دل من
.........
روزی قلبم را به یك كور دادم ، لحظه ای انرا در دستش گرفت
سپس رهایش كرد .
انرا به مردی تقدیم كردم كه « افسونكار » بود ، انرا در كنار
قلبهای دیگر گذاشت تا كلكسیون او پر شود .
انرا به سایه برده و به او سپردم ، سایه به دنبال درخشش طلا بود
انرا به خوشی سپردم ، مات ومبهوت ایستاد .
با هوس ها اشنایش كردم ، دچار وهم وخیال شد .
به خودش واگذاشته و رهایش كردم ، خوشحال شد و سرود ازادی
خواند .
بعداز ان به دست كودكی سپردم كه انرا نگاه دارد ، او كودك های
دیگری را نیز خبر كرد .
امروز باید او را به دست یك طبیب بسپارم ، چرا كه خون بیرون میدهد
الوده به خون گشته ، بیچاره دل .
...........
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر