روز دوم
امروز هوا دلگیر ؛ ابری و مه همه ساحل رافرا
گرفته است ؛ آب دریا بالاو پایین میشود و امواج
کف آود حبابهای خودر اکه زاییده یک مادر غیر
طبیعی است با خود بسوی ساحل می آورد تا آنها
کم کم تغیر شکل دارده و بمیرند.
باران کمی شروع شده و من با ین بازی شیطانی
طبیعت مینگرم .
در درونم هیچ هیجان و شادی موج نمیزند بلکه بیشتر
اندوهگین هستم .
خیال میکردم که از هر وسوسه و تشویش خاطری
به دورم ؛ حال فکر میکنم که روزی ماهم مانند همین
ستاره های دریایی و کف آلود در یک ساحل غریب
و دورافتاده تبخیر شده و فراموش میشویم .
به آسمان نگاه میکنم , آسمانی که میلیونها انسان را با عقاید
و ایده های مختلف به زیر بال خود گرفته حال در پنهانی ترین
افق با دریا پیوند میخورد ؛ امواج دریا با سرعتی ناگفتنی
به تخته سنگها میخورند و دوباره خیز برداشته با سرعت
بیشتری به دیواره های خزه بسته بر خورد میکنند.
نه میخواهم چیزی بنویسم و نه چیزی بخوانم اکثر روزها معمولا
یک دفترچه با چند خودکار با خود میبرم واز هر گوشه چیزی
پیدا کرده و روی کاغذ میاورم ؛ اما امروز همه برگهای دفتر من
سفید ماندند؛ تنها می اندیشم در اینجا در کنار دریا اندیشه های
متفاوتی که بیشتر ( قدیمی ) هستند ! در مغزم بوجود میایند.
این یکنواختی مرا به ستوه آورده روزی خیال میکردم یک هیجان
برایم بهترین است طبیعت بمن کمک میکرد و من ساده ترین
داستانهارا روی کاغذ میاوردم اما آنهم کم کم فرسوده شدو حوصله
مرا سر برد ه است .
معنی زندگی چیست ؟ ما بیهوده گمان میبریم که همه چیز در خود
زندگی است و امروز فهمیده ام که زندگی را میتوان در میان خلاقیتها
پیدا کرد و من چیز تازه ای خلق نکرده ام تنها بر روی دوش مردان
بزرگ سوار شدم و به آسما ن نگریستم و خیال میکردم میتوان ستاره ها
را چید ؛ خیال میکردم که هدفی یافته ام کاملا مناسب ؛ حتی ازهیجانهای
درونیم نیز غافل ماندم ؛ خیال میکردم که به مفهموم واقعی زندگی بهتری
دست یافته ام ؛ اما دیدم دیر است ؛ خیلی دیر این کاررا شروع کردم چرا که
زندگی سخت تراز گذشته جلوی پاهایم ایستاده و مرا به مبارزه میطلبد.
دنیا ومردمش بکلی عوض شده اند و منکه همیشه در اعماق دلم به یک صلح
و آرامش فکر میکردم حال بنظرم زندگی یک تراژدی پنهان و در ظاهر یک
کمدی مسخره و بی مزه ؛ جدی بودن وحشتاک است وستایش روزشب یک سرگرمی .