وپا برهنه باید درکوچه ها روان باشد ویا تن بخود فروشی بدهد ، هیچ زنی فاحشه به دنیا نیامده ، حامعه از او فاحشه میسازد ، هیچ مردی آدمکش به دنیا نیامده خانوده وجامعه اورا میسازند وجامعه ما ساخته شده ازنوع این بردگان .
مرغکی اندر شکار کرم بود 
گربه فرصت یافت واورا در ربود
آکل وماکول  بود بیخبر
در شکار خود زصیادی دگر 
زانکه تو هم لقمه ای هم لقمه خوار
آکل وماکولی ایجان هشدار

د رهر زمان ها باید هشیار باشیم که ناگهان گرگی درانتظار ربودنمان نباشد ومارا به بیداگاه نکشاند وما ماکول نشویم . 
بامید پیروزی بیشتر تو در سر تاسر این دنیا ی لکاته .
پایان / ثریا ایرانمنش /" لب پرچین " / 23/02/2017 میلادی / اسپانیا .


چهارشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۵

زمان از دست رفته !

چهره شب تار، میگشود چهره از خواب 
بسترم سرد و بی موج ، چون سرداب 
خواب رمیده بود از چشمان ترم 
میگشودم پلکهایمرا لبریز شده ازخواب 
-----
 این روزها عده ای دچار روشنفنکری درونی شده اند ودوباره به " زمان از دست رفته " میاندیشند ومارسل پروست شده قهرمان اول ، 
زمانی  مارسل پروست را شناختم که چهارده سال بیشتر نداشتم وهنوز نامی از این کتاب قطور زمان ازدست رفته نبود تنها چند داستان بود که نوول مانند برای همسن وسالان من در دسترس بود ، یا دوراز دسترس !   فرق من با مارسل پروست این است که ابدا برای زمان از دست رفته رنج نمیکشم وغصه نمیخورم تنها وجه اشتراکی که با  پروست دارم همان تنگی نفس است که از کودکی با من بوده ومرا از پیشرفت وخیلی از کارهایی که میل داشتم انجام دهم مانند ورزش والیبا ل وتنیس منع کرد ومن با نگاهی حسرت آلود در زنگ ورزش کناری مینشستم وبه دختران با جورابهای ساقه کوتاه وکفش تنیس مینگریستم وتوپ که باین سو  وآنسو ی تور بازی میپرید  نگاه میکردم ونفسم سخت بود دستم را بی آتکه کسی ببیند روی سینه ام میکشیدم واحتیاج به یک هوای تازه داشتم واین هوار را زیر درختان بلند صنوبرو کاج وشمشاد ها میافتم واستشمام میکردم  
 .
نه ، ابدا میلی ندارم به گذشته برگردم اما هرشب کابوس آن مرا رها نمیکند تنها یک کابوس است ،  آن سر زمین اگر هم بهشت موعود شود وفرشتگان با چنگها وآوازاشان سر تاسر انجارا احاطه کرده و[سرودآزادی ]سر بدهند باز با این  مردم واین  فرهنگ نمایشی وتازه به دوران رسیدگی وریا ودروغ وجنایت باز آن بهشت تبدیل به یک جهنم دیگر میشود ومردان مسلول وروانی از کنار گرد برخاسته با زنان هرجایی مشتهارا به هوا میفرستند که یا مرگ یا مثلا فلان بدیخت فلک زده که باید برآنها حاکم باشد ،
نمایشی بود وتمام شد وهنوز ستاره  اول روی صحنه است .
ما خوب حرف میزنیم ، سخن ران خوبی هستیم  اما هیچگاه مستمع خوبی نبوده ونخواهیم بود ، خوب شعر میخوانیم وخوب درحال وهوای آب رکنا اباد شیراز راه میرویم بی آتکه آنجار ا دیده باشیم وآن احساسی را که آن مرداز خاک عبیر آمیز شیراز استشمام میکرد بویی به بینی گرفته ما برسد .

روز ی زندگی من معنا پیدا کرد که درهمین شهر ویرانه ودرکنج همین دهکده اولین نوه من به دنیا آمد درست روز تولد من بود آن روز من دوباره متولدشدم از بطن دخترم ، دختری زیبا ملوس وشیرین که زندگی مرا پر کرد نه به پدر بزرگ ثروتمند ش وابسته شدیم ونه به مادر بزرگ امریکاییش ، درخانه اجاره ای زیر هزاران  بدهی وبدبختی  من ستاره درخشان زندگیم را بر پیشانیم نهادم ، دوران سختی بود که تو با جلال وجبروت اتومبیل وخانه دراینجا  سکنی کنی  وناگهان بادی از کازینوها وفاحشه خانه ها بوزد وهمهرا با خود ببرد ، حال تو باید درکنار آن زن ارمنی که روزی از سفره تو تغذیه میشد پیاده راه بروی درحالیکه او مانند موش سر قالب صابون پشت اتومبیل بنر گنده اش گم شده بود ، حتی تا تواالت هم با بنرش میرفت !! سخت بود که تو درکنار یک زن جنوب شهری کنار دودکشها  وکوره های آجر پزی ، بنشینی واو با پز وافاده بگوید ما کنار کلفتها نخواهیم نشست !! واز کنارت برخیزد !  سخت است که درکنار فاحشه های اداری  اجاره ای هفتگی بنشینی وبا آنکه میدانند که میدانی اما با وقاحت تمام دم از ایمان ونماز وروزه وسپس خاندان بی اصل ونسب خود بزنند ،!سخت بود که تو مجبور باشی لباسهای قدیمی خودت را برای دخترت اندازه کنی تا دردفتر کارش مرتب وتمیز جلوه کند ، سخت بود از روتختی پرده درست کنی واز پرده پیراهن ، همه اینها سخت بود اما نه آنچنان سخت که من حسرت آن دوران پر ابهت شاهی را بخورم که میان حوریان وپریان مانند فرشتگاه راه میرفتم ومیخی بودم درچشمان کورشده آنان ، نه نسبم به قجرها وترکها میرسید ، نه به حاجیان بازار ونه به ملاههای ده ، اصل نسبم متعلق با خاندان خودم بود  ،نه ابدا تمایلی ندارم به گذشته برگردم وابداحسرت ( سالهای ازدست رفته ) را نخواهم خورد ، چون هرکاری دلم خواست کردم هرچه خواستم خوردم وهرچهرا میل داشتم پوشیدم وبه همه کشورها هم رفتم وسپس به کنج معبد خودم یعنی همان کتابخانه ام پناه بردم .خواندم ؛ خواندم خواندم تا رسیدم باینجا .
امروز برای آن نمینویسم که شهرتی کسب کنم میان این مردم شهرت یافتن ننگ است برای این مینویسم که خودم را درمیان اقیانوس زندگی بیابم ، من اشتباهات زیادی مرتکب شدم اما این اشتباهات عمدی نبودند بلکه اجباری بودند تاسفی نمیخورم بشر جایز الخطاست اما یک چیزرا بخوبی میدانم که نه به دیگران ونه بخودم هیچگاه دروغ نگفتم ، هرچه بودم هرچه هستم وهرچه خواهم بود اینم که هستم ، خودم هستم با همه عوارضی که بچشم دیگران ناخوش آیند است عوارضی مانند نداشتن یک خانه شیک با مبلمان آنتیک ( آنهارا داشتم ) نداشتن یک اتومبیل شیک وپرسه زدن درخیابانها که متنفرم ! نداشتن لباسهای مارک دار که نمادپولداری وتمایز من از دیگران باشد حال اگر چه این لباسهای در بنگلادش وهند وتایوان وچین دوخته شده بانشد مهم (نام ومارک ) آن است که نشان میدهد تو با بقیه فرق داری وبقیه باید بتو احترام بگذارند ، نه این منم که به لباسها ارج وقرب وارزش میدهم چوب رختی محکمی هستم .ثریا .
--------------------------

میسوختم  چو هیزم تر درخویش 
دودم به چشم بی هنرم میرفت 
چون آتش غروب فرو میمرد 
تنها ، سرم به زیر پرم میرفت 

من مرغ کور جنگل شب بودم 
برق ستارگان  شب از من دور 
در چشم من که پرده ظلمت داشت 
فانوس دست رهگذران ، بی نور 

من مرغ کور جنگل شب بودم 
در قلب من همیشه زمستان بود
زنگ خزان وسایه تابستان 
در پیش چشم من همه یکسان بود ........" شادروان نادر نادر پور"

 پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / " لب پرچین " 22/02/2017 میلادی/.

سه‌شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۵

مصاحبه

درود امیرجان

روی موبایلم مصاحبه دهباشی که از تی وی آپارات بخش میشد زیر نام وعکس تو رسید .
نمیدانم خود تو فرستادی یا ان ویروس  بهرروی اگر تو آنرا برابم من وسایرین بعنوان مدرک فرستادی که در گفتگویت با آقای صدر هم به آن اشاره کردی ًبرای من هیچ لطفی ندارد من اصولا با این گونه جانوران دشمنی دارم وکینه شان بر دلم نشستت بخصوص کسانیکه صاحب رساله یا همان تز فارغ التحصیلی از دانشگاه  خریت میباشد  من با این قوم تا ابد دشمن خواهم بود  تاجاییکه حتی حاضر نیستم تبلیغات آنهارا ببینم بهر روی امیدوارم که مرا ببخشی چون ابدا میلی به سرگذشت این جانوران ندارم ایکاش از همان زمان  قاجار مستقیم بوسیله مصدق السلطنه وارد همین گنداب میشدیم  چند سالی فلک بما حشمت  وسالاری داد وتمام شد با مهر فراوان ثریا  ۲۱ فوریه

کاج عظیم

درگرد هم آیی ویا کنفرانس مونیخ یا بقول  اهالی اینجا  مونیچ !  جناب آقای بیل گیستس فرمودند وهشدار دادند که " ما باید به زودی خودرا آماده ورود ویروسهایی بکنیم که از طریق انسانهایدیگر وارد جامعه شده وچه بسا درعرض یک یا دو ماه چندین میلیون آنسانرا بکشتن بدهد ! 
اما نفرمودند که این ویروسهاازکدام آزمایشگاهها فرار میکنند وبجان مردم بدبخت میافتند وبا ویروسهای " دوپا" که با تجاوز گروهی به زنان ودختران آنها را برای ابد میکشند چه فکری باید کرد ؟ آیا خبرها بگوش ایشان میرسد که صد البته  ایشان امپراطوریشان همه مرزهای جهانرا فرا گرفته تا جایی که منهم از طریق دست پنجم یا ششم آن امپراطوری تغذیه میشوم !
 آیا ایشان میدانند که دریاها چقدر آلوده است ؟ وماهیهان گروه گروه میمیرند وصاحبان رستورانهاهمان ماهیان مرده را بخورد مشتریان میدهند تا جاییکه طرف میرود تا به ماهی مرده  بپیوندد؟ .
حتما میدانند ، ایشان با کمک همسرشان یک بنیاد نیکوکاری دارند که به مبتلایان بیماری ذهنی و بیمارن غیر قابل علاج کمک میکنند البته کارکنان آنها هم باید ماهیانه بجای مالیات چیزی باین موسسه بپردازند کارشا ن مورد تقدیر وتحسین است .آقای بیل گیتس شاید یکی از معدود  انسانهایی باشند که مورد احترام من بوده وبایشان ارج میگذارم .

بهر روی از دست جناب عزراییل باز هم فرار کردم اما هنوز مطمئن نیستم که پشت درخانه ننشسته باشد ! با خورن یک ناهار ناقابل دریک رستوران معروف .
همچنان دارم میروم ومیروم به کجا نمیدانم  دراین شهر نا بسامان  همه خیابانها مملواز گل وویرانی  ابری پایان ناپذیر  میباید زندگی کنم راه دیگری نیست ، مادر طبیعت سخت عصبانی است ویا اورا زخمی کرده اند ودارد بچه هایشرا تکه تکه میکند ومن همچنان پیش میروم ومیاندیشم به ویرانیهایها جسم وروح  در پیچا پیچ این خطوط درهم وبرهم  وپایان ناپذیر .

آمدم ، نشستم ودیدم که همه خیابابانها به یک نقطه ختم میشوند  همه کوچه ها  باریک وبلند  درخم وپیوسته بهم وسرانجام به یکجا میرسند مانند رودخانه های پیچ درپیچ که سرانجتم به دریا میپیوندند .
در زیر تابش آفتاب وفوران وریزش باران  هنوز عطش سوزان زندگی درمن میجوشد  هنوز درفکر سایه روشنهای زندگی هستم  وهنوز آرزو میکنم درکنار جویبار پر آبی زیر درختی لم بدهم ودیوان  حافظ را بگشایم واز این دنیای پرآشوب ونفرت زنده برون بروم هنوز میل دارم از دست خزه ها ولجن زارهای کوچه ها وخیابانها بگذرم وبه به خیابن صاف وتمیز  با بوی عطر اقاقیا برسم ، گل اقیاقا ودرخت آن سالهاست که گم شده بجایش درختان محصول چین بزرگ  به رنگ خون درخیابانها رشد کرده اند تا یاد آور قرن خونین ما باشند .

کاج های عطیم وغول آسا دیگر کمر خم کرده اند وسالها میگذرد که چتر وسایه آنها بر سرما نمیتابد بلکه قوس وکش ساختمانخای بیقوارای رویهمر که با یک نم باران فرو میرند رشد کرده اند .
قرن وحشتاکی است قرنی که نمیدانم پایانش چگونه خواهد بود ؟ .
روزی شاعری سرود که "
همیشه دری هست که سر انجام با کلیدی باز میشود ، اما من سالهاست پشت آن در ایستاده ام ومشت بر درمیکوبم تنها دستهای کوچکم دردگرفتند ودری باز نشد هیچ کلید به آن قفل سازش نداشت وحال دیگر نا شاعری مانده ونه نویسنده ای ونه خواننده ای ونه ترانه سرایی ونه نوازنده ای  ساز ما " تار " را ترکها به همراه مولانا بردند ، نوروزما مصادف شد با ولادت حضرت عیسی ، جشنها ی سده  وپیش درآمد نوروزی ما مصادف شد با کارناوالهای اینطرفیها ، ما تنها ملتی هستیم که بایددهمیشه به عزا بنشینم ، ازیک مورد دین مسیحیت خوشم میاید که  کشیشانشان مجرد باقی میمانند ودیگر مولا زاده  وسید بجای نمیگذارند این یکی را واقعا باید ارج گذاشت ومحترم شمرد بدبختانه سر زمین ما از این ویروسها هیچگاه پاک نخواهد شد وهیچ مواد ضدعفونی کرده هم نمیتواند آنهار از بین ببر سر انجام از سوراخی سر بیرون میکنند همان " ویروسهای" نا شناس که جناب بل گیتس به آن شاره فرمودند . پایان
ثریا ایرانمنش /" لب پرچین " / 21/02/2017 میلادی/ اسپانیا /