دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۴

دوشنبه

شهری كه در ان هستم یك شهرك ساحلی است و خورشید

همیشه ودر همه اوقات سال در اینجا بستریست و دختران

رقصنده با لباسهای رنگین و چشمان شهلا وسینه های

بر جسته و مردان پرغرور و جنگنده كه دام قرون گذشته

هنوز خون در رگها و غیرت در سینه دارند ، مرا ،این

میهمان نا خوانده رادر خود جای داده است .

در این شهر مستان همیشه مستند و گناه هم نیست ،در

بستر مراد خفته با هزاران بوسه از هر طرف ترا طلب میكنند

شهر ما ساحلی است و از هر سو بانك اوازی بلند است.

و حرام نیست روزها ساكت و ارام هستند و شبها ساكن میخانه

گلهای شمعدانی بر فراز دیوارها میشكفند نماز خانه ها بازند

و مردم دسته دسته و ارام به دیدار خدا میروندبدون هراس و بدون

ریا .

شهر ما ساحلی است انبوه بوسه ها همیشه در هوا پراكنده است

و در سراسر شهر از انبوه جنازه ها خبری نیست ،نعش كش ها شیك

و ارام هستنددیوار گورستان از گل پو شیده نه از گل و نه از خون

لوحه شهیدان راه حق بر دیواری نیست ،لوحه ها در دلها و سینه ها

نقش بسته در كوچه وخیابان عابری ترا زیر نگاه تیز خود نمیبرد

كوچه ها همه بهم راه دارند و دلها نیز .

من گم كرده راه و رانده از درگاه مام وطن بسوی این شهر بال كشیدم

بوی غربت به همراه بوی كاكای سگ را توام با بوی استفراغ مستان

شبانه كه با می ارزانی خود را ساخته اند همانند یك عطر دلپذیر به

درون تنها ریه ام میفرستم وبوی ازادی بوی تعفن انها را میزداید .

پایان


هیچ نظری موجود نیست: