لیلیت
تا توانستم ندانستم چه بود
چونکه دانستم توانستم نبود
این نامه هارا برای چه کسی می نویسم؟ اینها همه سرگذشت عشق و تقوی وجوانی من می باشند. مطالعۀ این اسرار فقط اشکهای خودم را جاری می سازد. با اینهمه می گذارم که شما هم مروری براین سرگذشت بنمائید.
جوانی بود ودروان خواب وخیال و رویاهای بزرگ و سادگی و غروری که هیچگاه پایان نیافت. نشاط و سرزندگی از اینکه زندگی زیباست، پاک است وبی آلایش. زمانیکه چشم بروی واقعیت گشوده می شود که دیگر دیر است. حال ایام جوانی تمام شد و باید آنرا فراموش کرد و گذاشت که باد نیستی بر آنها بوزد و آنها را نابود سازد.
از ما چه به یادگار می ماند جزآنکه زندگی ما (شاید) تجربۀ دیگران شود. ما از این دنیا همچو شبحی سرگردان می گذریم و به هنگام رفتن حتی سایه ای هم از ما نمی ماند.
سه شنبه
≈≈≈≈
در این چمن به حیرت شبنم رسیده ایم
باید دری به خانۀ خورشید باز کرد
بیدل دهلوی
نمی خواهم به عقب برگردم و نمی خواهم به جلو بروم تا سر انجام ترا ببینم. تو هنوز هم زیبائی و آن روح پاک ودلاویز ترا ترک نگفته، و در آن چشمان زیبایت هنوز فروغ زندگی می درخشد.
زندگی تا پای جان ما ایستاده و خون ما را تشنه است. سالهای عمر پرشتاب می گذرند و روزی تو هم به خزان عمرت پای می گذاری و برگهای خشک و پژمردۀ زندگی زیر پایت خاک می شوند. آیا لحظات زندگیت شیرین ولذت بخش اند؟
آیا تو همان (لیلیت) قرون نیستی که با حوا در زندگی آدم شریک بود؟ لیلیت هیچگاه مرتکب گناهی نشد. او از شرق بلند شده و به غرب فرود آمد. او متعلق به سر زمینی بود که خوش آب وهوا و انباشته از ثروت خدادادی که نامش ایران زمین بود.
او از نفرین خداوند به دور بود و احتیاجی به رستگاری روحش یه یاری دیگران نداشت. لیلیت مادر همۀ ما دختران ایران زمین بود که عمر جاودانی دارند. آنها هیچگاه چیزی را نمی گیرند و بدهکاری ندارند و تو- دخترم - درست در همین راه گام برداشته ای. چیزی نمی خواهی و فقط کمر به ایثار بسته ای. تو هیچگاه بانتظار پاداش ننشسته ای.
همان روز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر