پنجشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۶

ایران دیروز وایران امروز

 

دکتر گیرشمن در کتاب معروف خود زیر عنوان  ایران از آغاز تا اسلام می گوید: نفوذ ایران در کشورهای دیگر و تأثیر ایرانیان بر اقوام شرق و غرب کاملا آشکار است.  نتیجه ایکه مؤلف این کتاب در پایان گرفته خلاصه ای است از تاریخ چهار هزار سالۀ ایران و نشیب و فراز و ترفی و انحطاط و بطور کلی فلسفۀ ایران پیش از اسلام است.

 

حال اگر امروز آقای گیرشمن زنده بود و وضع ایرانیان امروزی را می دید لابد در کتاب دیگری از تأثیر افوام دیگر بر ایرانیان و فرهنگ این فوم می نوشت.  یک نگاه کوتاه و اجمالی به ترکیۀ امروز و پایداری و ایستادگی آنها ثابت می کند که هر ملتی سعی دارد روز بروز پیشرفت کرده و به دنیای جدیدی برسد، درحالیکه در ایران ملت هرروز به عقب نگاه میکند؛ گویا که از جلو رفتن واهمه دارد. 

 

جامعۀ ایرانی در گذشته اگر در ظاهر به غرب نزدیکتر بود اما از لحاظ روحی به سنن خود وفادار ماند.  ملتی که توانست تمدنهای عظیم و دشتهای پهناور و دو شط را از آن خود بکند امروز هر چه را که داشته از دست داده است.

 

ملتی که پس از فتح مقدونیه تحت نفوذ غرب قرار گرفته و تا حدود زیادی در تمدن خارجی غوطه ورشد ولی معهذا ایرانی باقی ماند.

 

ملتی که در برابر هجوم های ترک و عرب و مغول نه تنها توانست نیروی ادامه زندگی خود را حفظ نماید بلکه توانست این مهاجمین را نیز در خود جذب کند.

 

امروز چه بر سر این ملت آمده؟  چرا به جایی رسیده که هیچ از آنچه که در خود جمع داشت  از میان رفت و امروز چند فبیله که تنها وجه اشتراک آنها زبان فارسی است گرد هم جمع شده و درمانده اند که به کدامین سو نظر کند.

 

روزهای این مردم چگونه می گذرد؟ یا در پشت صف های طویل، یا در راهروی های اداره ها و یا در محراب و مسجد و یا.... عمر جوانان به بطالت می گذرد.  خانواده ها امنیت چندانی ندارند و زندگی آنچنان بر این ملت تنگ شده که هر روز می خواهند به جایی فرار کنند و همۀ نیرو و انرژی خود را برای دیگران صرف نمایند چرا که در سرزمین خودشان فرصتی برای سازندگی ندارند.

بگو برمی گردی

 

تقدیم به ......

 

آیا ما روزی یکدیگر خواهیم دید؟

من نمی دانم  کجا و کی

اما می دانم که روزی یکدیگر خواهیم دید

قبل از آنکه تبدیل به یک قطره شویم

قبل از آنکه آسمان آبی تیره و سیاه گردد

بگو، بگو که بر می گردی

بگو برمی گردی

من نمی دانم کجا و کی؟

اما می دانم  روزی یکدیگر را خواهیم دید

در یک شب مهتابی

و یا....

یک روز بارانی

و یا در یک بهار آفتابی

ما یکدیگر را خواهیم یافت

مطمئن هستم.

عکس

 

ما نمانیم و عکس ما ماند یادگار

گردش روزگار بر عکس است!

 

شعر منسوب به ناصرالدین شاه قاجار

 

اگر می شد زبان و محتوای آن و فرهنگ خود را فراموش می کردیم و دل به شیدای این سرزمین می دادیم چه بسا خوشحالتر می زیستیم!؟

 

دوستی می گفت:« آن سرزمین را فراموش کن.  آنها آنچنان در لجن جهل و خرافات و کثافت فرو رفته اند که بیرون آمدن از آن محال است.  ظا هراً مردم هم باین امر عادت کرده و چه بسا این روش را دوست دارند.  تو هم سعی کن زندگی همین محیط را دوست داشته و به زندگیت ادامه بدهی.»

 

گفتم:« زنجیری نامرئی  مرا به آنسو می کشاند.»

 

گفت: « آنها خاطره هایت می باشند.  آنها را فراموش کن و در همین جا خاطره بساز!»

 

خاطره!! مشتی عکس، سلامی کوتاه و نشستی کوتاهتر.  من چگونه می توانم به همسایه بگویم:

 

آمده ام که سرنهم عشق ترا بسر نهم

ور که بگویی که نی نی شکنم شکر برم؟

 

در اینجا و در زبانشان نمیتوان بازی کلمات را بدین شیرینی و زیبایی یافت.  هر زبانی بنابر استعداد خاص خود ظرا فت آفرینش جمله ها، کلمات، نوشته ها و اشعاری را دارد.  سرزمین ما غنی ترین و زیباترین زبان و کلمات را داشته که متأسفانه امروز همۀ آن زیبائی ها جای خود را به مشتی کلمات نامفهوم و احیاناً رکیک داده است.

 

کلمات ما گم شدند و این زبان جدید را ما نمی شناسیم.  تنها بسنده کرده اند به چند شاعر قرون گذشته، که آنها را هم یکی یکی از دست خواهیم داد: مولای رومی را ترکها بردند و افغانها برایش در (مصر) جشن تولد می گیرند!!

 

خبرت هست که در مصر شکر ارزان شد؟

خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد؟

 

زبان ما دنیای وسیعی دارد که می شود با کلمات هزاران بار بازی کرد. بعنوان مثال:

 

غم میخورم بجای غذا  چون کنم کلیم

این است آن غذا که محتاج اشتها نیست

 

و یا (کاریکلماتورها):

 

در فصل پائیز درختان فقیر و ندار بجای برگ،کوبیده می ریزند!!

 

موریانۀ وارسته چوب اشتباهاتش را خورد!

 

آنقدر چشمش تیز بود که پلکش را برید!

 

و سرانجام شعر معروف حزین لاهیجی:

 

دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد

شاید بخواب شیرین فرهاد رفته باشد

 

و یا:

 

خسرو بسکه خواب شیرین دیده است

پلکهای او بهم چسپیده است

 

ادامه دارد

دوشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۶

گفته های پیر، زنان

 

کم گویی، زیاد بخور و زیاد بخواب!

در سختیها و خوشیها صبر پیشه کن

که سختی ها را پایانی نیست

و خوشیها زود گذرند.

دم را غنیمت دان و بر گذشته ها افسوس بخور که برگشتنی

نیستند.

خود را فنا کن و فدا کن و ندیم جهاندیده بگیر

تا ترا به نیستی

و رسوایی کشاند.

حرمت مال را به از علم نگاه دار

که مال ترا نگاه می دارد و علم

ترا می خورد.

از شاه و شاهان برحذر باش و نوازش آنان را نپذیر.

راست گویی را نهان کن و عیب جو باش

دروغی که مانند راست است بگویی

و مهم نیست که چه می گویی!!

سود دنیا را در مصاحبت نادانان پیدا کن که اول کار همین است

و آخر کار همین!

نماز و روزه و حج و زکات را فراموش کن که:

(نماز کار پیر زنان، روزه صرفه نان، و حج گردش گردجهان

و زکات مزد سلامتی است).

شراب بنوش که شراب راه دوستی و میعاد است و شاعر می فرماید:

 

جوینده تو همچو تو فردی باید

آزاد زهر علت و دردی باید

زان می نرسد به وصل تو هیچ کسی

کاندر خور غمهای تو مردی باید

 

تمت الکلام

میرزا آقاخان کرمانی

 

خواستم خشت ز خم گیرم و می از لب جام

چرخ دوری زد و خشت لب بامم کرد

 

به درستی نمی دانم که سرایندۀ این ابیات کیست؟  اما هر چه هست از دل ما میگوید. من نمی دانم که چه نیروئی در دل این (خشت وخاک) نهفته است که هرچند گاهی ما را بسوی خود می کشد.  هرچه هست یک عامل معنوی باین آب و خاک دامن می زند و آتش آن در سینۀ ما شعله می کشد.

 

می گویندکه مردم کرمان به صبر و حوصله و بردباری، قناعت، پشتکار، کم توقعی، کم آزاری، و بخصوص به صحت در امانت معروفند.  نمی دانم شاید این خاصیت حاشیۀ کویر نشینی است که مردم را اینگونه سر به راه بار آورده است، و همین سر به راهی باعث شده که حاکمان ظالم بر آنها بتازند و چشمان آنها را از کاسه دربیاورند و مردم را به سیه روزی بنشانند.  چه بسا هم که همین کم توفعی سد پیشرفت آنان شده باشد.  در حال حاضر گویا ما هم پیشینۀ این مردم را پیشه کرده و گذاشته ایم تا چشم ما را نیز از کاسه بیرون بکشند.

 

اکنون ببردازیم به شمه ای از تاریخ و سرنوشت مردی که می توانست برای سرزمینش افتخار بیافریند ولی در عوض کاسۀ سر او را، که لبریز از افکار بلند و پیشرو و جلو تراز زمان خود بود، با کاه پرکردند وتقدیم حضور حاکم زمان نمودند.

 

نام و یاد میرزا آقاخان کرمانی، که نام اصلی او عبدالحسین بود فرزند عبدالرحیم، در تاریخ هزار و هشتصد و پنجاه و چهار میلادی در بردسیر که آن زمان یک ده کوچک و بنام گواشیر خوانده می شد به دنیا آمد.  مادرش دختر میرزا کاظم خان طبیب بود که از نوادۀ شاهزادگان هندوستان و طبیبی ماهر بود.  او  از حکما و اطبای عصر خود بشمار میرفت و زمانی بعنوان سیاحت به ایران آمد  و در دربار صفویه ماندگار شد ودر همانجا با یکی از خواهر زادگان پیوند زناشویی بست، که حاصل این پیوند میرزا ابوالفاسم خان پدر بزرگ میرزا آقاخان است. بقول مرحوم سهراب سپهری: شابد نسبم  به مردی از هند میرسد.

 

میزرا آقاخان را خیلی زود به مکتب سپردند. در هفت سالگی بخوبی میتوانست بخواند و بنوسید.  قرآن را تقریباً از حفظ کرده و اشعار زیادی می دانست.  در بزرگسالی به زبان عربی، انگلیسی و فرانسه تسلط پیدا کرد. او همچنین نقاش و خطاط زبردستی بود، و در هندسه و علم منطق و نقشه چعرافیای تسلط زیادی داشت.

 

برا درش، بهادر خان، چندان با اومیانه ای نداشت و آدمی محتاط و دست به عصا بود.  او پس از کشته شدن میزا آقاخان منکر هرگونه پبوندی با وی شد و ثروت او را نیز بالا کشید. می گویند هر روز صبح در تخت خود در میان باغ بزرگش می نشست و در حالی که زارعین او در اطرافش حلقه زده بود تغاری از ماست یا آب انار با خیار سبزه تا ظهر میخورد و در همان حال به کارهایش می رسید!  روایت هست که در زمان غوغای دموکراتها هنگامیکه خانۀ او را غارت می کردند نزدیک به هشتاد دست  رختخواب از خانۀ او به غنیمت بردند!

 

میرزا آقاخان با آشنایی با پسر شیخ ملا محمد روحی کرمانی معروف به شیخ روحی پس از مشکلاتی که در محل کارش ایجاد می شود تصمیم می گیرد که به اصفهان برود، و از آنجا عازم تهران شده و سپس به استانبول می روند.

 

با آشنایی با (شیخ ازل) برادر (شیخ بهاء) تغییر مذهب داده و با دختر شیخ ازل پیوند زنانشوئی می بندد و همین امر باعث می شود که فامیل او برای همیشه او را ازخود طرد کنند.

 

او قدی بلند، هیکلی قوی و سیمائی با شهامت داشت.  هیچگاه کار خلافی از او سرنزد و تا زمان ازدواجش با دختر شیخ ازل دست او به هیچ زنی نرسیده بود.  او اندیشه های بلند داشت و فراتر از زمان خود حرکت می کرد.  در دنیای آن زمان و در میان مشتی آدمهای بی سواد و قشری او نوری بود که به همه جا روشنی می بخشید.  نوشته های زیادی از خود بجا گذاشت که متأسفانه امروز در دسترس من چیزی نیست.

 

سر انجام او را همه می دانند: به دست محمد علی میزرا در زیر درخت نسترن در تبریز سر او و دوستانش را بریدند وبا مشتی کاه پر کرده به تهران فرستادند.  اجداد مادری او همه نسبشان به موبدان زرتشی می رسید که بعدها مسلمان شدند.  تأسف من از این است که در سر زمین ما مردان واقعی و بزرگی تولد یافتندکه در زیر چرخ جهالت و نادانیها یکی یکی از پای درآمدند، و امروز ما مجبوریم با کاووش ونبش قبر کردن آنها را بیرون آورده و به نمایش بگذاریم، بدون هیچ افتخاری.

 

مأخذ: تاریخ بیداری ایرانیان

 

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۶

سحری دیگر

 

دیگر هیچگاه سحری نخواهم دید

هیچگاه سحری زیبا و دلپذیر

سحرهای من همه شهری بودند

سحرهایی بودند که صدای پایی روی اسفالت

صدای ترمز یک اتو مبیل

صدای کسی که مرا صدا میزد

صدای یک جنگل

پرنده ای که آواز می خواند

شاخه هائی که بهم می خوردند

زمزمۀ هزاران

بیدار شدن نامرئی

سحرهای دریا؛ غلطیدن امواج روی یکدیگر

یک نسیم عطر آگین

یک باد مرطوب و ...

پرواز یک پرنده

حال

زیر غم باران

و بیاد چهرۀ پرشکوه آن زن

و چادر تاریک جهل

ایکاش می شد آن را از چهره اش بردارم

و او را به جهنم خودم ببرم

تا در غروب گرم تابستان

پیکر جوان خود را در آب

آن سرزمبن بشوید.