دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۳

دل من

.........

روزی قلبم را به یك كور دادم ، لحظه ای انرا در دستش گرفت

سپس رهایش كرد .

انرا به مردی تقدیم كردم كه « افسونكار » بود ، انرا در كنار

قلبهای دیگر گذاشت تا كلكسیون او پر شود .

انرا به سایه برده و به او سپردم ، سایه به دنبال درخشش طلا بود

انرا به خوشی سپردم ، مات ومبهوت ایستاد .

با هوس ها اشنایش كردم ، دچار وهم وخیال شد .

به خودش واگذاشته و رهایش كردم ، خوشحال شد و سرود ازادی

خواند .

بعداز ان به دست كودكی سپردم كه انرا نگاه دارد ، او كودك های

دیگری را نیز خبر كرد .

امروز باید او را به دست یك طبیب بسپارم ، چرا كه خون بیرون میدهد

الوده به خون گشته ، بیچاره دل .

...........

هیچ نظری موجود نیست: