پنجشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۷

فریاد

فریاد، فریاد

 

و.... اینک ، ای دخترکان غماز

گرنه لالید ونه گنگ

بگشایید زبان

وبگویید که ازکدام. بهتان

چون شد این چشمه ( خون آلوده )

ه . الف. سایه

........................

کجا میتوان هم آوازی پیدا کرد؟

زمانیکه پاسداران عفت وناموس ؛ بر شبکه های نورانی ما

سایه میافکنند ؟

چگونه در یک شام پلید ، میتوان صبحی سپید را

از سایه های تاریک یک پیکر پلید ، تماشاکرد

تو کجا نشسته ای ؟

که چنان مجذوب خویشی ، وفارغ از سایه های شب

 

در چه روز میتوان خندید؟

درچه زمانی  میتوان گریست ؟

و.... در میان کدام راه  میتوان نشست ، یا دوید

ودر زیر کدام سنگ  میتوان برای ابد آرمید؟

ما درکدام عصر ، زمان را میپیماییم ؟

 

افق غربت فراموش شد

جاده ها همه هموارند

تیرگیها ، همه روشنایی شد!

و من در این خیالم

که چگونه جاده شب را ، با نورماه طی کنم

در زمانیکه بازوان کثیف تو ، پیراهن عفت زنی را

در پستوی محبس پاره میکند !؟

چگونه میتوان رنگین کمانی از نور ساخت

چگونه میتوان خورشید را فرا خواند ؟

تا آن بازوان نا پاک را ، از پیکر لطیف آن زن

دورکند ، بشکند ، وترا درجاده شب ویران کند

ای بخون  تشنه .

 

قروردین . از دفتر این زمانه

 

 

 

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

شعر وشاعر

شعر وشاعر

 

شاعر نیم وندانم شعر چیست

من ؛ مرثیه گوی دل دیوانه خویشم

 

نمی توانم درنقش دیگری باشم ، نقشی از شاعران گذشته ویا نویسندگان

نمی توانم اشعار دیگران را پس وپیش کنم وکلمات را جابجا کرده (واژه)

بسازم.

آنچه راکه برروی این صفحه میاورم نه شعراست ونه نثر؛ تنها یک

فریاد است ، فریادی درمیان غوغای این دنیای پرهراس ودهشتناک که

گاهی از فرط نومیدی آنرا به دست کلمات میسپارم تا به گونه ی که میلش

میکشد آنهارا بسازد وردیف کند!گاهی یک خط مستقیم؟!! گاهی چند سطر

بی وزن وبی قافیه ، هرچه باشند نوازشگر روح بیقرار من هستند.

نغمه هاییکه ازدرونم به بیرون تراوش میکنند بامید آنکه شاید روزی به

گوش خوکان ، جغدان شوم وخفاشان شب ، برسند.

امیدی نا پیداوندائی است که از دل خسته ام بلند میشود ،هنگامیکه از یک

بوسه میگویم آنرا باتمام وجودم احساس میکنم وزمانیکه از یک گل سرخ

سخن میرانم عطر وبوی دلکش آن درمشام جانم پراکنده است وسرانجام بنده

آن موهبت بزرگم که نامش (عشق)  میباشد همان عشقی که یگانه وبی همتا

وگاهی خدایم را درآن میبینم ، همان کلامی که این کبوترخسته را از سکوت

دهشتناک وسهمگین خود بیرون میکشد وبسوی شهر روشنایی میبرد ومرا

از شبکوران دور میسازد .

قندیل بزرگ این (واژه) درشبستان سینه ام همیشه آویزان است .

نه، نمیخواهم دیگری باشم وهیچگاه هم نخواسته ام ؛ من خودم هستم ,

 

ثریا / اسپانیا

18/5/2008

..............

