جمعه، آذر ۰۹، ۱۳۹۷

مردم فریبی !

ثریا ایرانمنش « لب پرچین »!

 من نمیدانم که این مرحوم محمد رضا شاه  شاهنشاه قبلی ایران چه هیزم سوخته ای به ماتحت این آقایان فرو برده که با آن دستمال پیچازی چندش آورشان میکروفونهارا اشغال کرد واوارا میکوبند  یعنی آنکه نصب واصل خودرا با و نسبت میدهند :
حالم بهم میخورد حتی جمله را بنویسم ُ تنها میدانم که شاه ُ ایرانرا میپرستید  او میخواست  به جهانیان  ایران وایرانی  را همراه با گذشته شکوهمندش بشناساند وبلند آوازه سازد .

خوب معلوم میشود که هنوز سر تا \پای آن آدمهای کوچک که امروز بزرگ شده اند کینه ونفرت است وچیزی بنام انسانیت دروجودشان نیست .
او اکثرا درسخن رانی های بیرون از مرز خود اظهار میداشت  :
هنگامی که  بفکر ایران مترقی هستیم  نه ایران قرون وسطی  قابل قبول نیست  که  در مملکت تنها عده ی کار کنند  - قابل قبول نیست  که نیمی  از جمعیت  ایران برودودرکنج خانه \پنهان شود  - همه مردم باید در تولیدات داخلی سهیم باشند  وهر کس باید کاری انجام دهد  که برای خودش وبرای جامعه فایده دارد .
چطور میشود نیم مرم ایران یعنی زنان را نادیده گرفت  اگر نصف جمعیت  مملکت  از جامعه بیرون رود  وخودرا بپوشاند  آیا ما به هدفهای ملی خود خواهیم رسید ؟.
درهمان زمان  سیمین دانشور  استاد دانشگاه !  همسر کمونیست  دو آتشه  جلال آل احمد  میان استادان ودانشجویان  با فریاد گفت :
« اگر بنا ست که با لچک کردن من ودیگران  شاه از ایران برود  من لچک بسر میکنم  وبه خیابان میروم »  وهمین استاد دانشکده ادبیات ! با آمدن آن اهریمن  با چاد رولچک  سیاه به نزد او رفت  دو زانو  همچو بردگان در برابرش نشست  ودری وری هایی و.........
گفتنی هایی که حتی یک آدم بیسواد رانیز شگفت زده میکرد  گویی همین الان از دل قرن تازیان  وهزارو چهارصد سال قبل برخاسته است .

امروز ایرانیانی با نقاب  مانند گذشته در میان سیل تظارهر کنند دیده میشوند ُ اینها چه کسانی هستند ؟
روزی یکی از کمونیستهای بسیار معروف  گفت : 
ما کاری خواهیم کرد که دین ومذهب بکلی از میان شما مردم کوته فکر برود ودیگر برای ادای شهادت قسم به فاطمه زهرا نحورید !-

وحال کم وبیش به مراد خود رسیده اند واین مردان کله پوکی که پشت تریبونها تسبیح ریا را به دست میگیرند ویا آن آخوندی که تازه پشت لبش سبز شده وهنوز شاگر پادوی فیضه میباشد برایمان حدیث وقصه میگوید  باید روزی بروند به زباله دانی وریسایکل شوند وسپس باقیمانده را درتوالتها دفن کرد .

شا ه اشتباهات زیادی  هم کرد ! به انگلستان باج داد کارخانه های ورشکسته آنهارا خرید درآنجا خانه  داشت اسب داشت واتو مبیل همه نصیب دزدان شد .
حال یک بچه آخوند پیزوری که پدرش روزی روضه خان  درحرم بود با جلال وجبروت وخدم وهشم وارد انگلستان میشود  ویکماه یک هتل را دراختیار میگیرد تا تحفه اش به دنیا بیاید !!!!  صد البته دولت فخیمه از شاه استفاده های زیادی برد وبا آوردن این موجودات قرون وسطی با همدستی برادر بزرگش رسید به آتچه که میخواهد برسد مشتی آدمهای نیمه دیوانه ُ معتاد ُ بی خیال  واز همه مهمتر بیسواد در جامعه بجای گذاشت وحال در فکر آن است که خطوط مرزی را ایجاد کند بین خود وبرادر بزرگ .
زنانی که شاه روی آنها حساب میکرد امروز غیر از ماتیک ولب ها قلوه ای وصیغه شدن وتریاک کشیدن کار دیگر ی انجام نمیدهند با برادران قدیس خود همخوابگی میکنند مهم نیست دم غنیمت است وآن بالایی هم از زنانی بود که با پولهای ما تحصیل کرد وکشوررا به دست دشمن داد. 
دیگر شعار ما همه یکی هستیم همه برادر وبرابر رنگ باخته است مردی هم نیست تا برخیزد باز باید دست به دامن یک سرزمین خارجی شد تا منافع خودش را در خطر نبیند هیچ کمکی نخواهد کرد مردم ا ایران یک پارچگی  را نمیدانند چیست هرکسی اول خودش / دوم خودش / سوم هم خودش / گاهی برای نمایش وخودنمایی دستی بسوی اسمان بلند میکنند اما سر تا پا  ریا - تزویر دروغ ومن حیران مانده ام که ذات این مردم از چه نوع خاکی ساخته شده است ؟ طبیعی است حملات بزرگی که تنها تاریخ معرف آ>نهاست قومی بوجود آورد که نه ایرانید نه از ذات وقبیله خود چیزی میدانند یکی روی به قبله حسین دارد  دیگری سر بر دامن مسیح میگذارد سومی پا درآستانه قوم ترکمن ومغول  وسرانجام ؟ هیچ در هیچ / بیخود درخود مپیچ / پایان
نور یزدان همه جامیتابد 
لیکن  اندر دل یک سنگ سیاه 
اهرمن  یافت پناه 

پایگاهش  دل این سنگ بود 
سنگ او قبله نیرنگ بود 
تیره دل  مردم آزرده روان 
گرد این سنگ پرستانند
اهرمن یارانند 
------
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
اسپانیا 
۳۰ نوامبر ۲۰۱۸ میلادی !
تصویر بالا  شاهنشاه ایران به همراه  ملکه الیزابت اول در زمانی که هنوز مورد خشم نبود!

پنجشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۷

جهان گمشده

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

چنان گمشده ام وز خویش  رفته 
که گویی عمر جز یک دم ندارم 

ندارم  دل پی جستی   دلی باز 
وگر دارم  از این عالم ندارم 

عشق ورزیدن - دوست داشتن  از مرز فردیت گذشتن است  ما باید از مرز وپیله خود  بیرون بیاییم  وبگذریم تا زمانیکه در ون پیله  هستیم نمیتوانیم دم از  دوست داشتن خود ویا فرد دیگری  یا موجودی حرف زد .
ما هنوز یکی یک در پیله های خود سر گردان وگم هستیم  برای یافتن  خود باید اول  آن پیله را  ازهم بدریم  .آن « منم »  را کناری بگذاریم  درغیر اینصورت همه تنها هستیم .
اگر آن پیله پاره نشود وما بیرون نیاییم  درغیر اینصورت مانند همان کرم  پروانه میشویم ـ معلق میان زمین وآسمان  دریک پرواز بیهودگی خود را  از دست بدهیم  ویا باخود ودیگران بیگانه شویم هر  یک پروانه .
 ناچیز .
 احساس از خود بیرون آمدن آن نیست  که خودرا بیرون بکشیم . جستجو  دردی است که همیشه درپی درمان میگردد .  درمان این درد باز هم دردی است  این دردها با دردهای موضعی ومحلی  ومحدود کاری ندارد  بلکه بادردی همراه  است  که کل وجو دانسان را درخود گرفته وگره خورده است .

یک اجتماع  وقتی به حالت یک « انقلاب»  میرسد  که دیگر  نمیتوان دردهای موضعی  محلی آنرا محدود ومعالجه کرد او   از درد که کل وجود  اجتماع را گرفته  فریا دمیکشد .

امروز این بیماری در سر زمین ماعود کرده است اما هنوز همه درپیله های جداگانه بفکر بالا رفتن از نردبان سروری میباشند - ما ار دینی  هر ایده ولوژیواز هر فلسفه ای  تاری بگردن خود میبندیم  ودردرون این تار گرد خود  خودرا گم میکنیم باید بدانیم که سراسر هستی  خود سایه ای ازوجود ماست .  

در فرهنگ ایران زمین  نیاز به پرورنده  ورویاننده  برترین نیاز بود  از این رو خدا وحکومت ار دریک قالب ریختند  محلوق ناچیز - بی اراد ه -تنها سر به آسمان دارد  چه بسا خالق ما درزیر زمین باشد چرا که ما از خاک برخاستیم  جان  گرفتیم  وشکل گرفتیم  ایران در پیله خود ماندگار شد ونشست به نشخوار گذشته ها  ایرانی هم روح داشت هم جسمی قوی  دم  ومنشی داشت که درسایر سر زمین ها دیده نمیشد  حال آن سر زمین ومردمش دیگر وجود ندارد   حال همه نیازمند خدایی هستند که نه اورا دیده ونه اورا میشناسند  وباز گشتند به درون  همان پیله تا روز مرگشان و با زهم درانتظار یک ناجی .

یک جهود  ومسلمان  نزاع میکردند 
چنان خنده گرفت از حدیث ایشانم

بطیره گفت مسلمان  گر این قباله من 
درست نیست  خو د را   جهود مید انم 

جهود گفت  بتورات  میخورم سوگند 
ور خلاف میکنم همچو تو مسلمانم !!!

