هذ یان
حا ل نه از قلم بلکه از جناب ( موش ) کامپیوتر باید پرسید: تو چرا اینهمه ریا کار شدی؟
هنگا میکه قلم را دردست داشتیم و روی یک تکه کاغذ مینوشتیم احساس دیگری پدیدار میشد. اما با جناب موش دیگر احساسی پدید نمیآید. ایشان ما را راهنمایی میکنند و بعد هم پدرشان جناب کامپیوتر به هر شکل وشمایلی که میل دارند خطوط ما را زیر وزبر میکنند و دیگر نمیتوان دنبال کلامی گشت که آنهمه احساس را بیان کند.
احساس چیست؟ کلام کدام است؟ برو برای ساختن یک باغ بزرگ و دوختن یک لباس نو و اگر توانستی آتشی بپا کن و خانمانی را بسوزان. آنگاه همه موشها بکار میافتند و بر سرت از هر در ودیواری گل میبارد . گذشت آن زمانیکه بر برگ گل و یا برگ کاغذ مینوشتیم واز سوز دل تب وتاب آن میگفتیم ....
حال اگر من فردا از روی زمین ناپیدا شوم آ یا گفته های من پیدا میشوند؟ چگونه میتوان در زبان دیگری با آن همه گفته ولفظ دری و دریچه ای را باز کنیم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر