سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۵

تهران ما

در گذشته های خیلی دور، هنگام گردش در اطراف کوه دماوند در بلندترین بلندی ها به شهر تهران نگاه میکردم برایم عظمت و شکوهی داشت به طوری که خیال میکردم همۀ دنیا را زیر پا دارم. سلسله جبال البرز با قله های پر نشیب و فراز که در بلندترین قلۀ دماوند به اوج خود می رسید شهر را در بر گرفته بود. اگر در یک خط مستقیم به دورنمای شهر نگاه میکردیم فقط گنبدهائی میدیدیم به رنگ خاک و پشت بامهای هم سطح و صاف که در تابستان از آنها برای خواب شیرینی استفاده میشد.

خیابانها همه شبیه به هم با کوچه های باریک و تو در تو و دیوارهائی اکثرا آجری که فقط با درهای کوتاهی تزئین شده بودند. دربها اکثرا تا شب باز بودند؛ نه از «آلارم» خبری بود و نه از پاسدار شب. تنها جلوی خانۀ سرشناسان بود که حتما یکی دوتا کشیشکچی ایستاده بود.

خانه ها اکثرا یک طبقه بود و کمتر پنجره ای به کوچه باز میشد. بعضی از خانه ها یک طبقه اضافه و یک بالکن داشتند. حیاط ها همه مشجر با یک حوض بزرگ در وسط و

با غچه ها پر گل، و گلدانهای گل که دور پاشویه چیده شده بودند. آسمان صاف آبی و هوای پاک: نه از کولر خبری بود و نه دود.

بازار مرکز خرید و بهترین جا برای شنیدن اخبار روز و بالا پائین بودن نرخ ارز، نه از بورس و مارکت خبری بود و نه از بهره های سنگین بانکی. به هنگام شب کمتر مغازه ای درب خود را قفل میزد؛ نه از دزد خبری بود و نه از شبگرد.

مردم هم خندان و پر تحرک و پر جنب و جوش؛ کمی یاوه گو و گاهی دهان لق اما شرارتی در نهاد آنها وجود نداشت – تعارفات زیادی رد و بدل میشد که البته هنوز هم ادامه دارد.

اندرونی و بیرونی فقط در محله های قدیمی بود که امروز کم و بیش این سنت دیرین در بعضی از خانواده ها برگشته و اندرون تبدیل به بیرونی شده....چه بهر که تا زنان دوباره مشغول گلدوزی، خیاطی، بافتنی و آشپزی و شیرینی پزی شوند دهانشان نیز مشغول شود.

دلم برای صفای آنروزها و مردم خوب سرزمینم تنگ شده: آیا روزی فرا خواهد رسید که به آغوش آن مادر بازگردم؟

ثریا – اسپانیا

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵


بروخه

ملوک دنیا و ملوک دین دو طایفه اند: آنها که ملوک دین هستند پاک و مطهر و دارای صفات عالیه و طلسم اعظم صورت شریعت را به دست طریقت بگشوده و بر سریر مملکت ابدی نشسته اند، و وای به حال ملوک دنیا که تنها از سنت پیامبر یک چیز را یاد گرفته اند و آنهم گریز به وقت حمله : «هنگامیکه مورد حمله قرار گرفته و طاقت ندارید بگریزید.»

هنگامی که کودک خردسالی بودم در همسایگی ما زنی زندگی میکرد که از همین طایفۀ ملوک دین بود. او بطوری مرحوم مادر را تحت تأثیر پرت و پلاهای خود قرار داده بود که مادر بدون او آب از گلویش پایین نمی رفت.

او روزی سراسیمه وارد خانۀ ما شد و گفت: بی بی، امروز رفته بودم به تکیۀ دولت به روضه. ناگهان نور سبزی از آسمان به روی چادر من تابید که همه مبهوت ماندند و روضه خوان ساکت شد. یکدفعه مردم به طرف من هجوم آوردند و چادر مرا تکه تکه کرده برای تبرک بردند.

مادر گفت: وای خدا مرگم بده شما بی چادر ماندید. او گفت نه زنی گریه کنان چادرش را به من داد و من توانستم به خانه برگردم.

من گفتم شاید نور آن چراغهای فلورسنت روی چادر شما افتاده والا چرا از آسمان تاریک و سیاه نور سبز به شما تابیده. چپ چپ مرا نگاه کرد و گفت: تو هنوز بچه ای.

ماجرای من و بروخه ادامه دارد....


مد لباس زنان اروپائی چگونه و از چه تاریخی میان زنان ایرانی رواج پیدا کرد؟

در چه زمانی غذا خوردن با قاشق و چنگال و کارد در میان ایرانیان مرسوم شد؟

در چه تاریخی اولین راه و شوسه در ایران درست شد؟ (به گمانم نسلهای آینده

روزی سؤال کنند در چه تاریخی اورانیوم ایران غنی شد و کیک زرد را بریدند.)

در چه تاریخی مراسم گشایش رسمی به همراه سرود و تشریفات نظامی در ایران

مرسوم شد؟

طب جدید به وسیلۀ چه کسی و چه زمانی در سرزمین ما متداول گشت؟

در کدام سال گذاشتن سنگ بنای یادبود به رسم فرنگیها در ایران معمول شد؟

واکسن و مایه کوبی چگونه در میان مردم ایران رواج یافت؟

تعزیه ها، تکیه ها و آداب و رسوم عزاداری به چه شکل برگزار می شده؟

نحوۀ معاشرتها و سرگرمیها در قبل چگونه بوده؟

مد شلیته و شلوار د حرمسراها از چه زمانی معمول گردید؟

دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۵


حافظ

زمانی كه شاه شجاع معاصر حافظ كه با او روابط خوبی داشت ((من همیشه نقل قول میكنم میگویند

روزی بر اشعار حافظ ایراد گرفت و گفت:

«غزلیات تو در معانی و مفاهیم گوناگون است و یکدست نیست. دمی عاشقانه درابیاتی مستی جسمی و در بیتی لحظه ای صوفیانه، یكی لطیف و عر فانی یكی گستاخانه جدی و روحانی»


حافظ چون بشنید گفت:

آری باهمه این عیوب در همه آفاق شهرت یافته و همه كس آنرا میخواند و تحسین میكند ، لكن اشعار دیگر حریفان هیچگاه از دروازه شهر شیراز بیرون نرفته است.

خوب ذكر مصیبت نویسی بنده هم از چهار دیواری اینتر نت بیرون نرفته، با این همه آنها را دوست میدارم چون صادقانه و بی ریا میباشند.

حال كه پای حافظ به جدول ما هم رسید یك نكته بیادم آمد كه بد نیست آنرا در اینجا ذكر كنم:

زمانیكه سربداران كرمان سر به شورش برداشتند و پهلوان اسد جوانمرد پیشكسوت به راه افتاد و با حمایت ازطبقه كسبه و زارع و اصناف مردم را به قیام دعوت كرد طرفدارانش همه تیول داران و مالكین را دستگیر شكنجه و اعدام كرده و اموالشان را مصادره كردند و عمال شاه و مادرش را به زیر شكنجه بردند تا محل دفینه و خزاین را نشان دهند.

حافظ به فوریت غزلی سرود و به شاه تقدیم كرد:

ساقی به جام عدل بده تا گدا

غیرت نیاورد كه جهان پر بلاكند

حقا كزین غمان برسد مژده امان

گر سالكی به عهد امانت وفا كند

و من نادان بیسواد در آن زمان از حافظ رنجیدم كه چرا ما- كرمانیها- را گدا خطاب كرده...!

بعد ها فهمیدم که او از سربداران پشتیبانی کرده و به شاه گوشزد کرده که همچنان قسام قسمت را درست انجام داده: تو هم عدالت را اجرا کن تا مردم بینوا و روستائیان تهیدست زیر فشار دست به «انقلاب» نزنند!

عیب حافظ گو مكن واعظ كه رفت از خانقاه

پای آزادی چه بندی گر بجایی رفت رفت

عمر همه پایدار

جمعه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۵

Rocio


بلی نامش روسیو و فامیل او دورکال بود. ماه پیش در اثر سرطان در سن پنجاه و اندی در گذشت. انسان والائی بود. دو سرزمین اسپانیا و مکزیک برایش گریستند و هنوز در بعضی از شهرها عزاداری ادامه دارد. روسیوی دیگری هم با همین بیماری بین مرگ و زندگی دست و پا میزند. هر دو خواننده و هنرپیشه. البته نباید منکر احساسات شدید این نژاد لاتین هم شد که برای هر کاری بحد انفجار احساسات بخرج می دهند و بعد هم همه چیز بزودی از خاطره ها محو می شود و از یادها می رود.

این باعث شد که بازهم دربارۀ هنر بنویسم. هنر است که میگویند امن ترین راه برای دور شدن از گرفتاریهای زمان است، و هم امن ترین راه پیوستن به آن نیز. اما هنر در دست چه کسانی است و به چه صورتهائی درمی آید؟

هستند کسانی که هنر را برای هنر می خواهند بدون آنکه آنرا مورد استفادۀ مادی قرار دهند و کسانی هم وجود دارند که از طریق هنر زندگی را مورد استفاده قرار داده بدون آنکه خودشان مورد تجاوز قرار بگیرند.

دوست ساده لوحی داشتم كه شیفته و عاشق بیقرار هنر موسیقی بود دوست ساده لوحی داشتم كه شیفته و عاشق بیقرار هنر موسیقی بود و هر گاه سر راه هنرمندی قرار میگرفت از شدت خوشحالی گویی كه

روی سر خود ایستاده. این دوست ساده لوح در عمق وجودش میخواست كه دیگران را خوشحال كند اما متاسفانه بهره چندانی از هنر نداشت و خوشحال كردن دیگران مستلزم بسیاری از هنرها بود و این دوست فیلسوف ماب با عقل كامل بقول خودش هیچگاه نتوانست جایی در میان هنر مندان و دوستداران هنر پیداكند . او ذهنی جدی ولی بصورت بیمار گونه ای به هنر اعتقاد و اعتماد داشت و همیشه میگفت كه هنرمند از حقیقت سرشاراست. یك(بیچاره پر از مرحله پرت بود!)

او بخاطر همین شیفتگی به هنر راه رستگاری و پاكیزه گی را پیشه گرفت و پرهیز كردن او از همه لذات زندگی دیگر برایش بصورت یك وسواس در امده بود. به ذهن صاف او هیچگاه خطور نمیكرد كه میشود هنر راوسیله استفاده ازمادیات زندگی قرارداد. او این عمل را گناه بزرگی میشمرد و معتعقد بود كه یك هنرمند به زندگینامه خوداحترام میگذارد و حال و هوای مخصوص خود را دارد و بحدی در این افكار خود جلو رفت كه برای هر اثر ناچیز و بی محتوی سیل اشك را جاری میساخت.

او از دوستی سخن میگفت كه او رایك موهبت آسمانی می پنداشت و همیشه آرزو داشت كه دوستی خود را بااو حفظ كند. گاهی چنان احساسات او تحریك میشد كه آرزو داشت آن دوست را در آغوش بكشد و بوسه هابر سر و دست و پاهای او بزند.

او ستایشگر آثار بزرگان موسیقی بود و هنگامی سر شار از لذت میشد كه می دید چگونه یك اندیشه بزرگ میتواند به كمك دستان خود این زندگی پراز رنج و ظالم را مجبور كند كه به دلخواه او باشد. تسلی خاطر او سكوت در میان آوا هایی بود كه رنجیدگی همیشگی او و خشونتهای دنیا را با بی تفاوتی میپوشاند.

تا آنكه ناگهان روزی تصدیق و پروانه رنجهای خودرا از دست هنرمندی دریافت كرد. چطور .....؟ چی شد؟ و این بهترین ضربه برای بیدار كردن او ازخوابی عمیق و پرهیجان بود تكانی سخت و یك بیداری ناگهانی در برابر بهترین جانهای موجود و در این دنیای پر آشوب... یك بیداری كه انسان ناگهان در قلب خود احساس میكند كه خودپرستی توهمی بیش نیست و جهان محصول اراد ه است. چه بیداری زهرآلودی. او بانتظار مرگ در عشق بود اماصبحگاهان قربانی شد و چه بسا تا ابد بر سر قربابگاه خود بسوزد. بهر روی نمیدانم هنوز زنده هست و آیا هنوز به ستایش شب و به سر زنش روز مشغول ویادر بیداری شب خمار مستی است.

