شعری از یك ترانه سرا و شاعر بیادم آمد كه دیدم بهترین
سرآغاز این قصه منفور میباشد:
آنقدر قلبت بیازارم تا كه بیمارت كنم
هر كجا گویم كه هستی و این زبان بازی زچیست
خلق را آگه از طبع ریا كارت كنم.
بلی ما هنوز كودكان نو پایی هستیم كه زیر دست وپای
حیوانات گوناگونی كه هر كدام لباسی از جنس شیشه
پوشیده وادعای نبوغ دارند داریم فنا میشویم.
آنها از گوشت و خون ما تغذیه میكنند واگر بتوانند پوست
ما را قبل از آنكه از خودمان جدا سازیم بطور وحشتناكی از
پیكر ما جدا میسازند....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر