پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۳

یادداشتهای روزانه

ژرژ ساند میگوید :

نابغه های بدبختی در دنیا وجود دارند كه از قوه بیان محروم میباشند .

هیچگاه نباید دشمنان خود را از یاد ببریم، اگر مارا پایمال نكردند هیچ

قصوری متوجه انها نیست ،

واگر ما انهارا پایمال نكردیم باز هم مقصر نیستیم ، بهر روی كسانی

هستند كه نباید برایشان دعا كرد .......

من همیشه فكر میكردم كه در روحیه یك هنرمند هیچگاه چیزهای بد \

اندیشه های بد \رخنه نداردوانها بغیر از زیبائیها به چیز دیگری

نمی اندیشند .

هنرمند باید فروتن باشد نه ریا كارو كسیكه در راه هنر گام

بر میدارد باید صادقانه رفتار كند ، مغرور بودن دروغ گفتن

با این راه سر سازش ندارد .

یك هنر مند باید با خود رو راست باشد و گرنه به نبوغ خدادای

خود و به افریدگار خیانت كرده وسخت تنبیه میشود .

............................

امروز یك وسواس بی انكه خودمبدانم و به ان پی ببرم در درونم

در حال حركت است ، در میان بیزاری ها ،خستگی ها و در

مرداب ارام و بی حركت زندگیم ، این وسواس ناشناخته

بمن نیرو میبخشد ، اینكه سر انجام چه خواد شد ، نمیدانم

یك احساس گنگ و مطبوع مرا به حر كت وا داشته است

هستی من این نیست كه به تكرار ها بپردازم سعی دارم كه

از نا توانیهایم جلوگیری كنم میان این زندگی و اندیشه های

عمیق من هیچگونه رابطه ای وجود ندارد .

من دنبال یك رود خانه پر خروش هستم كه در من جاری است .

ایا میشود روزی منهم همانند كسانی باشم كه از انها یاد گرفتم

و دوستشان دارم .

پنجشنبه



شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۳

برداشت و یا رونوشت از این صفحه بدون اطلاع ممنوع میباشد .

......٫......................٫......٫....... ث



۱۳۸۳\۷\ ۵

« لكن لا تاسواعلیمافاتكم ولا تفرحواعبااینكم »

این یك تقدیر است گمان مبر كه قرار بود تا ثروتمند شوی

وحال فقیر شدده ای .

“ میبایست كه این اتفاق می افتاد “ .

بلی قرار نبود كه من متمكن شوم ، فقط میبایست بازمانده

یكی را به دیگری واگذار میكردم كه محتاج بود . همین وبس

اگر گاهگاهی فریادی سر میدهم و یا مخالفت خودرا ابراز میكنم

برای انتقام گیری نیست ، فقط از خودم دفاع میكنم .

از عشقی كه در دلم بود وامروز نیست میگریم ، لازم نیست كه

دیگر برای كسی دل بسوزانم كه بارفتار مزورانه و بدوراز حقیقت

دل مر ا شكست و دیگر هیچگاه و با هیچ قیمتی نمیتواند زخم مرا

ودل شكسته ام را ترمیم بخشد .

جواب مهربانیهای من این نبود ،من انچه را كه میبایست یك انسان

خوب انجام دهد در برابر او انجام دادم ، و امروز پشیمان از اینكه در

برابر این بیعدالتی قرار گرفتم ، افسرده ام .

من با بی عدالتی سر سازش ندارم امروز تنها ماندم برای انكه مردم

و اجتماعات بی بنیاد و دروغ انها را بخودشان واگذاشتم .

تنها ماندم اما پیروز و سر بلند در برابر وجدان خود ایستاده ام .

بر همه هوسها ،لجن ها ،و كثافات خط بطلان كشیدم و پیروز شدم

پیروز بر سر نوشت ،و رنجهای خویش .

پیروز شدم بی انكه “ هنرمند “ باشم .

او مرا گریاند ، و روزی سخت خواهد گریست و در میان حساب رسی ها

در فهرست بد كاران نام او نوشته خواهد شد ، او تلخ تر از من خواهد

گریست ، اینرا اطمینان دارم .

پایان



دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۳

دو شنبه

برداشت از یك ( ترانه ) » نفرین نامه «

ای همه ارامشم بردی ، پریشانت ببینم،

“ چون شب خا كستری سر در گریبانت ببینم

ای كه در چشم من یك دشمن دیرینه باشی

همچو ابر سوگوار ، انگونه گریانت ببینم

“ ای پراز شوق رهایی تا اوج ستاره “

در میان كوچه ها افتان و خیزانت ببینم

مرغك عا شق كجا شد شور سا ز و نوایت

در قفس چون قلب خود هر لحظه نالانت ببینم

تكیه كردی بر شانه ی هر بی سر و پای

“ عالم بی تكیه گاهی را ، به چشمانت ببینم “

افسانه دلتنگیت را ، با ریا بامن مگو

“ گریه دریاچه ها را تا ابد به دامانت ببینم “

كا شكی این اخرین ایام را میسپردی به دل

“ تا كه سیل اشك را همیشه مهمانت ببینم “ در متن شعر « نبینم «

.............



سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۳

از : لوپه دووگا . شاعر اسپانیائی

............................. “ اوای مریم “

ای فر شته گان اسمان ، ای فرشتگان كه بر گرد شاخسارها

پرواز میكنید ، لحظه ای خا موش شوید ، دمی ساكت باشید

زیرا كودك من اینجا به خواب رفته ،

ای نخل های بزرگ اورشلیم ، ای شاخه های پر بار خرما ، كه

از سیلی بادهای وحشی بخود میلرزید و مینالید ،

دست از زمزمه خود بردارید ، زیرا كودك من برای

خوابیدن چشم بر هم نهاده است ،

پسرك اسمانی من ، از فرط گریستن ، خسته شده ،

و حا ل میخواهد اندكی غصه را فراموش كرده و بخوابد .

خاموش شوید خواب و ارامش اورا بر هم نزنید .

او در اغوش من خفته است ، اگر در اثر سر ما بیدار شود

بالا پوشی ندارم كه اورا بپوشانم ،تا دوباره گرم شده بخواب

رود .

ای فرشتگان اسمان ، كه گرد شاخسارها در پروازید ،

لحظه ای خاموش شوید ، چرا كه كودك من در اینجا بخواب

رفته است .

.............



دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۳

دل من

.........

روزی قلبم را به یك كور دادم ، لحظه ای انرا در دستش گرفت

سپس رهایش كرد .

انرا به مردی تقدیم كردم كه « افسونكار » بود ، انرا در كنار

قلبهای دیگر گذاشت تا كلكسیون او پر شود .

انرا به سایه برده و به او سپردم ، سایه به دنبال درخشش طلا بود

انرا به خوشی سپردم ، مات ومبهوت ایستاد .

با هوس ها اشنایش كردم ، دچار وهم وخیال شد .

به خودش واگذاشته و رهایش كردم ، خوشحال شد و سرود ازادی

خواند .

بعداز ان به دست كودكی سپردم كه انرا نگاه دارد ، او كودك های

دیگری را نیز خبر كرد .

امروز باید او را به دست یك طبیب بسپارم ، چرا كه خون بیرون میدهد

الوده به خون گشته ، بیچاره دل .

...........