دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۵

زنگها و ناقوس ها

 

هر بار که صدای زنگها را می شنوم احساس می کنم چیزی در مغزم منفجر می شود.  همۀ ایام گذشته و آنچه را که انجام داده ام و آنچه را که مایۀ غم واندوه من بوده و هر آشنائیکه داشته ام و هر خطائی که کرده ام، گویی همه از مغزم بیرون میریزند.  احساس شدید دلتنگی بمن دست می دهد.  جدا شدن از خاطره ها  که کم کم محو می شوند و درمیدان هیاهوی مردم وصدای زنگها گم می شوند....این احساس برایم چندان خوش آیند نیست. 

 

سالهای گذشته با همۀ رنجها برایم پر ارزش بودند و امروز در حالیکه آنها را پشت سر می گذارم احساس می کنم که دلم برای آنها هم تنگ شده.  من خیلی سخت از گذشته جدا می شوم و در برابر هر چیز تازه  ونو یک احساس وهم وتشویش بمن دست می دهد.  مدتها طول می کشد تا من بتوانم

خودم را با آنچه که جدید است وفق دهم.  گویی کم کم حس امیدواری در من می میرد و نیروی شیفتنگی وجاه طلبی ( که هیچگاه به آن فکرهم نکرده بودم) بکلی از ذهن و روح من فرارمی کنند.

 

امروز دیگر دوران بازیگری من روی صحنه زندگی تمام شده و زندگیم را بر سر هیچ به قمار گذاشتم.  اما از هر چه بوده راضیم و دلم نمی خواهد که دست تقدیر بر آنها قلم فراموشی بکشد.  هر کدام از رنجهای من یک دنیا ارزش دارند و هر کدام از خاطره هایم داستانی را تشکیل می دهد.  من نمی توانم هیچ فصلی از این داستانها را از کتاب زندگیم خارج سازم.

 

بهترین سالهای عمرم را درعشق مردی سپری کردم که امروز یک کارتن مقوایی وبی ارزش است. با اینهمه لذت این درد برایم آمرامش بخش است و من این زن پا به سن گذاشته، ریزه اندام و کوچک را که کم کم می رود فربه شود و با دستهای کوچکش دنیای را به حرکت آورد دوست میدارم و نمیخواهم از او جدا شوم.

 

خزانهای زیادی بر بهار عمر من گذشته و میل دارم که پیش خود اعتراف کنم که اشتباهات زیادی نیز مرتکب شدم.  با اینهمه میل ندارم باین سرعت تسلیم باد زمستانی شوم.  من هنوز عاشقم؛ عاشق دشتهای سر سبز و صدا ی آبشار که از کوه سرازیر میشود؛ عاشق آسمان پر ستاره و عاشق غروب آفتاب.

 

من نمی توانم زیر نورشمع و در تاریکی با جام های زرین وگوشتها ی منجمد شده شادمانی خود را نشان بدهم. امروز اولین روز پاییز است و زمستان به زودی فرامی رسد.  من پاییز و زمستان را بیشتر دوست دارم و اعتقادم بر این است که انسانهای قوی در زمستان می میرند و آدمهای ضعیف و بی قدرت در بهار دنیا را ترک می کنند؛ اینهم عقیده ای است.

 

امروز دیگر دیر است که بخواهم سرم را روی دامان کسی بگذارم که روزی آرزوی آنرا داشتم، و گرمی دستهائی را احساس کنم که امروز سرد شده اند.  تنها عطر روزهای گذشته در میان لباسهایم مانده است.  از گفته های او دیگر چیزی بخاطر نمی آورم و میل دارم که فقط آنهارا فراموش کنم.

 

دیگر دیراست که بگریم ویا بخندم و یا چشم براه کسی باشم.  سالهای پیش یک فروغ کم نوری بر خانۀ تاریک دلم نشست که امروز خاموش شده و دیگر بخاطر کسی گل در گلدان جای نخواهم داد.

 

فقط مزرعۀ کوچکم را دارم که در آن درختان تنومندی رشد کرده اند و گلدانهای پربرگی که در بالکن خانه ام هرروز بمن سلام می گویند.  اینها برام کافی است.  زمین من مال دیگری؛ هرچقدر که میل دارند برروی آن پایکوبی کنند و خاکستر بپاشند؛ مطمئن هستم که روز این خاکستر روی خود آنها را خواهد پوشاند.

 

دیگر از آشفتگیها می گریزم همچو موج

من که در دریای دل پیوسته طوفان داشتم

از دل هر صبحدم چو آفتاب آمد برون

راز آن مهر که من درسینه پنهان داشتم

 

جمعه

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۵

پاپ

 

گفته های حضرت پاپ وسپس تکذیب و پوزش خواهی او تنها کاری که کرد بر شدت جنگهای مذهبی افزود.  آیا این حضرت پاپ مشاور فرهنگی نداشت تابرایش بنویسد که چه ها بگوید؟  در عوض همه را به راه راست هدایت کرد و بیشتر احزاب (راست) کشورهای اروپایی پیروز شدند و شاید قارۀ اروپا هم حسابی (راست) شود.

 

در سال هزارو هفتصد و بیست ونه یک کشیش سادۀ روستایی در آلمان بنام (یوهان مسلیمر) در حالیکه بکلی منکر همه چیز شده بود از دنیا رفت.  او در خاطرات خود که بوسیلۀ (ولتر) تنظیم وبه چاپ رسید منکر همه چیز شد و نوشته بود که: " ناتوانی بشر او را بسوی دین ومذهب می کشاند." ودر جای دیگری اشاره کرده بود:" حقیقت واقعی را باید در اندیشه های (نیوتون) جستجو کرد."

 

مذهب وسیله ای است که ثروتمندان برای استثمار بینوایان وتهیدستان وناتوان کردن آنها بکار می برند و مسیحت هم یک سیستم متافزیکی است که معتقد به باورهای پوچ و بیهوده مانند (تثلیث) می باشد.

این تثلیث بر پایۀ فلسفۀ (افلاطون) شکل گرفته که عبارت است از: وحدت – روان –  ماده.

 

وحدت غایت نیکی است واز عقل الهی ناشی میشود و روان شکل پایین تر است که به گفتۀ افلاطون از یک زندگی به زندگی دیگری می رود و پایین ترین شکل ماده می باشد که در تاریکی محض قرار دارد و گویا مسیحیت نیز براین پایه قرار گرفته است.

 

عیسی مسیح خود یک کلیمی مؤمن بود که کوشش کرد تا معتقدات تند و تیز مذهب قوم بنی اسرائیل را اصلاح کند و به آنها بفهماند که ملت اسرائیل تنها قوم بر گزیدۀ خداوند نیست وخداوند تنها به این قوم تعلق ندارد بلکه متعلق به همۀ مردم روی زمین است.  او خودرا یک فرد عادی می دانست و هیچگاه

ادعای الوهیت نکرد؛ اما پیروان او که زیر نفوذ معتقدات خورشید پرستان قرار داشتند او را پسر خدا نامیدند.

 

مأخذ:  زندگینامۀ ولتر

تابستان

 

دیدم اورا، دیدم اورا، ای دریغ

در نگاهش آشنائیها مرده بود

در ته چشمان درد آلود او

شعلۀ عشق و هوس افسرده بود

در نگاه سرد وخاموشش نبود

برق عشقی یا شرار کینه ای

پیش چشمم بود ومن محروم از او

همچو عکسی بود در آیینه ای

زادۀ رویای من بود اینکه رفت

نازنین من چنین بد خو نبود

اینکه خاموش از کنار من گذشت

سایه ی اوبود اما او نبود

 

ع. ورزی

تابستان نود وشش

چند پاره یادداشت

 

 من الماس سختی هستم

با چکش نمی شکنم

با قلم تراشیده نمی شوم

بزن مرا، بزن مرا که من

نخواهم مرد.

همچون مرغ آتش که از مرگ خود

زندگی می سازد

و از خاکستر می زاید

من زنده می مانم.

بکش مرا، بکش مرا، که من

از (آن) نخواهم مرد.

 

٠٠٠٠٠٠

 

در کدام بیشه جای داری

ای بر دار کشیدۀ بیزبان

به کدام گور خواهی خفت

ای زبان بریدۀ نادان

 

٠٠٠٠٠

 

انگلیسیها یک مثل قدیمی دارند که می گوید:

 

سیاست ما هم مانند نوشیدن چای بعد از ظهر ما می باشد؛ بهترین چای جهان را در بهترین و زیباترین

قوریها دم می کنیم و درشگفت انگیز ترین وشیک ترین فنجانها آنرا می ریزیم، و سپس با اضافه کردن کمی شیر همۀ طعم خوب چای را از بین می بریم.

 

از گفته های مرحوم (عمو جان)

یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۵

یک نامه به سردبیر

(از نوشته های گذشته)

 

سلام مرا بپذیرید.

 

دو پر زیبای طاووس و یک تاج خروس پیدا کردم و آنهارا زیب پیکر خود کرده و خیال دارم خودم را در کنار مرغان آراسته و زیبا وطوطیان شکر شکن پارسی زبان همراه سازم.  جسارت کرده دست به قلم می برم و نامه ای برای شما در بارۀ شمارۀ اخیر مجله تان می نویسم.

 

هنوز شمارۀ جدید به دستم نرسیده  بنا براین قسمتهای دنباله دار را نیمه تمانم گذاشته ام.  نوشته های اربابان قلم که خوشبختانه همه مشهور خاص و عام ودنیوی میباشند باعث نشاط و امیدواری است که گلستانی از گلها و بوستانی سر سبزو خرم فراهم آورده اند که می شود ماهها در آن گردش کرد و بوی خوش گذشته را به مشام جان رساند.  خوشا به سعادت شما که یک پنجرۀ باز رو به گلستان باز کرده اید تا هوائی تازه را تنفس کنید.