جمعه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۷

بی برگی

بی برگی

 

در خم یک خیابان ؛

زندگی ماحیا ت دارد

وتنها یک بار میشود این خیابان

را ؛ طی کرد

در سرهر چها ر راه جوانیهای ما ؛

ایستاده اند

ودر کوچه پس کوچه ها

همیشه سایه ای ناپیدا

پشت سر ماست

آمدیم ؛ ماندیم ؛ رفتیم

جوانی چگونه چابک

از مرز صبحگاهی گذشت

و ...به غروب نزدیک شد

بر فراز تاریکی نشست

اینک من وآیینه پریشان

اینک من و مرغا ن سرگردان

اینک من و واژه های عریان

که به زیبا ترین آنها میاندیشم

که به دورازهر فریبی است

به واژه

ع .ش . ق

 

تقدیم به : میم . میم

 

ثری / اسپانیا

 

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۷

این خانه

این خانه

 

این خانه که   مسکن وآرامگاه

شیطان شد ؛

روزی مهد بزرگانی چون:

سام وآذر بود

آین خانه ای که جایگاه جاهلین شد

روزی زیرپای اسب کهر اردشیر

ورستم وگودرز بود

این خانه ایکه محیط رنج والم شد

روزی سجده گاه ومعبد شاهان کیانی بود

این زمین ؛ این خاک

از مهر فردوسی

حافظ وسخن سعدی ومولای روم

هنوز برجا ودرپندارما

جاودان وپایدار است .

.........

 

تقدیم به هنرمند بزرگ وبا ارزش که با

صدا وتوان جادویش توانست ارزش کلام را

بما وبه شیره جان ما برساند

 

"

بهبودی اورا از درگاه پروردگار متعال خواستارم

 

اسپانیا 2008-02-

11

واز ایران آواز ایران "آ آ

یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷

شبهای میگون

شبهای میگون

 

هوای صا ف و دلکش؛

شب میگون بود

باغ بود؛ درخت بود؛

جویباری از آب روان

دوجعبه خالی درآنجا

که ؛ جایگاه تار بودو نی

ساز به دست او

در پنجه سه گاه مینواخت

بانگ خروش تار

صدای آواز ( دلکش)

وزمزمه نی

.....

آه ؛ صدای سیم بم ؛ بگوشم

سنگین بود

چون او ازسیم نازک ؛ چنان عنکبوتی

بسوی پرنده ای که لانه بسته بود

میفرستاد !

سه گاه ؛ به نوا نشست

نواناله ای شد که ازسینه من برخاست

گریستم......

او ناله میکرد ؛ به همراه مضرا ب

من ناله میکردم ؛ به همرا ه مرغ شب

.......

کاش ؛ شبهایت تار

پرده ی تار بر چشمانت

وخدای تار ؛ یکی برتو

ویکی برجانت بنشیند

صدای تار ؛ بگوش من  کی شوری

برانگیزد ؟! که بیزارم از تو وان تار

عنکبوتی ات

کنون که از تار دیوان ؛ شدم آزاد

میبرم پناه به نوای نی

که مرا میدهد جواب

.......

از دفتر : روزانه

ثریا ؛ اسپانیا

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۷

پسرم  / سه شنبه 6/5/28 

پسر عزیزم ، امروز با افتخار تمام ایمیل ترا دیدم که کتاب تو سرانجام به چاپ رسید و درفروشگاهها و کتابفروشیها برای فروش به عرضه گذاشته شد.  من که ا ز تکنیک و برنامه ریزی وغیره در کامپیوتر چیزی نمیفهمم، مانند زنان کور و بیسواد گذشته در کنار تو از افتخارات تو بهره میبرم.  بتو تبریک میگویم و بتو افتخار میکنمدرعین حال غمگینم چرا در کنج این شهرک توریستی تو توانستی خودت را بالابکشی! آیا اگر مانند بقیه در آمریکا و یا کانادا بودی ترا روی دست نمیبردند؟!

مهم این است که تو در میان عده ای مردم خوش گذران واهل عیش و نوش و دراگ و سکس و سفید کردن پولهای دزدی، توانستی شرافتمندانه تحصیلات خود را باتمام برسانی و از سن چهارده سالگی، هنگامیکه (مرحوم) پدرت پا از دنیا کشید و دیناری پول در حساب ما نبود، تو کار کردی به منهم کمک کردی و سرانجام همسری گرفتی که همراه وهم پای توبود وبا دو پسر شیرین توانستی امروز بجایی برسی که دیگران باهمه افاده ها یشان نرسیدند.

