پسرم / سه شنبه 6/5/28
پسر عزیزم ، امروز با افتخار تمام ایمیل ترا دیدم که کتاب تو سرانجام به چاپ رسید و درفروشگاهها و کتابفروشیها برای فروش به عرضه گذاشته شد. من که ا ز تکنیک و برنامه ریزی وغیره در کامپیوتر چیزی نمیفهمم، مانند زنان کور و بیسواد گذشته در کنار تو از افتخارات تو بهره میبرم. بتو تبریک میگویم و بتو افتخار میکنمدرعین حال غمگینم چرا در کنج این شهرک توریستی تو توانستی خودت را بالابکشی! آیا اگر مانند بقیه در آمریکا و یا کانادا بودی ترا روی دست نمیبردند؟!
مهم این است که تو در میان عده ای مردم خوش گذران واهل عیش و نوش و دراگ و سکس و سفید کردن پولهای دزدی، توانستی شرافتمندانه تحصیلات خود را باتمام برسانی و از سن چهارده سالگی، هنگامیکه (مرحوم) پدرت پا از دنیا کشید و دیناری پول در حساب ما نبود، تو کار کردی به منهم کمک کردی و سرانجام همسری گرفتی که همراه وهم پای توبود وبا دو پسر شیرین توانستی امروز بجایی برسی که دیگران باهمه افاده ها یشان نرسیدند.
پسرم بتو افتخار میکنم هرچه دارم از تو وخواهران وبرادرت دارم و از همۀ شما سپاسگذارم که مرا سربلند ساختید. کتابهای تو در مادرید وفروشگاه (افنک) بفروش میرسد و قیمت آن هم سی و دو یورو میباشد اماتو قرار است یکی بمن کادو بدهی.
و اما پسرم میخواهم دربارۀ خودم برایت بنویسم. من کم کم فراموش کرده ام که درکجا بدنیا آمدم، چگونه بزرگ شدم، چگونه بخانۀ بخت رفتم، چه اتومبیلی سوار شدم و چه لباسی پوشیدم و در کنار لانۀ ماران خانه کردم و چگونه زخمی شدم. امروز ولی زخمهایم با کمک شما التیام یافته. دیگر حسرت شنیدن موسیقی ایرانی را ندارم. دیگر میلی به خواندن اشعار قدما و امروزیها ندارم. دیگر میلی ندارم که نامی از گذشته ببرم. روزیکه اولین نوۀ من بدنیا آمد آن روز منهم به دنیا آمدم وآنچه که پشت سرم بود به فراموشی سپردم. من و اولین نوه ام در یک روز به دنیا آمدیم بنا براین بعد از رفتن من روز مولود من نیز هنوز برقرار است!!
روزی از اینکه میتوانستم (کلام فارسی) را زیر لب زمزمره کنم و با آن آواز بخوانم غرق لذت میشدم. روزیکه نوای سازی را میشنیدم همۀ پیکرم به لرزه درمیامد و اشکهایم به فراوانی از گونه هایم میریختند. امروز ازهمۀ آنها بیزارم - بیزار - وتنها دل بشما خوش کرده ام ودیگر برایم مهم نیست که فرزند کجایم، فرزند جهان هستم. دیگر میل به برگشت در من مرده. سی و اندی سال در کشورهای بیگانه و شناخت واقعی روحیۀ مردم سرزمینم مرا با ین روز انداخت.
فهمیدم کشورما متشکل از چندین قبیله است که تنها وجه اشتراکشان زبان فارسی است. من چه ساده دلانه دل به آنها سپرده بودم درهر کجای دنیا که میشنیدم یک ایرانی هست فوراً خودم را میرساندم، بخصوص ایرانیان (با فرهنگی) که حرفهایشان، رفتارشان و با نوشته هایشان از زمین تا آسمان فرق داشت. امروز خوشبختانه یا بد بختانه دیگر با هیچ یک از آنها سرو کاری ندارم، باستثنای چند دوست قدیمی که مخلص آنها هم هستم و بردن نامشان در اینجا ضروری نیست. (بلی پسرم جای بسی تاسف است که تو نمیتوانی این نوشته ها را بخوانی - چه بهتر؟!!!)
نوشته های زیادی دارم که همه انبوه شده در دفاتر که کم کم آنها را بر روی صفحۀ این کامپیوتر میاورم، شاید روزی کتاب منهم به چاپ رسید؟!! کسی چه میداند. آرزو حتی بر سالمندان هم عیب نیست.
درگذشتۀ نه چندان دور ما انسانهای شرافتمندی داشتیم، انسانهای تحصیل کرده و فرهیخته و دلبسته سرزمینمان. آنها رفتند و یا چنان پیر شدند که دیگر خودشان را نیز نمیشناسند. چه بسا من و یکی دونفر دیگر باقیماندۀ آن نسل باشیم که کم کم مانند دایناسورهای عهد قدیم رو به انقراض و نابودی میرویم. دنیای امروز دنیای تاریک، کثیف، ناامن و دنیای سکس و شکم است ودیگر کاری به بالاتر از سینه ندارند.
امروز تنهای تنهایم، تنها بیمار میشوم، تنها بهبود میبایم و تنها صبحانه میخورم، تنها میخوابم و تنها برای دل خودم آواز میخوانم. اما از این تنهایی غرق لذتم.
بقول شاعری قدیمی بنام ابن یمن که میگفت:
دلا خو کن به تنهایی، که از تن ها بلا خیزد
سعادت آن کسی دارد، که از تن ها بپرهیزد
امروز برای من روز بزرگی است و چه بسا روزهای بزرگتری نیز در انتطارم باشد، چندان نباید ناامید بود.
مادر تو
ثریا / اسپانیا