پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۵

 

هذ یان

 

حا ل نه از قلم بلکه از جناب  ( موش )  کامپیوتر باید پرسید:  تو چرا اینهمه ریا کار شدی؟

 

هنگا میکه  قلم را دردست داشتیم و روی یک تکه کاغذ مینوشتیم احساس دیگری پدیدار میشد.  اما با جناب موش دیگر احساسی پدید نمیآید.  ایشان ما را راهنمایی میکنند و بعد هم پدرشان جناب کامپیوتر به هر شکل وشمایلی که میل دارند خطوط ما را زیر وزبر میکنند و دیگر نمیتوان دنبال کلامی گشت که آنهمه احساس را بیان کند.

 

احساس چیست؟ کلام کدام است؟ برو برای ساختن یک باغ بزرگ و دوختن یک لباس نو و اگر توانستی آتشی بپا کن و خانمانی را بسوزان.  آنگاه همه موشها  بکار میافتند و بر سرت از هر در ودیواری گل میبارد .  گذشت آن زمانیکه بر برگ گل و یا برگ کاغذ مینوشتیم واز سوز دل تب وتاب آن میگفتیم ....

 

حال اگر من فردا از روی زمین ناپیدا شوم آ یا گفته های من پیدا میشوند؟  چگونه میتوان در زبان دیگری با آن همه گفته ولفظ  دری و دریچه ای را باز کنیم؟

هیچ نظری موجود نیست: