سنگ و یا ماسه
از یادداشتهای گذشته
....من و تو خانه را با هم ساختیم، با پنجره های بزرگ رو به آفتاب، تا آسمان و آفتاب را بخانه بیاوریم. خانه ای بزرگ و مجهز با حرارت مرکزی، و کتابخانۀ بزرگ و وسیلۀ موسیقی. بطور قطع و یقین هیچ یک از اجداد من و تو صاحب یک چنین خانه ای با اینهمه روحیه و پاکی نبودند. اطاق خواب بزرگمان با پنجره ای که از پشت آن می توانستیم برفهای سپید روی کوهای بلند را ببینیم.
بچه هامان و مادر بزرگ که همه لطف و برکت خانه بود.
من و تو آن زمان با هم یکی شده بودیم. هر دو از دو تجربه بیرون آمده و هیچکدام بخود اجازه نمیدادیم که دربارۀ گذشته ها حرف بزنیم. من از خانواده بریده و خانه وخانواده ای بغیر از تو نمیشناختم. من ترا پیدا کردم و تو مرا شناختی و هردو باکمک یکدیگر دنیائی را بنا کردیم بدون آنکه فکر کنیم روزی یکی از ما آن را خراب خواهد نمود. قلب من نازک و شکننده بود که در زیر لاکی سرد و محکم آن را پنهان ساخته بودم و تو این را نمی دانستی.
خیلی زود متوجه شدم که آن نیستی که می خواهم. تو مرد زندگی و خانه و خانواده نیستی. تنها زیادی حساسیت بخرج می دادی وهر گاه میلت می کشید چیزی را خراب می کردی. کم کم متوجه شدم که همه چیز را از من پنهان می کنی. من تجربۀ زیادی نداشتم اما ترا دوست داشتم و فکر میکردم که همین کافی است تا تو بمن اعتماد کنی. اما تو مرا فریب دادی و آنگاه دیگر دلم نمیخواست در کنار تو زندگی کنم. اعتقاد من به شرف و پاکی و راستی در محیط خانواده بیشتر از آن بود که بتوانم گناه ترا ببخشم. من گاهی در بخشش بعضی از انسانها خیلی سخت و انعطاف ناپذیر می شوم.
هیچ چیز مرا به وحشت نیانداخت، تنها انگیزۀ زندگی من (عشق) بود که آنهم تمام شده بود. تو در لجن زار زندگی غرق شده بودی و گناه برایت مفهوم ومعنائی نداشت. اعتقادی هم نداشتی و مانند آدمهای احمق و بیچاره به هر خطائی دست می زدی و هر ناسزایی که بر زبانت جاری می شد
نثارهرآدمی میکردی، و در کنارش مرا خوار می ساختی.
تو (کل) را فدای یک (جزء) کردی. به هر گلی می رسیدی بو می کشیدی و سرت را روی هر دامنی می گذاشتی و مانند یک بچۀ یتیم گریه را سر می دادی. من از این کارها متنفر بودم. آرزو داشتم که تو نیز مانند من سخت ومحکم باشی و بتوانیم با کمک یکدیگر با ناملایمات زندگی بجنگیم. اما تو مانند یک تکه یخ وار رفتی ومن همانند یک صخره سخت و سنگین از بالا سقوط کردم و ترا و خودم را ویران ساختم. دلم نمی خواست خم بشوم، نه از بار غم و نه از تکه ریسمانی که بر پاهای من بسته و مرا به اسارت خود گرفته بودی.