 

چیزیکه باعث نوشتن این نامه شده فقط یک نظریۀ کوتاه می باشد که امید است باعث آزار روح کسی نشود.  نوشته های مجله همه روی گذشته ها و سخنان در گذشتگان دور می زند و کمتر از دردهای جامعه (جدید) ی که ما آوارگان با تقصیر یا بی تقصیر دور دنیا چادر زده ایم حرفی بمیان می آید و گویی ابدا چند میلیون آواره به حساب نمی آیند و این در حالی است که عربستان کم کم دارد سرزمین ما را می بلعد آنهم با سرمایه گذاریهای کلان زیر نام شرکتهای خارجی.  اکثر هتلها (فندق) شده اند و بسیشتر ایرانیها به اقلیتها شباهت پیدا کرده اند تا به یک صاحبخانه.  کشتی همان کشتی؛ وناخدا همان ناخدا؛ تنها حرفی که نیست از ملیت ایرانی ووطن پرستی.

 

درعوض نامردمیها، دروغ ها، خیانتها و دوروئیها بیشتر شده و اینجا پیران سالخورده مشغول نشخوار گذشته ها هستند و بامید جوانانی نشسته اند که نیم بیشتر آنها معتاد به مواد مخدر و زیر یک خشم پنهانی ناشی از عدم آزادی خود چشم به راه یک معجزه اند.  هر چه را داشتیم فروختند و حتی باورها ویقین ها را در عوض کتاب پشت سر کتاب در باره خاصیت نماز و روزه وسایر چیزهائیکه باید فقط در درون یک انسان و خصوصی باشد. 

 

البته نماز رکن اساسی وپرورش روح است و آنها هم آنرا در الویت قرارداداند و عده ای هم زیر لوای آن به آنچه که میخواهند میتوانند برسند.  در کتب و مجموعه های شعر بیش از پنجاه شاعر دربارۀ خواص نماز شعر سروده اما هیچکدام از آنها نگفته انه که چگونه میتوانیم یک انسان کامل باشیم.  و چگونه می توانیم از سرزمین خود حمایت کنیم و آنرا در میان دستهای خودمان بگیریم.  تلاش شما برای عده ای از ادمهای برون مرزی قابل ستایش است و شاید عدهای را هم سرگرم کند اما.....

 

ایکاش به آن سکرتر (زیبای) خود میگفتید که (مالاگا) را چگونه بنویسد و ثریا با (اس) میباشد نه با (سی)!

 

با تشکر از اینکه وقت خودرا باین نامه دادید.

 

مالاگا - سال دوهزار میلادی

کبرا بر دار

 

صد بار بیش تجربه کردم که این جهان

دائم بکام مردم موقع شناس بود

آری جهان بکام کسی بود کز نخست

نه شرمش از خدای و نه از کس هراس بود

زد بوسه برپشت دستی عجوز ز روی عجز

گر آن عجوز محتشم و یا سرشناس بود

 

م. بزرگ نیا

 

 

پدر کبرا دست استمداد بسوی دنیا دراز کرده تا بلکه دخترش را که هم نان آور خانواده و پشیبان او ومادر وبرادر علیلش بوده از مرگ با (دار) نجات دهد.  دختریکه بخاطر نجات خودش قاتل روحش را کشت امروز رشتۀ کلفت طناب دار جلوی چشمانش می رقصد تا روزیکه او در میان زمین وهوا به رقص در آید؛ آنهم چه رقص زشت وناپسندی.

 

فرق کبرا با کبرا های دیگر اینست که او زادۀ فقر است.  بعلاوه نتوانست به درستی به بازار برده فروشان رفته و خود را به شکل دیگری عرضه نماید ویا اینکه (کاسب) شود. حال تن تازه او که رفته رفته کهنه شده و دهان بی دندانش و روح مرده اش که به تاراج رفته و بارها مورد استفاده قرار گرفته میخواهد نقشی بیادگار بر صحنه روزگار و تاریخ بگذارد.

 

در سی و اندی سال پیش زنی که فرزند شوهرش را با بی رحمی تمام کشته و درچاه انداخته بود به اعدام محکوم و به دار کشیده شد.  در آن زمان دنیا به صدا در آمد.  روزی نامه ها، رسانه های داخلی وخارجی، شاعران متعهد (!) و هنرمندان و خوانندگان بزم ورزم همه آوای (جنایتکاری) سر دادند!!!

 

و امروز کبرا تنها نیست.  کبرای های دیگری بدون آنکه (مار) باشند میان زمین وآسمان می رقصند و آنچه را که برآنها گذشته با خود به گور می برند.  حال چند امضا و چند صدا چگونه می توانند جان کبرا را نجات دهند؟  مگر آنکه مانند دزدان و تن فروشان امروزی با وثیقه های کلان جانشان را نجات دهند که پدر کبرا واو از این موهبت (بشر دوستانه) بر کنار می باشند.

 

کدام دستی بسوی آنان دراز شده و به کمک آنها خواهد آمد؟