چهارشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۶

روز دوم

روز دوم

 

امروز هوا دلگیر ؛ ابری و مه همه ساحل رافرا

گرفته است ؛ آب دریا بالاو پایین میشود و امواج

کف آود حبابهای خودر اکه زاییده یک مادر غیر

طبیعی است با خود بسوی ساحل می آورد تا آنها

کم کم تغیر شکل دارده و بمیرند.

باران کمی شروع شده و من با ین بازی شیطانی

طبیعت مینگرم .

در درونم هیچ هیجان و شادی موج نمیزند بلکه بیشتر

اندوهگین هستم .

خیال میکردم که از هر وسوسه و تشویش خاطری

به دورم ؛ حال فکر میکنم که روزی ماهم مانند همین

ستاره های دریایی و کف آلود  در یک ساحل غریب

و دورافتاده تبخیر شده و فراموش میشویم .

به آسمان نگاه میکنم , آسمانی که میلیونها انسان را با عقاید

و ایده های مختلف به زیر بال خود گرفته حال در پنهانی ترین

افق  با دریا پیوند میخورد ؛ امواج دریا با سرعتی ناگفتنی

به تخته سنگها  میخورند و دوباره خیز برداشته با سرعت

بیشتری به دیواره های خزه بسته بر خورد میکنند.

نه میخواهم چیزی بنویسم و نه چیزی بخوانم اکثر روزها معمولا

یک دفترچه با چند خودکار با خود میبرم واز هر گوشه چیزی

پیدا کرده و روی کاغذ میاورم ؛ اما امروز همه برگهای دفتر من

سفید ماندند؛ تنها می اندیشم  در اینجا در کنار دریا اندیشه های

متفاوتی که بیشتر ( قدیمی ) هستند ! در مغزم بوجود میایند.

این یکنواختی مرا به ستوه آورده روزی خیال میکردم یک هیجان

برایم بهترین است طبیعت بمن کمک میکرد و من ساده ترین

داستانهارا روی کاغذ میاوردم اما آنهم کم کم فرسوده شدو حوصله

مرا سر برد ه است .

معنی زندگی چیست ؟ ما بیهوده گمان میبریم که همه چیز در خود

زندگی است و امروز فهمیده ام که زندگی را میتوان در میان خلاقیتها

پیدا کرد و من چیز تازه ای خلق نکرده ام تنها بر روی دوش مردان

بزرگ سوار شدم و به آسما ن نگریستم و خیال میکردم میتوان ستاره ها

را چید ؛ خیال میکردم که هدفی یافته ام کاملا مناسب ؛ حتی ازهیجانهای

درونیم نیز غافل ماندم ؛ خیال میکردم که به مفهموم واقعی زندگی بهتری

دست یافته ام ؛ اما دیدم دیر است ؛ خیلی دیر این کاررا شروع کردم چرا که

زندگی سخت تراز گذشته جلوی پاهایم ایستاده و مرا به مبارزه میطلبد.

دنیا ومردمش بکلی عوض شده اند و منکه همیشه در اعماق دلم به یک صلح

و آرامش فکر میکردم حال بنظرم زندگی یک تراژدی پنهان و در ظاهر یک

کمدی مسخره و بی مزه ؛ جدی بودن وحشتاک است وستایش روزشب یک سرگرمی .

 

 

 

 

یکشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۶

بی دظیر

بی دظیر

 

قرا ر نبود بنویسم ! لکن مرگ بی نظیر ( بوتو) مرا وسوسه کرد

یک سراینده ( پشتو ) میگوید :

آهای مردم ؛ یک نوشته از او بگیرید

مبادا که او هم فریبکا رباشد.

من آدم سیاسی نیستم وبه شدت هم از این میهمانیها فرار میکنم

اما چند نکته مرا ودار باین نوشتار کرد :

اول آنکه من نمیدانم جناب مسعود بهنود اینهمه اطلاعات دست

اول را ازکجا گیر آورده اند که درباره خانواده بی نظیر بخصوص

مادر او نوشته اند : که ایشان از فامیل صابونچی واهل اصفهان!!!!

بوده اند ؛ در حالیکه نصرت بیگم ودوخواهرش بنام نزهت وعفت

( حریری ) اهل کرمانشاه و کرد تبار بوده اند ( البته با بنده نسبتی

به هیجوجه ندارند) .

