پنجشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۵

سنگ و یا ماسه

 

از یادداشتهای گذشته

 

....من و تو خانه  را با هم ساختیم، با پنجره های بزرگ رو به آفتاب، تا آسمان و آفتاب را بخانه بیاوریم.  خانه ای بزرگ و مجهز با حرارت مرکزی، و کتابخانۀ بزرگ و وسیلۀ موسیقی.  بطور قطع و یقین هیچ یک از اجداد من و تو صاحب یک چنین خانه ای  با اینهمه روحیه و پاکی نبودند. اطاق خواب بزرگمان با پنجره ای که از پشت آن می توانستیم برفهای سپید روی کوهای بلند را ببینیم.

بچه هامان و مادر بزرگ که همه لطف و برکت خانه بود.

 

من و تو آن زمان با هم یکی شده بودیم. هر دو از دو تجربه بیرون آمده و هیچکدام بخود اجازه نمیدادیم که دربارۀ گذشته ها حرف بزنیم.  من از خانواده بریده و خانه وخانواده ای بغیر از تو نمیشناختم.  من ترا پیدا کردم و تو مرا شناختی و هردو باکمک یکدیگر دنیائی را بنا کردیم بدون آنکه فکر کنیم روزی یکی از ما آن را خراب خواهد نمود.  قلب من نازک و شکننده بود که در زیر لاکی سرد و محکم آن را پنهان ساخته بودم و تو این را نمی دانستی.

 

خیلی زود متوجه شدم که آن نیستی که می خواهم.  تو مرد زندگی و خانه و خانواده نیستی.  تنها زیادی حساسیت بخرج می دادی وهر گاه میلت می کشید چیزی را خراب می کردی.  کم کم متوجه شدم که همه چیز را از من پنهان می کنی.  من تجربۀ زیادی نداشتم اما ترا دوست داشتم و فکر میکردم که همین کافی است تا تو بمن اعتماد کنی.  اما تو مرا فریب دادی و آنگاه دیگر دلم نمیخواست در کنار تو زندگی کنم.  اعتقاد من به شرف و پاکی و راستی در محیط خانواده بیشتر از آن بود که بتوانم گناه ترا ببخشم.  من گاهی در بخشش بعضی از انسانها خیلی سخت و انعطاف ناپذیر می شوم. 

 

هیچ چیز مرا به وحشت نیانداخت، تنها انگیزۀ زندگی من (عشق) بود که آنهم تمام شده بود.  تو در لجن زار زندگی غرق شده بودی و گناه برایت مفهوم ومعنائی نداشت.  اعتقادی هم نداشتی و مانند آدمهای احمق و بیچاره به هر خطائی دست می زدی و هر ناسزایی که بر زبانت جاری می شد

نثارهرآدمی میکردی، و در کنارش مرا خوار می ساختی.

 

تو (کل) را فدای یک (جزء) کردی.  به هر گلی می رسیدی بو می کشیدی و سرت را روی هر دامنی می گذاشتی و مانند یک بچۀ یتیم گریه را سر می دادی.  من از این کارها متنفر بودم.  آرزو داشتم که تو نیز مانند من سخت ومحکم باشی و بتوانیم با کمک یکدیگر با ناملایمات زندگی بجنگیم.  اما تو مانند یک تکه یخ وار رفتی ومن همانند یک صخره سخت و سنگین از بالا سقوط کردم و ترا و خودم را ویران ساختم.  دلم نمی خواست خم بشوم، نه از بار غم و نه از تکه ریسمانی که بر پاهای من بسته و مرا به اسارت خود گرفته بودی.

پنجشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۵


فروغ جاویدان

چهل سال گذشت. چهل سال از مرگ زنی گذشت که همیشه می خواست جزئی از بی انتها باشد. زنی که دلش می خواست هرکجا که میل دارد باشد، و افسوس که در بند (زن بودن) خودش گرفتار بود.

مرا پناه دهید ای زنان ساده دل کامل

که از ورای پوست سر انگشت های نازکتان

مسیر جنبش کیف آور جنین را

دنبال می کند

و در شکاف گریبانتان، همیشه هوا با بوی شیر تازه می آمیزد

چرا اینهمه ناامید بود؟ به دنبال چه چیزی در زندگیش می گشت؟ آیا همان زنان (کامل) که او آنهمه آنها را و بچه هایشان را دوست می داشت او را از صحنۀ زندگی بیرون نراندند؟ آیا مردانی که ناگهان رقیبی بی رقیب در برابرشان ظهور کرد او را از صحنه کمال بیرون نکشاندند؟ و سپس بر جنازۀ او نماز گذاردند چون می دانستند دیگرنیست.

یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقۀ چاهی

در انتهای خود

به قلب زمین میرسد

و باز میشود

بسوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ

یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را

از بخشش شبانه عطر ستاره های کریم

سرشار میکند

و میشود آنجا خورشید را به غربت گلهای شمعدانی میهمان کرد

او تا چه اندازه به رنگ آبی عشق می ورزید: دریای آبی و آسمان آبی و سرانجام ستارها اورا بسوی خود می کشیدند. او از ما و از زمین ما نبود؛ او در ماورائ جهان پنهان بود. تنها زندگی کرد و تنها رفت. هرچند مشایعت کنندگان بیشماری داشت اما خود می دانست که چقدر تنهاست.

یاد او همیشه باقی است. او با مرگ خودش به زندگی جاودان پای گذاشت .

ثریا / اسپانا

یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۵

انتهای جاده

 

شب گذشته باز او را خواب دیدم.  حالش خوب بود و با مهربانی بمن می گفت « برایت جای خوبی را در یک هتل شیک  تهیه کرده ام.  بیا برویم. » باو گفتم « نه، تو هم مرا زندانی خواهی کرد.  من نمی آیم، اما برایت یک هدیه دارم. » اول برایش غذا درست کردم و سپس به دنبال هدیه ها گشتم: دو دگمه سردست طلا!

 

او گفت « سوگند می خورم که هر وقت خواستی برگرد » ومن در به در به دنبال شراب می گشتم، بیاد او که همیشه زیر لب زمزمه می کرد: اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک...

 

نمی دانم رفتم یا نه؟ اما وقتی بیدارشدم با خود فکر کردم که خنده دار است که من در این سن وسال هنوز بفکر کسی هستم که نه چیزی بمن داد، نه قولی، نه قراری ونه متعلق بمن بود.  او فقط در انتهای جاده بود.

میتوانم

 

قطعه ای از (پراکنده ها) ی خودم

 

میتوانم توانم را دوباره به دست آورم

میتوانم دوباره در برابر ستم ها بایستم

میتوانم امید را در دل بپرورانم

چرا که امید در جانم ریشه دارد و من بی کلام آواز سر میدهم

میتوانم دوباره توانم را به دست بیاورم

امروز خوشحالم، خوشحال تر از همیشه.


شهر کوچک

آن روز که از شدت ناراحتی زیر آن درخت بزرگ کنار آن رودخانه که مرغابی ها در آن شنا می کردند تنها نشسته بودم و به زندگیم فکر می کردم، اول از خودم پرسیدم که بهترین وشیرین ترین لحظات زندگیم کدام روز بود؟ چیز زیادی بخاطرم نرسید. لحظاتی سرشار از خوشیهای کاذب و خود فریبی. تنها به یک لحظه رسیدم و آن شبی بود که اولین فرزندم به دنیا آمد.

در آن ساعت با خودم گفتم آیا در دنیا زنی از من خوشبخت تر پیدا می شود؟ این احساس بیشتر از چند ثانیه طول نکشید، چون بلافاصله بیهوش شدم. فردای آن روز که چشم به صورت زیبا و سلامت او دوخته بودم به فردای او فکر می کردم.

و امروز دراین سرزمین بیگانه در کنار این رود، که تنها پناهگاه من است، نشسته ام تا از خانه و مرد خودم دور باشم و ساعتی بتوانم به راحتی دور از چشم اغیار گریه کنم.

ناگهان بخود نهیب زدم که خانم! کار بزرگی را شروع کرده ای و باید با منتهای دقت و مراقبت و کوشش آن را به پایان برسانی و از هیچ موضوعی ترسی بخود راه ندهی. آن روز از خودم پرسیدم چند ساله هستی؟ سی وهشت ساله. آیا هنوز می توانی کسی را دوست بداری؟ آری میتوانم. هنوز در دلم جوانه عشق زنده است اما باید از همه چیز دست بکشم.

اطرافم را مشتی زنهای بی خاصیت که فقط بفکر آشپزخانه و شکم می باشند گرفته است. هوای دلگیر و بارانی و غم انگیز این شهر روحم را بیمار ساخته اما سعی می کنم که با افکارم مبارزه کرده وبه وظیفه ای که دارم عمل کنم.

شبهای زیادی بیدار می ماندم و فکر می کردم کجا هستم؟ چکار می کنم؟ در این زندانی که برای خود درست کرده ام چگونه می توانم به اهدافم برسم؟ همۀ اطرافیانم مرا با مقیاسهای احمقانۀ خود قضاوت می کردند. کارهای پیش پا افتاده ومعمولی مرا خسته کرده بود و حوصلۀ هیچ کاری را نداشتم. دیدن همسایه های ناشناس و تازه وارد شده و فراری، ناهار دسته جمعی در خانۀ ایرانیها (به سبک انگلیسی!)، چای بعد از ظهر، وراجی در بارۀ ارزانی و یا گرانی پیاز و گوجه فرنگی و حراجی سوپر مارکتها و سیاست روزکه همه را سیاستمدار ساخته بود. دریغ که نه صحبتی از کتاب بود و نه شعر و نه موسیقی.