پسرم بتو افتخار میکنم هرچه دارم از تو وخواهران وبرادرت دارم و از همۀ شما سپاسگذارم که مرا سربلند ساختید. کتابهای تو در مادرید  وفروشگاه (افنک) بفروش میرسد و قیمت آن هم سی و دو یورو میباشد اماتو قرار است یکی بمن کادو بدهی.

و اما پسرم میخواهم دربارۀ خودم برایت بنویسم.  من کم کم فراموش کرده ام که درکجا بدنیا آمدم، چگونه بزرگ شدم، چگونه بخانۀ بخت رفتم، چه اتومبیلی سوار شدم و چه لباسی پوشیدم و در کنار لانۀ ماران خانه کردم و چگونه زخمی شدم.  امروز ولی زخمهایم با کمک شما التیام یافته.   دیگر حسرت شنیدن موسیقی ایرانی را ندارم.  دیگر میلی به خواندن اشعار قدما و امروزیها ندارم.  دیگر میلی ندارم که نامی از گذشته ببرم.  روزیکه اولین نوۀ من بدنیا آمد آن روز منهم به دنیا آمدم وآنچه که پشت سرم بود به فراموشی سپردم.  من و اولین نوه ام در یک روز به دنیا آمدیم بنا براین بعد از رفتن من روز مولود من نیز هنوز برقرار است!!

روزی از اینکه میتوانستم (کلام فارسی) را زیر لب زمزمره کنم و با آن آواز بخوانم غرق لذت میشدم.  روزیکه نوای سازی را میشنیدم همۀ پیکرم به لرزه درمیامد و اشکهایم به فراوانی از گونه هایم میریختند. امروز ازهمۀ آنها بیزارم -  بیزار -  وتنها دل بشما خوش کرده ام ودیگر برایم مهم نیست که فرزند کجایم، فرزند جهان هستم.  دیگر میل به برگشت در من مرده.  سی و اندی سال در کشورهای بیگانه و شناخت واقعی روحیۀ مردم سرزمینم مرا با ین روز انداخت.

فهمیدم  کشورما متشکل از چندین قبیله است که تنها وجه اشتراکشان زبان فارسی است. من چه ساده دلانه دل به آنها سپرده بودم درهر کجای دنیا که میشنیدم یک ایرانی هست فوراً خودم را میرساندم، بخصوص ایرانیان (با فرهنگی) که حرفهایشان، رفتارشان و با نوشته هایشان از زمین تا آسمان فرق داشت.  امروز خوشبختانه یا بد بختانه دیگر با هیچ یک از آنها سرو کاری ندارم، باستثنای چند دوست قدیمی که مخلص آنها هم هستم و بردن نامشان در اینجا ضروری نیست.  (بلی پسرم جای بسی تاسف است که تو نمیتوانی این نوشته ها را بخوانی -  چه بهتر؟!!!)

نوشته های زیادی دارم که همه انبوه شده در دفاتر که کم کم آنها را بر روی صفحۀ این کامپیوتر میاورم، شاید روزی کتاب منهم به چاپ رسید؟!! کسی چه میداند. آرزو حتی بر سالمندان هم عیب نیست.

درگذشتۀ نه چندان دور ما انسانهای شرافتمندی داشتیم، انسانهای تحصیل کرده و فرهیخته و دلبسته سرزمینمان.  آنها رفتند و یا چنان پیر شدند که دیگر خودشان را نیز نمیشناسند. چه بسا من و یکی دونفر دیگر باقیماندۀ آن نسل باشیم که کم کم مانند دایناسورهای عهد قدیم رو به انقراض و نابودی میرویم.  دنیای امروز دنیای تاریک، کثیف، ناامن و دنیای سکس و شکم است  ودیگر کاری به بالاتر از سینه ندارند. 

امروز تنهای تنهایم، تنها بیمار میشوم، تنها بهبود میبایم و تنها صبحانه میخورم، تنها میخوابم و تنها برای دل خودم آواز میخوانم.  اما از این تنهایی غرق لذتم.

بقول شاعری قدیمی بنام ابن یمن که میگفت:

دلا خو کن به تنهایی، که از تن ها بلا خیزد

سعادت آن کسی دارد، که از تن ها بپرهیزد

امروز برای من روز بزرگی است و چه بسا روزهای بزرگتری نیز در انتطارم باشد، چندان نباید ناامید بود.

 

مادر تو

ثریا / اسپانیا