و سرانجام مایه تاسف است که این زن درعین جوانی وزیبایی وقدرت

دنیا را ترک کرد چه بسا میتوانست واقعا آزادی ودموکراسی را برای

سرزمینش و زنان بدبخت آن خطه بیاوردا ؛ البته نه با آش رشته نذری

و انداختن سفره حضرت بی بی رقیه و یا چراغ روشن کردن در صحن

امام زاده صالح !!

نمیخواهم باین نوشته جنبه شاعری و یا سیاسی بدهم برایم مردن زنی

آنهم با این وضع دلخراش و غم انگیر بسی دردرناک است.

زنی که پیشرومردان فبیله اش بود زنی با تحصیلات عالی زنی از یک

خانواده مرفه که با سر سختی تمام میکوشید سرو سامانی به کشورش

وزنان آنجا بدهد .

باز هم دست مردی از آستین بیرون آمد و سینه اورا هدف قرارداد.

 

ثریا / اسپانیا یکشنبه

 

 

پنجشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۶

سال نو وسلامی نو

سال نو وسلامی نو

 

برای هر فردی در دنیا دو روز  در عمرش مهم است .

یکی روز تولد ش  که در روزگاران گذشته برای بزرگان اهمیت بیشتری

داشت وبرای مردمان عادی تنها یک آغاز و یک گذشت دوباره عمر !

و دیگری آغازسال جدید .

سال نو وولادت آن در هر سرزمینی برا ی ملت آن پر ارزش و شاید

تا اندازه ای مقدس هم باشد  وهنور با اینهمه بالا پاین شدن زندگیها

و سرزمین ها کسی نتوانسته است که ار کنار سال نو بی اعتنابگذرد

در اینجا ؛ نوای ناقوس ها ی کلیسا میتواند در در واقع بشارت ونوید

سال نورا بدهد.

شاید عده ای برای سال گذشته دریغ وافسوس بخورند ئ عد ه ای شاد

که سختی های کهنه را پشت سر گذ ا شته وچه بسا سال جدید برایشان

سعادتی به همراه داشته باشد !؟ .

لکن , من میل ندلرم که بر سالهای گذشته خط بطلان بکشم  وبکلی آنها

را فراموش کنم ,  هر چه بوده دست تقدیرو سر نوشت در آن دخالت

داشته است  میل ندارم که گرد نسیان بر روی آنها بنشیند.

سالهای جوانی من بهترین ا یام بودند و من در دلبستگی هایم غوطه

میخوردم  وآن کمبود کو.ته نظری و نا پختگی جوانی را به هیچ مینگرم

امروز کم وبیش هر کسی افکارش بگذشته بر میگردد وزمانی میرسد

که  از شخصیت فعلی خود بیزار و گریزان میشوند.

من آن کودکی  را که هفتاد سال بیش نامش ( فلان) بود هنوز دوست

دارم و همه دگرگونیهایش را نیز می پذیرم ؛ آن کودک امروز مادر

چند کودک دیگر است .

امروز خزانهای زیادی بر بهار زندگیم گذشته  در عوض صاحب

تجربه هایی شدم که گردش ایام  در نهادم به ودیعه گذارد.

تنهایی دلپذ یری دارم ؛ راضی وخشنود ؛ عاشق زمین سر سبز و

درختان سر به آسمان کشیده میباشم وتنها آرزویم این است که همیشه

در همین سن !! باقی بمانم ؛ نه میلی به ازدیاد ثروتم دارم ونه میلی

به زیباتر شدن ؛ همین آسایش نسبی برایم کافی است .

شاید کسانی باشند که میلی به تماشای طلوع و غروب خورشید و

آسمان آبی نسیم صبحگاهی گردش در تنهایی ولو شدن وبیکاری در

ایام تابستان ؛ سبزی وطراوت دشتها وکوهستان و در جو همه اینها

یک حظ روحانی و یک موسیقی دلپذیر را نداشته وچندان آنرا احساس

نکنند.