زنانی که دم از هنر خانه داری شان می زدند و مردانشان که به آنها عشقهای دروغینی عرضه

می کردند در حالی که بیشتر به مترسهای خود فکر می کردند، و افسوس گذشته ها را میخوردند. عده ای لب بر لب (وافور) گذاشته دود دل را به هوا می فرستادند. دخترانی که تازه بالغ شده و از بند رهایی یافته و قید خانه وخانواده را زده به دنبال یک آزادی مبهمی بودند. مردانی که در زمان گذشته وظیفۀ (حمایت از وطن) را داشتند امروز بعد از میل کردن عرق وکباب هوس (قر) دادن می کردند و در میان جمع رقص (داشی) ارائه می دادند، و بالاخره همسر همیشه مستم که با چشمانی بی فروغ، که ناشی از بد کار کردن کبد بود، مرا می پایید که مبدا نگهی به راهی بکنم.

سکوت من به این مردم اجازه داده بود که هر قضاوت بی جایی در باره من بنمایند و مرا زنی

حادثه جو و بی پروا بخوانند. آشپزخانه ام همیشه تمیز و دست پختم عالی بود و این ظاهراً تنها حسنی بود که من در میان این جمع ناشناخته داشتم.

چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۵



محمود تفضلی

در یک سایت مطلب کوتاهی دربارۀ محمود تفضلی و زندگی کوتاه او خواندم. تعجب کردم که چطور ناگهان کسی بفکر یکی از بهترین و پربارترین فرزندان کشورمان افتاد؟ هرچند در این ایام آنقدر خار و خاشاک بر روی رودخانۀ ادبیات ما روان است که دیگر کسی خرمهره را ازگوهر جدا نمی داند.

زنده یاد محمود تفضلی در خاندانی اصیل در خراسان متولدشد. رشتۀ تحصیلی او ادبیات و زبان بود که متأسفانه نیمه کاره ماند، چرا که او را به خدمت (مبارزه) خواندند. او همۀ زندگی وآینده خود را بخدمت حزبی گذاشت که هیچ سرانجامی نه برای او و نه برای سایر (رفقا) داشت. تنها آنان که زرنگتر بودند خوردند و بردند و رفتند و آب توبه روی سرشان ریختند و دهانشان نیز با آب توبه کر دادند.

محمود به شغل معلمی روی آورد و در کنار آن به تحصیل علم پرداخت. اوبه چند زبان زندۀ دنیا مسلط بود: فرانسه، انگلیسی و در این اواخر زبان آلمانی را نیز فرا گرفت. ترجمه های زیادی از خود بجای گذاشت. سه بار ازدواج کرد ( آخرین همسر او در حال حاضر در آلمان زندگی می کند) که حاصل آنها دو فرزند است: دختری بنام شهرزاد، و پسرش دکتر شیوا تفضلی.

او مردی ورزشکار، سالم، و پرتحرک و پر انرژی بود که دقیقه ای آرام و قرار نداشت. بزرگترین لذت زندگی او شعر بود وبا مرحوم فریدون مشیری دوستی عمیقی داشت، همچنین با هوشنگ ابتهاج وسایر شعرا. خودش هم گاهی نیمچه شعری می سرود. عاشق وشیفتۀ رومن رولان و سرزمین هند بود. از همه گونه تجملی بیزار و یک زندگی کوچک وساده را به همه چیز ترجیح می داد.

محمود از زمان خودش خیلی جلوتر بود. اوبیقرار وبه دنبال چیزی بود که خودش هم نمی دانست چیست. (آزادی) برای او یک (تهمتن) بود و تلاش او برای آزادی در همه چیز وهمه کار، که همه را خوش نمی آمد.

او سفر با هواپیما را دوست نداشت؛ ترجیح می داد که با ترن یا اتومبیل واگر می شد با پای پیاده سفر کند. او عاشق بیقرار طبیعت وهر چه طبیعی بود او را به وجد می آورد. از اسارت رنج می برد و مانند یک عقاب تیز پر می خواست در اوج پرواز کند. او بالای بلند، موهای کم پشت قهوه ای، چشمانی درخشان به رنگ عسل، و یک بینی عقابی بزرگ که صورت او را به نحوی زشت مینمود. اما او باین بینی افتخار می کرد چرا که نمایندۀ خاندان اوبود. عاشق زیبایی و زنان زیبا بود وهمین امر کمی باعث دلخوری اطرافیان بود!

بهر روی گفتنی دربارۀ او زیاد و مجال کم است. ما او را عمو محمود می نامیدیم. عموی مهربانی بود و همه جا و درهمه حال بانتظار این بود که کسی اورا بخواند واز او کمک بگیرد، برخلاف دوستان و یاران امروزی او که هر روز به رنگی بت عیار در می آیند.

یاد او همیشه گرامی باد.