پنجشنبه

ششم اپریل

پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۵

ای کاش جوانان می دانستند و پیرها می توانستند...



خبر فوت او مرا غمگین كرد او گمنام زیست و بی تشریفات

و بی بدرقه راهی خانه اخرت شد. نابغه ای بی نظیر بود. سالها چون

شمع سوخت و پرتو روشنایی او به هما پخش شد، هنگامیكه در

بستر مرگ افتاد هیچ یار و همدل و خویشاوندی در كنارش نبود.

او برای مردم حسابگر این دنیا و افكار قالبی شان خطرناك بود.

شعله ای نورانی بود كه در آسمان پندار خود راهی جدا از همه داشت.

سخنان و گفته ها و نوشته هایش باعث نگرانی و مزاحم اهل دنیا بود:

عده ای او را دیوانه میخواندند.

و این معما در دوران ما و همه ادوار وجود داشته است. مردم همیشه در دخمه

و گورها به دنبال رویای خود میروند و مانند گاو عصاری در همان

مسیری كه به مرور طی شده و اجدادشان طی كرده اند سر گشته دورانند.

هیچكس نباید به افكار و اوهام آنها لطمه وارد كند: آنها به خودشان و

كارهایشان ایمان كامل دارند.

در گذشته ها بسیاری ازآدم ها افكارشان و اندیشه هایشان را با خود

به گور میبردند اما بمرور زمان كسانی پیدا شدند كه كمی دلاوری و

شهامت داشتند و این امر باعث آشفته شدن خواب آرام و رؤیاهای دیگران

میشد و به همین علت در قرنطینه بسر میبردند تا مزاحم خواب خوش دنیا

نشوند.

او چند سالی میشد كه تنها میزیست: با یكمشت كاغذ كه گاه و بی گاه

عباراتی آشفته تر از جان خود برآنها مینگاشت. او را چون یك آهن گداخته

و سرخ شده در كوره زندگی به آب انداختند تامبادا اندكی از هرم گرمای او

داغی بر لاشه های سنگین و متعفن آنها بگذارد. او رابه جرم نوشتن و به گناه

شكستن بت مقدس آداب و رسوم و همراه نبودن با كاروان سنت های آنان به دور

افكندند، او كه قلبش ائینه بی غبارو روحش نازك و شكننده بود.

مگسان چسپیده به شهد شیرین قدرت بعنوان ترس از غرق شدن در گناه و

شلاق عدل الهی و بد نامی ونرسیدن به بهشت عنبر سرشت كم كم از او فاصله

گرفتند و چشم به راه بهشت موعود نشستند كه درآن شراب گوارا وآب زلال

وشهد نقل و نبات به وفور یافت میشد.

گفته ها ونوشته ها و رفتار او ممكن بود كه در حریم والای آنان رسوخ كند و آن

لذ تهای بهشتی را از آنان بگیرد. نام اورا از دفتر وجود خط زدند و خاطره ها

و همه گذشتگان او را به موج فنا سپردند و اورا تك و تنها و بیكس رها ساختند.

درگذ شته جلادان فقط با جان آدمی سركار داشتند اما آدمخوران امروز روح را

نیز میكشند.

گروهی بزرگ زیر نام تاریخ نگار هنر شناس و هنر پرور و محقق و صاحب فكر

قرنهاست كه یك پرده رنگین تاریخی از تار و پود پندار خود بهم بافته واز رنگ

و ریای روزگار بر آن نقش ها گذاشته اند. برای دزدان گمنام بسب نامه ساخته اند.

و آنها رابه آدمكشان و دزدان بزرگتری منصوب ساخته به روسپیان رسوا رنگ

عفت داده و دلقكهای بی آبرو را به سر صدر نشانده اند. حیرت آور اسث كه در این

جنجال عظیم تاریخ نگاری ازمشتی سلطنه و امیر و وزیروندیم رقاص و لوطی

دلقك و دلال محبت و كار چاق كن و رمال و فالگیر همه را به اوج شهرت و ثروت

رساندند و اورا كه صاحب یك انیشه پاك و بزرگ بوداز قلم انداخته و بسوی مرگ

كشاندند.