اما من  همه آنها را در درونم کاشته ام از دلربایی و رقص یک شمع

در جام بلورینش ؛ تا شرابی قرمز رنگ در گیلاسی تراش دار که

در پرتو شمع  هرلحظه  به رنگی در میاید , لبریز از خوشی میشوم

سال نو در این سوی جهان با زمستان شروع میشود در فصلی که

همه بیماران ضعیف  و پرندگان وخزندگان درختان کم ظرفیت

میمرند ؛ به همن دلیل من به قامت سرو و پرتو روشنایی رنگا رنگی

در ا طراف آن پخش میشود خیره میشوم در این زمان به هیچ چیز

به غیراز زندگی نمی اندیشم نه به گذشت عمر و نه به غمهای گذشته

هنوز در عمق وجودم به عشق می اندیشم !! در راهی که پیش گرفته ام

همه چیز در روی یک خط مستقیم به پیش میرود  وهیچ چیز مانع حرکت

من نمیشود  حتی عارضه های ( سالخوردگی )؛ من درچشمه پر طراوت

ترانه ها وموسیقی زندگی میکنم .

بنا برا ین در طلوع سال جدید  نیز مانند گذشته در برار پر تو روشنایی

شمع های رنگین  واوای دل انگیز موسیفی  گیلاسی دیگر به سلامتی

همه مینوشم و به دوستانم و همه عزیران که به من مهر داشتند سال نو

را تبریک میگویم .

 

با آروزی سلامتی برای همه

ثریا / اسپانیا

 

ژانویه دوهزارو هشت

 

 

 

 

 

 

پنجشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۶

یلدا

یلدا

 

ای شب دیرین

یلدای بلندم

نمیخواهم که نام ترا

پنهان بر لب آرم

بدین امیدم که روزی

نامت را بر آسمان بنگارم

 

یلدای همه مبارک و همه شبهای خوش

چنان یلدا بلند باشد.

 

ثریا

چهارشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۶

سفر کرده

سفر کرده

 

شاد زی ؛ ای مرد سفر کرده

از تف سموم ( شهر ری) حذرکرده

بسپرده رهی درازناک .و خطیر !!

از رخنه " آمل و نور وکجور" گذر کرده

صد نقش بدیع وزیبا دیده

از دامن ابر سیه سر بدر کرده

تا وارهد  اندکی ز شعرو شور

آهنگ سواحل ( خزر ) کرده

گاهی به کنار گهی به میان

عشوه و عشوه گری در عالم هنر کرده

ان موج بین  که این عفریت را

در دامن خود جلوه گر کرده

جز سخن تلخ وریا نگفته حرفی

هر لحظه بگونه ای دگر عمل کرده

 

...........

 

پرنده ؛ عشق پرواز را

به طوطیان آموخت

مرغان دگری با حیرت آوازی سردادند

آوازی بلند

در لابلای شاخه ها

در هیبت جنگل

آواز آنها

پیچید در گوش باد

باد ؛ هجوم برد بر برگها

برگها از لرزش شب خزان

فرو ریختند

......

 

 

 

جمعه، آذر ۲۳، ۱۳۸۶

شیرین یا تلخ

شیرین یا تلخ

 

نمی دانم شیرین میروم یا تلخ

بغضی در گلو ؛ یا

خنده ای خفه در سینه ؟

در این فضای بسته وتاریک

با پرده های همیشه فروافتاده

کمتر با همسایگانم ؛ سخنی بود

آنچنان بکار خود مشغول بودند

که گویی مرا نمی دیدند

من ! یک انسان !!

در برا بر در ورودی

سرد وخشک

سلام ؛ سلام ؛

کسی نبود که آشناباشد

و کسی نبود که اورا بشناسم

سر به پایین

غمگین وخسته

در این فضای بسته

چشم به راه کسی

که میدانستم هیچگاه نخواهد آمد

نمیدانم شیرن میروم یاتلخ!

از کنار شما بیهودگان

که با چشمان شیشه ای

همه فاجعه هارا آسان وساده

میپندارید

و همه سادگی هارا یک فاجعه

پنجره ام رو به کوچه باز میشد

و من بانتظار قامت بلند او

نگاه میکردم به دوردستها

انتظار شگرفی بود

بجای انسا ن

سگهای کوچه به همراه همسرانشان

در پیاده رو ها ( گل)

میکاشتند

و راهی جز به گنداب  آن گذر نبود .

 

 

22/11/07

ثریا / اسپانیا