در گذشته های خیلی دور، هنگام گردش در اطراف کوه دماوند در بلندترین بلندی ها به شهر تهران نگاه میکردم برایم عظمت و شکوهی داشت به طوری که خیال میکردم همۀ دنیا را زیر پا دارم. سلسله جبال البرز با قله های پر نشیب و فراز که در بلندترین قلۀ دماوند به اوج خود می رسید شهر را در بر گرفته بود. اگر در یک خط مستقیم به دورنمای شهر نگاه میکردیم فقط گنبدهائی میدیدیم به رنگ خاک و پشت بامهای هم سطح و صاف که در تابستان از آنها برای خواب شیرینی استفاده میشد.
خیابانها همه شبیه به هم با کوچه های باریک و تو در تو و دیوارهائی اکثرا آجری که فقط با درهای کوتاهی تزئین شده بودند. دربها اکثرا تا شب باز بودند؛ نه از «آلارم» خبری بود و نه از پاسدار شب. تنها جلوی خانۀ سرشناسان بود که حتما یکی دوتا کشیشکچی ایستاده بود.
خانه ها اکثرا یک طبقه بود و کمتر پنجره ای به کوچه باز میشد. بعضی از خانه ها یک طبقه اضافه و یک بالکن داشتند. حیاط ها همه مشجر با یک حوض بزرگ در وسط و
با غچه ها پر گل، و گلدانهای گل که دور پاشویه چیده شده بودند. آسمان صاف آبی و هوای پاک: نه از کولر خبری بود و نه دود.
بازار مرکز خرید و بهترین جا برای شنیدن اخبار روز و بالا پائین بودن نرخ ارز، نه از بورس و مارکت خبری بود و نه از بهره های سنگین بانکی. به هنگام شب کمتر مغازه ای درب خود را قفل میزد؛ نه از دزد خبری بود و نه از شبگرد.
مردم هم خندان و پر تحرک و پر جنب و جوش؛ کمی یاوه گو و گاهی دهان لق اما شرارتی در نهاد آنها وجود نداشت – تعارفات زیادی رد و بدل میشد که البته هنوز هم ادامه دارد.
اندرونی و بیرونی فقط در محله های قدیمی بود که امروز کم و بیش این سنت دیرین در بعضی از خانواده ها برگشته و اندرون تبدیل به بیرونی شده....چه بهر که تا زنان دوباره مشغول گلدوزی، خیاطی، بافتنی و آشپزی و شیرینی پزی شوند دهانشان نیز مشغول شود.
دلم برای صفای آنروزها و مردم خوب سرزمینم تنگ شده: آیا روزی فرا خواهد رسید که به آغوش آن مادر بازگردم؟
ثریا – اسپانیا