واین همان  پیله  ایست که ما  درونش رفته وخزیده حودرا درامان میدانیم .

هر چه هست ا.وست هرکه  هست تویی 
او تویی وتویی اوست نیست دویی

در حقیقت  چو اوست جمله تو هیچ 
نو مجازی  چه ببینی  وچه بشنوی 

نرسی دروصال خود هرگز
که تو پیوسته  در فراق تویی

ما همیشه مانند گربه به دنبال دم خود میگردیم تا اورا یافته  وگاز بگیریم.
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین »!
اسپانیا 
۲۹ /نوامبر ۲۰۱۸ میلادی 
اشعار : شیخ فرید الدین عطار 



چهارشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۷

به جنایتم چه بینی؟

ثریا ایرانمنش «لب پرچین» !


این روزها درکنار اخبار دردناک وگاهی وحشت آور اخبار خنده داری را نیز میخوانم  مانند عکسی نقاشی شده از عیسی مسیح دریک غار واخیر پیدا شدن بقایای کشتی نوح !!! آنهم درایران ؟!  .......بماند 
کشتی بر اب و در دریاست ومن 
منتظر تا باد دریا کی جهد 
گر نباشد باد کج از پیش وپس 
و ه که  این کشتی با هامون جهد 

کشتی هر کس از این دریای ژرف 
هیچکس را جست ؟ تا اکنون جهد 
کی بود آخر  که بادی دررسد 
دل ز دست صد بلا بیرون جهد 

خوب اگر آن کشتی یافته شده  میتوان خودرا نجات داد  همانند یک شناگر ماهری  واز خطرات احتمالی  خودرا جدا ساخت !  خیر وشر  راه روش معینی دارد وهمه جا را فرا گرفته است  .
گویا آن ملت میل ندارد خودرا نجات دهد  نه از دریا چیزی میداند  ونه دردریای جهل خطری را احساس میکند  ونمیداند که خود و یک خطر است برای جان دیگران وسر زمین که میرود تا برای همیشه از روی نقشه جغرافیا محو شود.
نه نوشته های من / نه گفته  های دیگران  چیزی را عوض نکرده ونخواهد کرد  چهل سال ات که در روی همان پاشنه  میچرخد وجناب رهبر نان وپنیر خووخیار خودرا با نان تست و خاویار عوض کرده اند ! همین ! 
همه ما جمع اضدادیم وبگرد خود میچرخیم وخودرا ستایش میکنیم .

من بگرد  آن نقطه  ُ دائما چون پرگارم 
بسکه  همچو پر گاری  گرد پا وسر گشتم 

امروز برایم روز بدی است تمام شب گریستم وعجب آنکه دستمال گردن هایی را که سالها پیش خریده بودم کتانی واعلا حال دستمالی شده اند که اشکهای مرا پاک میکنند .! 
دل به قایق خوش رنگ ونگاری بسته ایم حال تا چه حد  برایمان راهی را باز کند نمیدانم / برای من تمام شده است زندگیم با بچه هایم وهستی ام همه پایمال این نوکیسه گان ونو رسیده ها شدیم !

دوش چشم خود زخون دریای گوهر یافتم 
درمیان   هر گوهری  دریای   دیگر یافتم 

این چنین دریا  که گرد من  آمد از سرشک 
گرد کشتی بقا  گرداب منکر یافتم 

در چنین بحری  نیارم کرد عزم اشنا 
زانکه  من این بحر را نه پا و نه سر یافتم 

همچنان باید درمیان این دریای بزرگ گم شد واز خود بیرون . دیگر باید رشته را برید  شانه ها را بالا انداخت وراه خود را رفت / درحال حاضر من باید دراین سر زمین وعضو حزبی باشم وبه آن رای بدهم نان آنهارا میخورم در خیابنهای انها راه میروم وکار برای آنها انجام داده ام حال در سنین بازنشستگی باید خودرا بنوعی سرگرم کنم یا کار دستی وگلدوزی یا بافتنی وبرای آنکه مادرم را برد وپدرم را کشت نقش بازی کنم / نه دیگر بس است فریب کافیست  همان بهتر که دردریای بی انتهای ؛ عطار؛ گم شوم  که خود او قطره ایست از یک دریا  .
هر که در راه عشق ذره نشد 
پیش خورشیدپای کوبان  نیست 
ذره میشود هوای جانان را 
که بجانان رسیدن آسان نیست 
پایان.
ثریا ایرانمنش «لب پرچین» ! 
اسپانیا 
28-11-2018  میلادی .
--------
اشعار متن از : عطار نیشابوری 

سه‌شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۷

دلم گرفته .....

ثریا ایرانمنش « لب پرچین »!

این آسمان من است وآن خانه بالای تپه را من اشغال کرده ام  ُ با اینهمه دلم گرفته ُ  خوب ! الهی شکر که اولین ماشین فضا پیما سرانجام به مریخ رسید وروی آن نشست حال درون پر آتش آن کره را نیز مانند زمین معصوم  ما بکنند سالها طول میشکد . وخدا را شکر رکه دیروز حقوق  مارا دوبرابر دادند تا برای کریسمس خرج کنیم  وهمه خرج شد برای چند بسته موز و چند تکه کلم وهویچ و کدو ! همه چیز دربسته بندیها و آماده پخت !!! برای خودم یک \پالتوی کرم خریدم  ؟ آنرا درکنار  بقیه آویزان کردم با تگ هایش !!!  .

تودرچشم من همچو موجی 
خروشنده و سرکش وناشکیبا 
که هر لحظه ات میکشاند بسویی
 نسیم هزار آرزوی فریبا 

تو موجی ÷
تو موجی  ودریای حسرت  مکانت 
پریشان رنگین افقها ی فردا 
نگاه مه آ لود دیدگانت 

مرتب  با خود در جدالم وجنگ مرغی دور افتاده از پرواز ونشسته درقفس درحالیکه هنوز بالهایش قدرت پرواز را دارند  خیلی زود پرهایم را جمع کردم وخودم را مانند مرغ کرچی درون قفس جای دادم 

سکوتم را نشکستم  اما بر آشفته هم نشدم . نه ! نومیدی در دلم خانه وجایی ندارد امید همیشه مرا نگاه داشته است !  رفتم تا یک تالت جدیدی بخرم  همه \ول آنرا صرف خریداری غیر روری کردم وحال دوباره روی مبلم گاهی دستی به گلدوزهایم میزنم وزمانی بافتنی را برمیدارم . وچشم به دردوخته ام که چه کسی از در خواهد آمد تا اورا بربایم وپنهان کنم ؟ .

روز گذشته با عصبانیت روی پیام گیر با پسرم حرف زدم سپس پشیمان شدم  بیچاره تازه در فرودگاه  یکی از کشورهای خاور دور پیاده شده بود سه هفته است که از کره به چین واز چین به ژاپن  واز ژاپن به سنگاپور میرود  ماههاست اورا وبچه هایش را ندیده ام . به آرامی نوشت میدانم حالت خوب نیست به زودی بر میگردم !!! من شرمنده  از این احوا ل بی آنکه خستگی روحی وجسمی اورا درک کنم  فریاد کشیدم این چه شغلی است که تو بر گزیده ای ؟ تا کی؟ سئوالم بیجواب ماند .

من از اینجا  آزاد وبیخیال 
دیده میدوزم به دنیایی که چشم تو 
راههایش را  به چشم من تیره میسازد 
دیده میدوزم به دنیایی که چشمان نگران تو 
 همچنان  درظلمتهای پر رمز وراز آن 
گرد من دیوار میسازد 
نه امروز بیقرارم 
 بیقرار 
و... بیقرار تر از هر زمانی دیگر .
-------
هوا عالی / آفتابی درخشان بر همه جا تابیده ومردان تبر به دست مشغول تبرزدن واره کردن درختان شاه بلوط میباشند تا آنهارا به .کار خانه ها ببرند برای آ رد کردن وچوب پنبه درب بطریهای ؛ شامپاین ؛ !
میوه هایش را سر هر چهارراه درون آتش سوزانده ومیفروشند هر درختی که بر زمین میافتد مرا بیاد قامت انسانی میاندازد . بیرحمها !
در این ماه واین فصل من غمگین میشوم علت آنرا نمیدانم با پوزش بسیار .
 ثریا 
اسپانیا « لب پرچین » ! 
چهار شنبه . نوامبر /۲۷  - دوهزار وهیجده میلادی !

دوشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۷

نمایش ساواک

ثریا / « لب پرچین »


اخیرا چند عکس در فضای مجازی  ساخته وپرداخته اند وبعنوان  شکنجه گاه ساواک به مردم معرفی کرده اند  \پرچم خودشانرا  دمرو گذاشته اند ودر بعضی جاها \پرچم شیرو خورشید را آتچنان \پهن نشان داده اند وچند عکس هم از فرح وشاه جدا جدا روی دیوار ها گذاشته اند هنرپیشه ها معلوم است گریم کرد ه با سبیلهای  شاه عباسی وکراواتی که برگردن زده اند ناشیانه از همه مهمتر صندلیها و فرشهایی که در نمایش دیده میشود ابدا درآن زمان وجود نداشت ! 
درهیچ اداره ای عکسهای فرح نبود  مگر به دلخواه صاحب اداره به مناسبتی  تنها عکس شاهنشاه بالا سر ریاست بود ! وگاهی هم عکس ولیعهد در کنارش  ُ فرشهاییکه  زیر زندانیان پهن شده بیشتر گلیم هایی هستند که درمساجد پهن میشودندویادشان رفته که صندلی مدل امروزی را از زیرپای عکاس بردارند شکنجه گر در همه صحنه ها یکنفر است وبعضی جاها هم از عبدی هنرپیشه چاقالوی کمدی استفاده کرده اند خاک بر سرتان مردم را اینقدر ساده لوح فرض کرده اید ؟ لباسهای زندانیان آن زمان این رنگی نبود   یا برا ی عده ای قابل قبول فهم نیست یا عده ای که مرده اند ویا برای عده ای بی تفاوت است /
خوب زلزله به کمکتان آمد یعنی ترکاندن یک بمب دیگر درمرز عراق مردم را سرگرم زلزله کردید خوب هر کاری میل دارید بکنید   نرون هم کرد هیتلر هم کرد  سلطان عثمانی هم کرد پینوچه هم کرد خوب که چی ؟ چه چیزی را میخواهید ثابت کنید شما شکنجه نمیدهید صاف طرف ر امیکشید اعدام  ! وراحت اگر هم طرف از خودتان باشد ظاهرا اعدام  میشود اما درزیر زمین فورا طنابها با زمیشوند طرف را فراری میدهند وجنازه بدبخت دیگر ی را  به گورستان میبرند اخیراهم که جنازه ایراپس نمیدهید لابد از گوشت آنها غذا درست میکنید وبخورد بقیه زندانیان میدهید از شما هرچه بگویند بر میاید. مردم را الاغ ونفهم  فرض نکنید وبه شعور بالای خیلی ها هم جسارت وتوهین ننمایید هرچند خودتان بی شعوریدوبی عقل  /\پایان 
همان روز دوشنبه 

آخرین کلام !

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
یک نامه برای جناب امیر عباس خان آفخر ور!
---------------------------------------------------
اگر مرحوم جناب امیر عباس خان هویدا بود تا بحال  جوابی برایم نوشته بود !متاسفانه من نبودم  که او به زندان رفت ومن نبودم که اعدام شد !یادش گرامی !حد اقل یک انسان واقعی بود .
بهر روی الان درسر زمین شما روز روشن است ودراین سر زمین شاید نیمه شب باشد  ومن بیادم آمد که شب گذشته فراموش کردم شام بخورم با چند عدد بیسکویت به رختخواب رفتم تا کتابم ر ابخوانم .حال ضمن نوشیدن یک قهوه  بسلامتی شما  خودرا برای نوشتن آماده میسازم .
آنچه مسلم است من امکان برگشتم به آن سرزمین غیر ممکن است چرا که دیگر متعلق به آنجا نیستم تنها اندوه من مردمی اسیرودرمانده وکودکان بی \پناه ونیمی از هم کیشان منند که د راسارت کامل بسر میبرند ! دسامبر آینده چهل وپنج سال میشود که از ان سر زمین خارج شدم وتنها دو یاسه بار برای بعضی از کارها اداری مجبور به بازگشت بودم وآخرین بار هنگامیکه برگشتم آنقرد ازهم گسیخته وخسته بودم وبیزار که در فرودگاه مادرید اولین بوسه را از نظافت چی  گرفتم بعد  خودم را درون مغازه بادی شاپ انداختم یک ادوکلن خریدم وخوب خودمرا با آن آلود ساختم تا بوی تعفن  سیگار وتریاک وسکس وریا ودروغ وننگ را از بدنم بزدایم وفورا خودم را به فرودگاه داخلی  رساندم وسوار هواپیما شدم تا به این دهکده خودمان برسم بلی دهکده خودمان وکیف دستی  ام  را وسط راهرو انداختم ورویزمین افتادم وموزاپیکهارا بوسیدم . درفرودگا مادرید چمدان مرا برداشته ونگاه داشته بودند \پس از چهل و هشت ساعت چمدانی پاره به دستم رسید تنها درونش چند کتاب وچند دست لباس بود چیز قابل عرضی برای اقایان نبود  آنهارا مجبور کردم چمدانی نو برایم بفرستندوهم اکنون بجای زیر پایی ازآ ن استفاده میکنم 
دیگر ایران وایرانیانرا برای همیشه کنار گذاشتم تنها به چند دوست قدیمی که بعضی از آنها هم آهسته اهسته رفتند اکتفا کردم .
درون سینه هوایی دارم لبریز از درختان چنار وبلند خیابان \پهلوی / \پارک ساعی پارک شاهنشاهی وباشگاه وکلوب  ایرانیان همین وبس خانه امرا دیدم که با بولدزر ویران ساخته اند ومیان ان برج علم کرده اند هنوز ده ونک درگوشه ای از ذهنم جای دارد وآن خانم سلمانی وخانه \پروانه که درانسوی ده درخیابان تازه سازی ساخته شده بود / به کوچه های آشنا  سرزدم همه رفته بودند یا مرده بودند خانه ها همه مانند خانه اموات برگهای زرد درختان آنهار اپرکرده بودند مهندس فخیمی مهندس عزتی خانم فقیهی همان \\پیر زن مهربان همیشه چارقد میپوشید حتما او مرده  خانه ناصر ملک مطیعی همهرا دیدم غمگین وسرخورده بازگشتم دیگر میلی به دیدار شهر نداشتم درکنج خانه دوستی نهان شدم تا موقع برگشتم رسید دوستان درآ\پارتمانهای ارمنی نشین گارنی وخورشید وماه زندگی میکردند عده ای هنوز خانه های خودراداشتند  بین کانادا وایران دررفت وامد بودند عده ای در شهرک تا زه بنا شده هنوز به زندگی خود ادامه میدادند بین امریکا وایران ! اما برای من مشگل بود همسرم بنام من بی <انکه خودم بدانم پنج آپارتمان درشهرک اکباتان خریده بود من تنها قرارداد یکی را داشتم یک آپارتمان یک اطاقخوابه اما درطی یک سفر اجباری به برادرش وکالت دادم واوهمهر ا فروخت زمینم بی صاحب درکرج افتادو وباغبانی صاحب  آن شد که \پسرش در دانشگاه نور دربان بود بنا براین تکلیف زمین معلوم شد !!! بادست خالی برگشتم اما خوشحال که سرم را بباد ندادم برای هیچ وپوچ  همان روزهای \پرخاطره هرچند هم تلخ بوده باشند باز خیابانها  / کوچه ها ودوستان گناهی ندارند ومردمی که مانند من سر درگربان خودشان دارند.
اینهارا براین نوشتم که برنامه آخر شمارا با تی شرت آخرین مد ورنگ سال رنگ لباسهای زندانیان گوانتانامو را دیدم که نیمی از گردنبد اهورایی رانیزبی اعتنا بیرون انداخته بودید . خوب برای چندمین بار بشما نگریستم وبه حرفهایتان گوش فرا دادم  به همه حرفهای آن اپوزوسیون زوار درفته گوش میدهم بعضی چیزهایی را که نمیدانستم حال فهمیدم ! شمارا دور از آنها کنار گذاشتم بامید یک ناجی ویک فرستاده از طرف کی ؟ سیمرغ ؟ پدر زال ویا سهراب پسر رستم ؟ نه هیچکدام . گاهی شمارا دوست میداشتم گاهی چیزی دردرونم فریاد میکشید که این یک فریب بزرگ است بزرگتراز آن ملای بیسواد  نگاهی به دوستان واطرافیان شما میانداختم  کامنتهارا میخواندم دربین آنها چیزهایی میافتم . بوی از ریا به مشامم  میخورد  [برای خودش کار نمیکند برای دستگاهی کار میکند برای اشخاصی او به تنهایی قادر نیست خودرا بسازد وملتی را نه ! ] او رضا شاه نخواهد شد نوه واقعی رضا شاه دارد بریج بازی میکند ! او تنها نیست حواسم بسوی شهرکی درفرانسه رفت / آنها زیرک ترازآنند که بتوان درکشان کرد حتی نخست وزیر بازنشسته وازمیدان بیرون رفته مارا نیز خریدند باده هزارو وپانصد دلار ُ شاید این یکی از انها باشد  کم کم این امر در فکرم بزرگ شد گمراه ترشدم  وامشب نیمه شب هنگامیکه به آخرین تصویر شما وان لبخند کج وآن چشمانی که درحلقه میچرخند وبیک نقطه ثابت نمیمانند نگریستم نهیب زدم که هی ! بیدار شو ! چقدر میل داری فریب بخوری ؟ دست اخرترا یک ماچه الاغ مینامند نه یک انسانی که دل میسوزانی .  چقدر میل داشتم  میتواستم کمکهای خودرا به آن بچه های خیابانهای سر زمینم میرساندم چقدر میل داشتم انبوه لباسهای نپوشیده و\پوشیده امرا به زلزله زدگان میرساندم / چقدر میل داشتم که بلند میشدم وپوتینهایم را میپوشیدم وراه میافتم  وبه یک یک زنان وکودکان معصوم وبیگاه  غذا میرساندم چادری بر پا میساختم واعانه جمع میکردم وبرای آنها حد اقل اشی میپختم وبه دهنشان میریختم نه اینهمه بنشینم وقصه های هزارویکشب را بشنوم وسپس بخواب روم / امروز حتی کمکهای انسانی ما باید تحت شرایط وقانون ویک بنیاد باشد ! مانند حمایت از سرطانیان !؟ که من حتی پالتوی ویزون خودرا به آن بنگاه برای حراجشان بخشیدم !!!پول آن به انگلستان وبنیاد اصلی زیر نظر ولایتعهد رفت ایشان درکارهای خیریه !! همیشه  پیش قدم میباشند ! نه دیگر خسته ام  میلی ندارم حتی بیاندیشم ایران را باخود آورده ام درون سینه ام درون قفسه کتابهایم ودرون سینه بچه هایم میباشد دیگر هیچ چیزی را از یک هموطن باور نخواهم کرد/ هیچ چیز  خاطرات زیادی دارم / روز  گذشته عزیزی بمن پیام داد که تو در آن زمان با آدمهای خوبی دررفت وآمد بودی انسانهای بزرگی بنویس از خاطراتت بنویس / بنویس چگونه همسر ودختر آن شاعر بزرگ گنجه لباسهایت را غارت کردند درحالیکه تو درتختخواب  درحال تب بودی  بنویس چگونه دختر  خواهر همسرت خانه اترا جلوی چشمانت جمع میکرد وسپس بتومیگفت پولش را برایت خواهد فرستاد وزمانی که برگشتی تا پول بیمه چندین ساله اترا بگیری گفت دایی جان بیمه را کنسل کرده چون ازتو وکالت داشته همه ان فرشها ومبلمان گرانبها وتابلوها وظروف کریستال که طی سی سال جمع <اوری کرده بودم به یغما رفت / بنویس  حال دلم برای کدام یک بسوزد همه زایده غرب ایران بودند غربی که همیشه گرسنه است وسیر نمیشود وخودرا\پهلوان میداندحال زلزله دارد آنرا تکه تکه میکند . 
وصاحب طاق بستان وبیستون است !!! بلی بعد ازاین میروم برای نوشتن خاطراتم . بهتر است .
شمارا با قانون اساسی وکنگره مهمتان به یزدان پاک میسپارم موفق  و پیروز باشید /
البته هنوز شمارا دنبال میکنم برای خبرها اما دیگر آن نیستم که بودم . حتی خودم نمیدانم کیستم .
با احترام فراوان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین »!
اسپانیا  ۲۵ نوامبر ۲۰۱۸ میلادی  برابر با پنجم  آذرماه ۱۳۹۷ خورشیدی !

یکشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۷

دشت مرده

ثریا « لب پرچین » !

روز تلخ وتاریکی است ُ هوا تاریک است تاریکتر ازشب -  باران آهسته میبارد اما بارانی شبیه بارانهای بهاری باغچه سر تاسر سبز وخرم  با علفهای هرزه که چشم مرا  دور دید اند حتی قارچ وحلزون نیز  درآن آنجا یافت میشود  این باغچه سر تاسر ی  رابجای  یک مزرعه عوضی گرفته اند .
کمی آنهار از ریشه کندم اما باران همچنان میبارد ومرغان وحشی درآسمان با صداهای عجیب وغریب خود یکنوع وحشت  دردلم انباشته اند .

نمیدانم چرا ناگهان بیاد هوشنگ تیمورتاش افتادم ! پسر تیمورتاش معروف  اورا نمیشناختم تنها همسرش همکار  همسر من بود ! یعنی مادرخوانده ! او زنان مسن را خیلی دوست داشت  که نازش را بخرند احتیاج شدیدی به مادر داشت بهر روی شب بمن گفتند که جناب تیمورتاش با همسرشان میهمان ما هستند طبیعی است که چند تا ازخاله خانباجیها هم میبایست حضور خودرا اعلام میداشتند چون قدیمی بودند ! بمن چه مربوط است آشپز شام را حاضر میکند منهم یک سالاد درست میکنم ُ سالاد میمیوزا ! آه گل میمیوز که تنها آنرا روی دیوارهای شمال میدیدم دیگر گم شدند از آنها ایده گرفته بودم حال با تخم مرغ وگوجه  وذرت ونخود سبز ومایونز یک تابلو ساختم وگذاشتم  وسط میز ورفتم نشستم کنار دستگاه موزیکم آهنگی را تازه شاد روان همایون خرم برای عروسی لیلا ومرحوم هویدا ساخته بود والهه آنرا میخواند ویلون  همایون خرم مرااز میان آن جمعیت ناجور بیرون برد ُ نه حوصله میهمانی ندارم حوصله هیچکس را ندارم  خلوتی میخواهم ُ با دوستی ودوستانی همرنگ خودم در سکوت نشستم وبه صمصمام السلطنه ابتهاج السلطنه ویاد بودهایشان گوش دادم  برایم بی تفاوت بودندمن هیچکدام را نمیشناختم ! هوشنگ خان ساکت درگوشه ای نشسته بود قیافه ای جذاب داشت اما مانند پدرش کمی ورزیده وبلند بود ُ نمیشد گفت خشن است یا مهربان چیزی از چهره اش دیده نمیشد نگاه کردن باو زیاد دیگرانرا ودار به انگارهای کثیف میکرد ُ تنها به موسیقی گوش داد وسپس تنها کلامی که بر زبان آورد این بود که این آهنگ برای ازدواج لیلا امامی وامیر عباس هویدا ساخته شده است وجایزه هم برده اما من درمیان  امواج ویلن همایون خرم گم شده بودم  ُ نمیدانستم کجا هستم .
امروز  دیگر آن صفا وآن گرمای مطبوع دراین گوشه دیده نمیشود الهه به مجاهدین \پیوست همه هنر چندین ساله خودرا به ثمن بخشی فروخت واز چشم من افتاد اما خرم تا آخرین روز همان خرم بود با یک زندگی ساده .
ازاین بیا وبروها زیاد داشتیم  میبایست با همه نوع اشخاصی نشست وبرخاست کنیم  تازه به دوران رسیده ها با پیراهن های جرسه ایتالیایی! کف وکفش چرم مخصوص ایتالیا ! مردان هم دست کمی از زنان نداشتند  \پول نفت سرا زیر شده بود ودستهای آلوده از وزیر دارایی تا وزیر فلان تا کارمند جز همه ناگهان \پولدار شدند تورهای مسافرتی چهار هفته چهار شهر به راه افتاد همه فرنگ رفته شدند وهمه آکسفورد استریت را بخوبی میشناختند  زیر زمینهای مخصوص  بعنوان « پرشین » روم !!! درخانه ها برای  آن کار دیگر بر قرار شد خانم مهستی تازه گل کرده بود وهمه جا دیده میشد وخواهر نازنینش جدا برای دلش میخواند وهمچنان صحنه رادیو وتلویزیون  لبریز از خواننده ریز ودرشت شد ویترینی بود برای خودنمایی ویا.... هرکدام قیمتی داشتند !!‌ دراین میان خورده \پاهای کلاس آموزشی دیده ودست \پرودرگان توده  مشغول اشاعه فرهنگ نوین خود بود ُ روشنفکری  انستیتو گوته  شب شعر برقرارکرد ودکتر رحیمی میخواند ای سیاه روترین امپراطوری زمان !!!! ( خوشبختانه کتابهای اشعار آنهارا موجود دارم ) ! سخن ران جلسه را باکلامی از  قران شروع میکرد  درآنسوی شهر تاتری تازه باز شد  روشنفکران دیگری درآن  بشکار مشغول بودند  این این سوی شهر دکتر شریعتی   با کروات با آن چشمان  مخمور ولبخند مزورانه اش  یک مسجد را گرفته ودرآن زنان ودختران را به قربانگاه مجاهدین میبرد ُ ناگهان در گوشه وکنار شهر  دیدم که همه به قرائت خانه میروند وقران را قرائت میکنند از \پیر زنان \پا به سن گذاشته وبیمار تا دختران نوجوان ! چی شده ؟  چه خبر است ؟  من کم کم داشتم چمدانهایمرا میبستم درونش تنها صفحات موسیقی ونوارها ومقدار  کتابهایم بودندلباسهایم درون گنجه  بامید بازگشت !....... وغارت شدند خانه ام غارت شد آنهم به دست خودی ها  نه غریبه ها .  نه چیزی درایران عوض نمیشود وعوض نشده است همان که بوده هست تنها فکلی ها وکراواتی ها جایشانرا به عمامه بسرها داده اند .
زنان آن روزها هم کنیز وبرده مردانشان بودند وبرای سیگارشان کبریت روشن میکردند وهنوز هم کنیز مطبخ میباشند عده ای هم بجای آن جوجه های دیروزی که افاده های خانواده قاجاریه / بازار / امامان جمعه را میدادند  جایشان را باین  جوجه های های تازه سر ازتخم در اورده داده اند اما آنها کمی شعور بیشتری داشتند وهنوز ادب را رعایت میکردند وحضور لمپن ها درمیان جامعه کمتر دیده میشد اکثرا حتی به ظاهر هم شده کتابخوان شده بودندوکتاب شو وشون آن پتیاره همسر جلال آقا  دردست همه بود سنت / سنت است ! اما چه سنتی ؟ سنتهای مخلوط مانند آش شله قلمکا رکه همه نوع چیزی را درمیان آن میتوان دید /ما هنوز  یکی بودن ویگانه بودن را نمیدانیم چیست هر کدام خر خودرا سواریم ومیتازیم درعین حال به دیگری فحاشی میکنیم . نه تا یکی نشویم تا من تو یکی نشویم ایران نجات نخواهد یافت !

من کجایم ؟  درکجا نشسته ام ؟ درخودم  هیچ چیز درمن عوض نشد نه درآن زمان ونه دراین زمان خودم بودم با همان لطف وسادگی ( نه خریت ) ومهربانی ودلی اراسته برای پذیرش مهربانیها ! خودم باقی ماندم واین بهترین است نه ترسی / نه واهمه ای/ شاید تنها زنی بودم درمیان  آن قبیله که بر سر همسرم سوار بودم باودستور میدادم وزیر بار دستورات او نمیرفتم  همه مرا دیکتاتور صدا میکردند واورا زن ضعیف  البته او هم درجاهای دیگری تلافی میکرد  برایم ابدا  مهم نبود من میبایست محکم خودم را نگاه میداشتم .
روز گذشته دخترم به همراه  نوه ام اینجا بودند خودم را دراو دیدم همچنان محکم با قدرت وپهلوانش درکنارش راه میرفت مانند دوعاشق ومعشوق . جوانی خودم را دیدم وحظ کردم .ث

ثریا / اسپانیا / یکشنبه ۲۵ نوامبر/

چه کم دارم ؟

ثریا ایرانمنش « لب پرچین »!

نه ذوق نه نغمه آزادی  فغان دارم 
چه سود از آنکه بشاخ گل آشیان دارم ؟

صبح خیلی زود است ُ خیلی زودتر از همه صبح  بوی عجیبی همه خانه ُ نه آسمان را فرا گرته است بوی بنزین ُ بوی نفت ُ گویی خرمشهر بویش را نیز باین سو فرستاده تا من نیز کمی بخود آیم اما تنها خرمشهر نیست ُ گویی دنیا به فغان آمده است .
نگاهی به دندانهای فشرده میسیز ! نخست وزیر میاندازم مانند موشی بر سر جوال خرما دارد دندان قرچه میرود که هرچه ما میگوییم درست است ! همه چیز طبق قانونی که ما گفته ونوشته ایم سر جای خود باقی خواهد ماند ! 
باید بلد بود بلند فریاد کشید ُ باید بلد بود حاکمیت چگونه است در سر زمین ما خشونت ووحشی گری را با حاکمیت  عوضی گرفته اند  ودراین سر زمین ؟ زبون ! متین ! ودرجاهای  فریادشان به آسمان میرود  که ابدا لازم نیست فریاد بکشند !
نمیدانم چه سری دروجود این موجودات پلید هست که روی سر همه سوارند گفتار ورفتار این خانم مانند مادر شوهری بود که میخواست پسرش را ازدست عروس بیرون بکشد  اوف !  درآنسو در پاریس غلغله است وما خوشحال که زیر سایه یک موجود ساده وتحصیل کرده درپناهیم وروزگذشته فهمیدیم قانون بالا بردن مالیاتها همچنان ادامه داراست  مگر چقدر میخورید \پول وثروت زندگی را برای شما نمیخرد وعمرتانرا طولانی نمیکند تنها وراث شما آنهارا بباد میدهند مگر آنکه درانگلستان باشند !!! 
چرا انگلستان اینگونه رشد کرد ؟ از مدرسه شروع شد ُ به بچه های کوچک یاد دادند که سر زمین ما  در روی زمین بهشت دنیاست همان بهشتی که پدران ومادران شما از<انها یاد میکنند  کسی حق نداشت \پایش را روی یک علف هرزه بگذارد درکلاس انگلیسی ما معلم میگت ؛ 
در قرانسه غذا بخورید درانگلستان  بخوابید ! منظور از امنیت آن بود  به بچه ها یاد ندادند که امام اول ما چه کسی بوده است وچگونه باید طهارت گرفت وچگونه باید از مرد فرار کرد  به آنها گفتند امپراطوری ما همیشه ثابت وبرقرار است .
خوب ! در سر زمین ما تنها بابا نان میداد ومادر ظرف میشست وسپس نماز وروزه وحج وذکات  خمس وغیره بود -  برای ما  سر زمین وخاک معنا نداشت چشمان همه بسوی دیگری گشوده میشد هر خارجی برایمان یک خدا بود ! همه کشش ما بسوی انگلستان ومدارس ان بود وهنگامیکه وارد آن شدیم تازه فهمیدیم همان یتیمخانه معروف( جین ایر )میباشد نه بیشتر ! فهمیدیم که طبقه بالا وطبقه پایین  واقعا وجود دارد واین تحفه را به همه کشورهای درحال توسعه فرستادند درهند طبقه ندار نجس نامیده میشوند ودر سر زمینهای باصطلاح سوسیالیست نامی دیگر بر آن نهاده اند  طبقه مرفه و طبقه بالا میتواند دربهترین  رستوران لندن  دوسیخ کباب را به قیمت ۱۳۵۰ دلار نوش جان کند  وطبقه پایین باید نانی را باندازه کف دست از درون شیشه های بسته با انبر بیرون بکشد تازه میفهمد این نان صد ها بار یخ زده ودوباره درون فر رفته است . مرا بیاد داستان سودم وگومورا میاندازد ُ شاید هم آخر دنیا همین باشد ومن با زمان ومنهدم شدن آن از میان خواهم رفت !.

صبح خیلی زود است بوی نفت  بوی گازوییل همه جا پخش شده شیشه عطرم را برداشتم وهمه جارا اسپری کردم فایده ندازد عطرهای امروز تنها برای رفع بوی حمام وتوالت خوبند آن عطرهای قدیمی به قسمت طبقه بالا رفتند وقیمت هرشیشه دویست تا سیصد دلار است !!!  واین عطرهای \پنجاه وشصت دلاری تنها برای آن خوبند که دورخانه را  معطر کنی بوی آشپزخانه وبوی حما م وتوالت 
را زیر آنها پنهان  سازی !
نه ! دیگر شوری نیست - وازهمه بدتر این رنگ تازه که مرا بیاد لباسهای زندانیان کوانتانامومیاندازد همه جا را  فرا گرفته است .
شب گذشته مجبور شدم روی کاناپه بخوابم وبینی ودهانمرا با شالگردنم ببندم تا بوی تعفن به مشامم نرسد  . 

من از وحشت سرای دهر  کی اسوده خواهم شد ؟
که هرجا بگذرم  دامی بزیر  هر قدم دارم 

تنی آلوده درد ودلی  لبریز از غم دارم 
ز اسباب  پریشانی  ترا  ای عشق کم دارم !!!!
پایان 
ثریا ایرانمنش «لب پرچین » ! 
اسپانیا 25-11-2018 -میلادی !
اشعار متن ؟ اگر اشتباه نکم باید از ابولحسن ورزی باشد ! چون آنهارا از حافظه ام بیرون کشیدم !! ثریا

شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۷

به رنگ خورشید

ثریا / « لب پرچین » !

خفتنی شد به خدا  ُ سر سبز چمن ها 
گفتنی شد ُ به خدا  با تو درآن سبزه سختنها 

خزه شد مخمل رنگین به گریبان طبیعت 
لاله شد دکمه یا قوت به سردست سخن ها !

رنگ عجیبی بود ُ درست به رنگ انوار خورشید برایم تعجب آور بود او معمولا رنگهای دال وتیره میپوشید حال ناگهان مانند یک خورشید با سایه های انوار کرکره روی دستگاه روشن شد  ُ  فرصت نداشتم   تاهمه را ببینم  بعد هاسر فرصت نشستم وبه رنگ او این رنگ تازه خیره شدم ُ خوب باو میامد ُ او از زیبایی خودش بخوبی اگاه است ومیداند چگونه آنرابه رخ همه بکشد  حال داشت برای مشتی پاره استخوان بی تفاوت  هنگامه ای از جنبش ها میگفت  جنبش هایی که نامعلومند  آنها همه به بوسه سفره  همسایه بالایی که اشتها آورا است خو کرده اند  معده هایشان پر گشاد شده است  وسوسمار صفت  \پیش آفتاب  رنگ عوض میکنند  نه نامی از شرف است ونه نامی از صفتهای انسانی  رجاله هایی هیز وپتیاره  واو دراین منجلاب میل داشت ماهی بگیرد .

من دردنیای کوچکم  به کوچکی یک انزوا در ملال ویاس راه میروم .
خوش رقص های کودکانه را خوب نگاه کن  که گرد نشینان  نشستشان بر مدار چیست وکیست ؟
این کودکانی که امرور  از دیروز ما بی خبرند  با کشتی های کاغذی  به روی ا ب راه میروند  وتو تکسوار  آهن سرشت  دهانی پر از حماسه بر جان چه کسانی دل بسته ای ؟  اینها  همان چوبهایی هستند که که درپشت ویترین ها لباس برتن کرده بی حس وبی احساس  با آن سبزه زارها حقیرشان \پاسخگوی وسعت کلام تو نیستند  .
اشک گرمی  بر سر مژگانم از بهر نثار
\پیکر لرزند ه ام  را درانتظار آویخته

باغ شد ویران  وسیمین پیچک اندیشه را
در سپیدار خیال نوبهار آویخته
پایان
 شنبه / بیست وچهارم نوامبر دوهزاردو هیجده میلادی  !

جمعه، آذر ۰۲، ۱۳۹۷

بانوان آهنین !

ثریا ایرانمنش «لب پرچین »!

شب دوش از گرسنگی تا صبح 
خواهر شیر خوار من نالید 

سوخت در تاب وتب برادر من 
تا سحر درکنار من نالید 

من اجازه ندارم  درباره خیلی از مسائل  روز بی پرده  ویا بعنوان یک معترض  سخنی برانم همینقدر که این « تایتل را رژیستر »کرده ام کلی هنر بخر ج داده ام  من نه بعنوان روزنامه نگار ونه  خبرنگار هیچ اجازه ای ندارم تا درباره مسائل پراهمیت روز قلم فرسایی کنم  آزادم درهمین چاردیوار خودم !

 بهر روی[ برگسیت ]در سرنوشت ماهم دخالت دارد اما کجا وچه کسی حاکم بر سرنوشت خویش است  ؟ روز یکشنبه آخرین روز وآخرین گفته درباره این اوضاع موهوم وپیچده به سرانجام میرسد وپرچم اروپا از کنار پرچم بزرگ بریتانیای صغیر وکبیر برداشته خواهد   اولین بانوی آهنین خاور میانه وجنگ را بهمراه داشت  واین دومین درست کاریکاتو راو شده میل دارد درتاریخ نامی از خود بجای بگذارد اما آن یکی .واقعا آهنین بود زیر بار حرف زور نمیرفت این یکی مانند بچه ننه ها دست دست \پدر بزرگ دارد ! وقلاده گردنش  نشان بردگی وبندگی اوست .

بریتانیای صغیر سخت گرفتار است حال دلش برای کلونی های خودش تنگ شده دلش برای امپراطوری دنیا  تنگ شده سگهایش را این سو وآن سو میفرستد تا بوبکشند ُ پرتغال قدرتمند امروز گرسنه است واسپانی که روزی سلطان دریاها بود اینک  مانند ( من)  درگل وامانده  جبل الطارق را ازدست داده است  حال چه بسا آندالوسیا را نیز ازدست بدهد هرکجا \پای میگذاری گویی دروسط لندن نشسته ای ! 
خبری از آنهمه فرهنگ کهنسال ورقصهای فلامنیکو وجشن های روزانه وشبانه نیست همه گرسنه اند وبیکار ! 
آقایانی که درکمون اروپا تکیه بر صندلیهای چرمی بزرگ خود داده واتومبیلهای ضد گلوله شان درانتظارشان میباشد سخت گرسنه اند وبدهکار !  حضور سرخ ها اندکی لرزه براندامشان انداخته است .
ودیدم که ماریانا راخوی چه بموقع دست از سیاست کشید ورفت دوباره درمحضر خود نشست تا سند هارا مهر بزند مردی محترم ُ خانواده دوست ومومن بود اما سیاستمدار خوبی نبود مدتی از او استفاده کردند وسپس رهایش ساختند . 
نه میتوانست بکشد ونه گذاشت که کشته شود  رفت دیگر نامی هم از او برده نخواهد شد  .

دیگر من نمیتوانم تنها به یک جا بیاندیشم حال باید به همه دنیا بیاندیشم به گرسنگانی که هرروز بر تعداشان افزوده میشود وقاتلانی  که هروروز تیغشان  برنده تر  کثافت وبوی تعفن سکس ومواد  همه دنیارا فرا گرفته دیگر کسی رغبتی ندارد تا به آوای ناقوسها گوش فرا دهد  عده ای محو صدای بلند وانعکاس دار زیر گنبدها شده اند وخیال میکنند سعادت در آنجا نهفته است . 

وما مانده ایم در  « فعل مجهول» !
فعل مجهول  فعل ان پدری است که دلم را پر دردکرد  وپرخون ساخت  وشب از گرسنگی بیخواب بود 
هم خود وهم خوانوده اش . فعل مجهول این است که ناگهان مراسم سالگرد خانواده « فروهرها »سر دسته قتلهای زنجیره ای برپا  شد ومردم  رویشانرا به آن سوی چرخاندند ویادشان رفت که کا رگران حقوق یکسال خودرا نگرفته اند وتجمع کرده اند ودیگران را نیز ودار به شورش کرده اند ُ بلی همیشه نمایشی هست که ترا سرگرم کند وفراموش کنی درد از کجا بر میخیزد نقطه  دردرا از مغزت بیرون میرانی وبه تماشای سیرک میروی . وفراموش میکنی  که فرو شکوه  سر زمین تو که چشم گردون را خیره میساخت  از یادها رفت  وحال تنها اشک گرمی در چشمانت مینشید  وکلامی که ترا به لرزه درمیاورد  ونگاههای یاس  آلودی که دیگر  کم کم پلکهارا رویهم میگذارند تا خاموش شوند برای همیشه .
طوطیان شکر شکن ومرغان سخنگو ترا با افسانه های تکراریشان  سرگرم میکنند  خوش زبانند وشیرین بیان مهم نیست در دنیا چه میگذرد آنها بکار خویش سرگرمند وشب را نیز به آن کار دیگر !!!
 فعل مجهول همان فعلی است که مجهول است ونا شناخته .
همان فعلی است که پدری ترا میسوزاند  زیر   حریق هوس وشراب وعشق مادری میسوزد در فضای بی پناهی . ث
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
جمعه تاریک وسیاه برای مشتاقان خرید !
اسپانیا /23-11-2018- میلادی !

پنجشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۷

که مرا حادثه بیخانه کرد

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

ما همیشه  چشم به پشت داریم  نه رو به جلو ُ امروز میان دو احساس متضاد  دارم با خودم میجنگم ُ این جنگ بهر روی برنده ای دارد وآن تبعید ابدی من است ُ باید برای دادن  رای به انتخابات \پارلمانی  برویم واین یک قانون است ُ  حال  امروز فکر میکردم که درایران گذشته  ما هیچگاه رای ندادیم ! صبح بلند میشدیم  ودر روزنامه ها میخواندیم که فلان بانو یا آقای روزنامه نگار وکیل ونماینده مجلس شد ؟! اهه! 
فردا شهردار سناتور میشد ! پس فردا فلان نویسنده سناتور انتخابی میشد !۱ نه اینچا خا ازاین خبر ها نیست برای هر فرد قانویی وضع شده وهر فرد موظف به اجرای آن است مگر آن پدر خوانده ها که درهمه جای دنیا فراوانند مانند الان سر زمین مصادره شده من به دست حسن بنفش ویا بقول آن مرد حسن قطیبه !  نه آنجارا رها کن  قانون من بزن تو بخور وقانون زور است . اما اینجا قانون بر همه جا حاکم است حتی در بیمارستانها تا زمانی که \پای من در در راهروی  بیمارستان است  همه \پرستاران ودکترها مسئول جان منند مگر اتکه خودم بیرون بیایم باید کاغذی امضا کنم که خودم با پای خودم بیرون رفتم اما درییمارستانی خصوصی مانند همه جا ی دیگر ......بهتر است درز بگیرم .

بین دو احساس ایستاده ام چرا سر زمینمرا ازدست دادم ؟ چه کسی مسئول آن بود چه کسانی وچرا باید آنقدر ضعیف و بدبخت باشیم که کشورهای دیگری برای ما تکلیف روشن کنند چشم به دست انگلستانی دوخته ایم که بوی گند ان عالم را برداشته ویا امریکا که خود دارد ا زهم میپاشد ُ چرا امروز همه از آن کارگران گرسنه کارخانه جات حمایت نمیکنیم ومیگذاریم جلادان آنهارا شکنجه بدهندآنهم با نام ؛ دین  چیزی که دیگر دراین عالم خریداری ندارد ! چرا حمایت خودرا از فلان آرتیست جهان صرف میکنیم  اما سر زمینمان را فراموش کرده ایم !  و چرا چیزی را بنام « قانون » نمیشناسیم ؟ چه وقت چشمان خودرا باز میکنیم وبیدار میشویم ؟ کی ؟ چه موقع ؟ تنها افاده ها طبق طبق  نسل گذشته را دیدم افاده هایشانرا بخوبی لمس کردم زخمهایشان هنوز درروی پوست لطیف ونازک من  بجای مانده عجب آنکه بچه ها خانه ها چشم به دهان ننه جان یا باباجان دوخته بودند وبه همان چشم بمن مینگریستند ُ یک غریبه ! از ولایتی دیگر ! از دینی دیگر !  حال نگاهی به دربار پر بار اربابتان بیاندازید یک ارتیست درجه سوم امریکایی را روی سرشان گذاتشه اند . 
نه ُ من از خاکم فرار نکردم  ذرات آنرا مانند سرمه برچشمانم میکشم ُ من ازدست شما مردم فرار کردم وبسوی غرب گریختم وخانه کردم ُ خانه ای که نه متعلق به من است ونه اختیار زمین آنرا دارم بچه ها همان بچه های کارند با شکل دیگری نامش چیز دیگری است ! 
شب گذشته چنان درخواب غر ق بودم  که بیدار نشده ناگهان خودرا دروسط راهرو دیدم ! کجا میروی ؟ 
مدتی طول کشید تا حواسم  را کاملا به دست اوردم ُ چه خوابی میدیدم ؟ نمیدانم ُ هرچه بود یک فرار بود - فرار ازکی ؟ وکجا ؟ نمیدانم  خوشبختانه دیگر آنقدر رشد کرده ام که دچار تزلزل شخصیت نشوم اما نمیتوانم فراموش کنم که کی بودم ! کجا بودم ! چه ها کردم ! همه خاک شدند خاکستر شدند وتنها چند آلبوم\پاره  با عکسهای رنگ ورورفته  بجای مانده است  ومن تنها  ُ تنهای تنها  دریک خانه به دور خودم وقانون میگردم ! 
دوستنان ؟ کدام دوستان ؟ ا زدوستی سخن میگویی که از پشت کاردش را تا دسته در قلب من فرو کرد ؟ از خواهری حرف میزنی که همه عمر باو کمک کردی وسر انجام  اموالت را بالا کشید؟  از دوستی سخن میگویی که چهل سال با  او دمخور بودی ناگهان اوارا درجلد یک سوسمار ی دیدی که بتو حمله ورشده  چرا که نتوانستی مانند او سجاده  ریارا بردوش بکشی .  تونشستی از عشق گفتی ُ از مهربانی سخن راندی اینها برای تو نه نان شد ونه قبض برق را پراخت کرد ! فرزندان ؟ همه رفتند بسوی لانه خود وکاشانه ساختند ُ نوه ها ؟ آنها زبان ترا نمیفهمند ! باید زبان آنهارا فرا بگیری ! سهم تو از زندگی همین است یک سقف سفید با دیوارهای گچی وگلدانی با گلهای پلاستیکی  ُ.
روز گذشته گنجه امرا باز کردم  ُ لباسهایم همه اندازه ام بودنداما زیر کاورها  کفش های قیمتی درون جعبه ها ُ پاپوش من یک جفت کفش ورزشی است با شلوار ویک پلور ویا گرمکن ! این زندگی راحتی است  زنده بگور دور از هیاهو وخالی ازهر احساسی .ث
پایان 

گفت ؛ دیدی زیر تیغ دشمنان  رونق فرش بهارستان نماند ؟
گفتکش  اما زجامی یا دکن 
کز سخن  گل در بهارستان  فشاند 

گفت - در بنیان استغنای ما  آتشی فرهنگ سوز انگیختند 
گفتم -  اما سالها بگذشت وباز  دست دردامان ما آویختند 

لفظ تازی  - گوهری گر عرضه کرد 
زادگاه گوهرش  دریای ماست 
درجهان ماهی اگر تابنده شد 
افتابش بوعلی سینای ماست 
............
باز هم نباید امیدرا ازدست داد .
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » 
اسپانیا / ۲۲/نوامبر دوهزارو هیجده میلادی !

چهارشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۷

نامه

ثریا \ لب پرچین !

ال. میم . ر . \ ف........

اگر میل نداری که در سیاست آنیده نقشی داشته باشی ُ چرا مبارزه میکنی ؟ خیال میکنی با شروع یک دولت ائطلافی یا شورایی جایی برایت تهیه میکنند وترا به خانه ات میرسانند ؟ نه ! اگر آن سر زمین را تکه تکه نکنند   واگر یک ملای مکلا بر سر کار نیاورند  واگر قوچعلی ادعای وزاثت  آنرا نکند  ُ  واگر اینها به همانگونه حکومت یکصد ساله بمانند ُ بهر روی روزی دست از مبارزه برخواهی داشت واگر همه اینها برعکس بود .شخصی مردمی ودولتی متخصص روی کار امد ُ آید ترا زنده میگذارند وپاداشت را میدهند ؟ 
نه ! عزیزم ُ این ملت  کارش کشتن است چه روح ترا بکشند وچه جسم ترا  از بدو تاریخ هجری نگاهی به دولتهایی که بر سرکار بوده اند بکن . درهمان زمان \پهلوی نیز بعناوین مختلف انسانهارا بی صدا سرشانرا زیر آب میکردند مانند افشار طوس وبقیه وعده ای فراررا بر قرار ترجیح میدادند فسیلها هنوز  تا آخرین نسلشان زنده است مانند کرم شبتاب میدرخشند - 
با آقازاده های نوچه ها چه خواهی کرد که  مانند  کرم تخم ریخته اند وهمه جا را لبریز از وجود منحوسشان کرده اند 

متاسفم  من نه  فیسبوگ دارم نه تلکرام ونه راهی دیگر که برایت بنویسم وبپرسم با آن جمعی که گرد خود آورده ای وآن دوستان ! مانند زمزم بهار وغیره  چشم من آب نمیخورد که تو جان سالم بدر ببری  این را از روی کنجکاوی مینویسم دوستی درمیان خیل این جمع نداری همه یکپارچه دشمن تواند عده ای از فرط حسادت / عده ای خودرا صاحب فهم سیاسی میدانند وعده ای هم دنباله رو هستند وچشم به دست ننه دارند تا مانند او غربیله کنند .  شاید هم آن ننه که در پاریس \پرجم به دست درانتظار است  بتو وعده  های داده  درآن صورت دیگر  از چشم همه افتاده ای بهر روی این را برای کنجکاوی خودم نوشتم  ملتی  که تو از انان نام میبری دیگر وجود خارجی ندارند این نوچه های همان لاتهای سر گذر قلعه وبا چنار ودروازه دولاب وکوره های آجر پزی هستند - بهترینشان خودرا دراختیار امنیت وامام ورهبر گذاشت . به هر روی  امید است درراهی که گام برداشته ای موفق باشی شاید من از پشت \پرده بیخبر  باشم .
امروز  دراثر یک خبر ویک حادثه همه امید خودرا ازدست دادم ودانستم که هیچ نمیدانم. ثریا 

زهری که بیرون رفت

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

| شب وکولاک رعب انگیز وحشی |
شب وصحرای وحشتناک وسرما 
بلای نیستی  ٰ سرمای پرسوز 
| حکومت میکند بر دشت و برما |


چند روز پیش  نوشتم حالم درست نیست ُ مانند مسمومی که سم را خورده وحال یا باید آنرا هضم کند وجان بدهد ویا آنرا به هر طریقی هست بالا بیاورد  ُ زندگی با سم بسیار سخت بود  سر انجام آن زهررا بالا آوردم  وحال راحترم هرچند که دیگر در پی پیامی ونامی وخبری نیستم اما هنوز سرم دچار دوران است  .
نمیدانم در آن سر زمین چه میگذرد وچه کسانی برخاسته اند وچه کسانی  سر جایشان نشسته بی تفاوت -  برایم باید تمام شود  همه چیز را کنار بگذارم ـ حال باید بفکر این سو باشم  بفکر رای که باید به صندوق بیاندازم طبیعی است که همه سر زمنیها مارا زنده نگاه میدارند برای روزهای انتخابات مانند گله بسوی .........روان شویم وآرای خودرا به صندوق بیاندازیم درحالیکه میدانیم در پشت پرده وپنهانی انتخابات بین خودشان شروع وتمام شده است  مسئله منافع ورابطه هاست نه ضابطه . زد وبند های سیاسی بین کشورهاست ما مردم برایشان ارزشی نداریم ُ وجود نداریم - 

یک شرری از یک عشق هویدا شد  دوش نا پدید گردید  وگم شد  واین عقل بود که نهیب زد : خوب تماشا کن \ شهر شهر فرنگه \ راهها وواسطه ها همه اغیارانند  تو خودرا داخل آنها مکن  هنوز راههارا نسنجیده ای  وآموزه هارا نیاموخته ای  شناخت بین منجی  وتو  سالهای وقت لازم دارد تو یک کشش را نامش را عشق گذاشتی  وبخود وبقیه رحم نکرده حقیقت را فراموش کردی ؟ چرا تو همیشه درون زباله دانیها به دنبال مروارید میگردی ؟ مروارید دردریاها واقیانوسها  که آنهم به مرور زمان گم شده ودردل نهنگهای روی زمین ساخته وپرداخته میشود .

تو خود گوهری ویک کشش گوهری در سینه داری  آیا از ترس گم شدن بود ؟  با خود میاندیشیدم شاید او روزی آنشدانهارا دوباره روشن نماید وما دوباره دور آتش برقصیم با پیراهن های سپیدمان ُ  واین غایت ارزوی من بود  دیدن ونفهمیدن را باید بیاموزم امروز بازار سود ها وتجارت  سیاست هاست  با گذشته ها کلی تفاوت دارد  امرو زهمه نگاهها سود جویانه است  تو تنها یک ابزاری  ُ یک آلت ویا وسیله . این راهها همه وسیله اغیارند  وواسطه ها و توبا درک وکشش غریزی خود باید بدانی  که راه وروش آنها چیست ُ برای چندمین بار داری پایت را درون یک گودان پرلجن های چسپیده  میگذاری ؟ .

راه رفتن مهم نیست ُ باید دید چگونه راه میروی  واین تو که رهروی - راه را  بر میگزینی  نه باکشش ورویا بلکه با یک حقیقت گویا . 
[عطار] این گمشدن را سروده است  گم کردن وگم شدن  ُ انسان چیزی را گم میکند  وبه اندیشه جستن آن  میافند  سپس متوجه میشود که راهرا گم کرده است  وگم کرده را نیافته  تکه ای از خودرا در راه بجا گذاشته  حال غیر از یافتن آن گم شده باید تکه های که بجا گذاشته را نیز بجوید  واین ارزش چندانی نداشت که تو تکه ای ازخودترا بجای بگذاری ....

وچه خوب شد که آنرا بالا آوردی به همراه زرداب وصفرا .
حال تنها یک زخم « گمگشتگی »  در برخورد با آن  در سینه ات  باز شده  ومبدل به یک درد عضلانی  گردیده است خوشبختانه به زودی آنهم رفع میشود .

{ نه مارا  گوشه گرم کنامی -
 شکاف کوهساری - سر پناهی }

+ نه حتی جنگلی  کوچک - که نتوان -
در آن آسود  بی تشویش - گاهی }
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
اسپانیا / 21-11-2018/ میلادی ......
اشعار متن : میم / اخوان ثالث !


سه‌شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۷

ما آدم بشو نیستیم

بلا نسبت بعضی از  سروران وبانوان مبارز وتوانا روی سخنم به بقیه میباشد !مدتهاست که مردم فریاد میکشند و مدتها ست که تظاهر میکنند تازه دوهزاری آقایان خوش نشین افتاده وکمی باسن خودرا تکان داده  که خوب حال  ما اهل سیاست نیستیم ومیلی نداریم که وارد گود آن شویم  یا کاره ای شویم  تنها میل داریم رابطه فقیه را با  ودین اسلامرا با سیاست  جدا کنیم ُ همین ملاها از روزن  اطاقشان اوامر را اجرا کنند ودوباره جزیه بگیرند ! 
 یکی که اشعار آهنینی میسراید هما ن مجنون مجاهد  دیگر ی جاده را برای  مریم بانو دارد صاف میکد   خوب که چی میخواهید ایران را به دست قوچ علی بدهید ؟  واین گفته ها واین رفتار  بافت فرهنگی  ملتی را نشان میدهد که  مانند ماهی حافظه تاریخی ندارد  اصلا حافظه ندارد از روی کتاب میخواند یا رونویسی کرده جلویش میگذارد  مردم بامید شما برخاستند ! خوب بنابراین ؛ 

نه مرد مناجاتم ُ نه رند خرابایتم  
نی محر م ومحرابم  نی درخور خمارم 
 نی مومن توحیدم  نه مشرک تقلیدم 
نی منکر تحقیقم  نی واقف اسرارم 
از بس که چو کرم  قز بر خویش تنم هردم 
 \پیوسته  چو کرم قز در پرده پندارم  

بنا بر این با چنین  علمی  همه جا باید با حیرت روبرو شد  ویا شاید اربابانمان درکیسه مار گیری شان یکی از <ان ملاهای مکلا را شسته ورفته بر سر مان سوار میکنند کاسه همان کاسه وآش همان آش تنها کمی روغن داغ بیشتری روی آن داده اند .
خوابم نمیبرد  ُ در رختخواب غلط میخوردم وگفتم تا ننویسم محال است تا صبح بخوابم حالم از این مردان اپوزسیون بهم خورد مردان که چه عرض کنم فسیلان بازنشسته وچند بچه نوچه با چند کتاب زیر بغل .
مرد عاقل را کجا میشود یافت ؟  حیرتی در میان جمع اضداد درمیان گزینش ها  دردامنه بی عقلی ها وخوش خیالی ها در دامنه مقام وتضاد منافع  اینهارا نمیشود دریک کاسه جمع کرد .
چرا از گذرهای تاریک رد نشده اید  تا شگفتی ها راببینید  زیباترین زیباهایی را وتاریکترین زوایای را  حال چه کسی میتواند آن خانه را بروید وتمیز کند بی آنکه از نوکز سابق مطبخ کتکی نخورد .
واقعا دستخوش دارید همه شما اعم از <ان مشیرالدوله تریاکی که سالهای نشست قصه حسین کرد وابن یزید  را برایمان از روی کتاب خواند تا آخرین آنها که با نوک پنجه به ریش این وان آ ویزان است .

همه راهها باز است  واسطه ها نیز فراوانند  باید جانشینی یافت  یک انسان با گوهر انسانی وشرف  تا راه رفتن روی ریل را بداند  ما چه چیزهایی را که ازدست ندادیم اخلاق - روش ُ فرهنگ ُ حتی خط وزبان مان را حال <اقایان تازه کمی خودرا تکان داده اند درانتظار قوچعلی هستند تا فرمایش فرماید برویم یا نرویم ؟! متاسفم برایتان . واقعا متاسفم .اینجا راحتیم / عادت کرده یم چلو کباب ومحصولات عالی صدف هم هست  آزادیم \پولی میرسد قمارخانه بغل دستمان  فاحشه خانه انطرفتر وامامزاده وخانقاه هم داریم کلیسا هم اگر لازم بشد باندازه کافی یافت میشود / برند های شیک هم داریم !
همه از ترس گم شدن تنها از سوراخ دیوار  به درون نگاه میکنند  همین وبس . باشد تا صبح امیدتان بدمد . با \پیروزی ایرانیان واقعی ووطن پرست .نه زر پرست .
 سه شنبه شب ۲۰ نوامبر دوهزارو هیجده میلادی / اسپانیا / 
...........................................................................................
واین آخرین ترانه من است برای زاری کردن  دیگر کافی است .ثریا .

گمشده

ثریا ایرانمنش « لب پرچین» !



....... گفت دیدی با زبان پاک ما 
کینه توزی های « آن تازی» چه کرد ؟

گفتمش فردوسی پاک رای 
دیدی اما در سخن سازی چه کرد ؟

گفت : دیدی پتک شوم روزگار 
بارگاه تاجداران را شکست ؟
گفتمش - اما اشک خاقانی چو لعل 
تاج شد بر تارک ( ایوان ) نشست 
------
گویی چیزی را گم کرده ویا خدای ناکرده عزیزی را ازدست داده ام تمام روز بیهوده وغمگین  نشستم ومرتب دکمه اورا  فشار میدادم والتماس میکزدم بیدار شو ُ اما گویی و برای همیشه رفته ویا چه بسا دریک کمای طولانی بسر میبرد ُ او هم از من خسته شده بود بیست وچهار ساعت دردستهایم میغلطید حال دیگر رابطه من با آنهاییکه برنامه هایشانرا میدیدم نیز قطع شد روی گوشی ام چیزی را نگذاشته ام تنها برای استفاده های فوری است  حتی فیلمی را هم دانلود نکردم . 
خوب ! باید تا بعد از جمعه سیاه  صبر کنم وبعد از آن تا آخر ماه تا مهندس از راه برسد وبگوید نه ! نه ! او نمرده  با دستهای جادویش برای چندمین بار اورا از نو زنده سازد ( تابلت را میگویم ) !!!!!

شب گذشته «او» را  بخواب دیدم همان عشق دوران  خردسالیم را همان که میپنداشتم پنجه های طلاییش روزی دنیای موسیقی مارا زیر  ورو خواهد کرد ! اما او زندگی محقر خودرا به ارگ پاد شاهی تبدیل ساخت  باز  مانند دوران گذشته ( در خواب ) مرا تنها گذاشت وخود به سفر میرفت وبه من سفارش  میکرد که باکسی حرف نزنم !!!! 
گاهی فکر میکنم که این مردان  هیچکدم لایق عشق ودوست داشتن نیستند  آنچنان در کارهای خودشان غرق میشوند وآنچنان خودرا دراختیار  آنچه که درپندارشان هست  قرار میدهند که دیگر جایی برای عشق ودلدادگی  باقی نمیگذارند ُ اکثر آنها برای دوست داشتن  ساخته نشده اند  آنها باخودشان بهتر کنار میایند وبهتر میتوانند عاشق یکدیگر شوند ! تا با یک مادینه  بخصوص اگر این مادینه صاحب چند فرزند شود وسینه را  دراختیار شیرخوران بگذارد دیگر بکلی از چشم  آنها میافتد میشود یکی از اثاثیه خانه که گاهی گرد وغبار آنرا پاک میکنند ُ نمیدانم شاید برای همین هم هست که مادران بیشتر عاشق پسران خویشند ودخترا ن را کمتر به حساب میاورند اکثر زنها نرینه را بیشتر دوست دارند ! برای من فرقی نمیکند همه فرزندان منند کاری به نر وماده بودن آنها ندارم  بیشتر به عشق میاندیشم واگر کمی از مهر آنها بمن کم شود غم سنگینی روی دلم مینشیند که خوشبختانه تا به امروز این اتفاق نیافتاده است .
به دنبال عشقی هستم که دور از دسترس من باشد ُ درکنارم نباشد ! بقول عوام وگذشتدگان دوری ودوستی ! وشاید آن عشق که اینهمه سال طول کشید این بود که از هم دور بودیم همه جا یکدیگر را تعقیب میکردیم او با خشونت من بی گذشت وخونسرد وآخرین باز درسال دوهزارو چهار اورا دیدم که آمده بود تا مرا به ایران برگرداند ُ گفتم نه ! هیچگاه ! برو باهمان زنی که برایت درنظر گرفته اند عروسی کن تا آخر عمری از تو نگهداری کند  من اینجا مسیول عده ای هستم که بی گناهند و به میل خود باین جا نیامده اند . او درمیان همه لذات جهان غوطه میخورد آن دستان پاکی که روزی مضراب را به دست میگرفت ودلها را به لرزه در میاورد حال درآستینش ورق هارا پنهان میساخت وآن چشمانی وزبانی که روزی قصه عشق را برایم میخواند حال دگر گون شده وجای خودرا به ریا ودروغ  داده بودند وآن نجابت وشرم وپاکی که درگذشته دروجود او  غلط میخورد جای خودرا به انسانی داده بود که سر تا پا  مانند لاتهای اطرافش  با زبان دیگری سخن میراند ! او هم تکه ای از وطن من بود که نابود شد .
گفت : دیدی  دست خصم تیره رای 
جلوه را از « نامه تنسر » گرفت ؟ 
گفتم  : اما  دفتر زیب ورنگ ما 
از هزاران |تنسر|  دیگر گرفت 

گفت : از پرویز جز افسانه ای 
نیست  زان طلایی بوستان 
گفتمش ؛  باسعدی شیرین سخن 
رو بسوی |بوستان| با دوستان !
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین» ! 
اسپانیا / 20-11-2018 / میلادی !

اشعار متن : از بانوی سخن  سیمین بهبهانی از دفتر  « رستاخیز».....

دوشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۷

عارف قزوینی

ثریا / اسپانیا « لب پرچین » !

چه داد خواهی از این داد خواه  پوشالی ؟
ز شاه کشور جم ُ جایگاه پوشالی

بجای تخت کیانی  وتخت جم مانده است 
حصیر پاره بجا وکلاه پوشالی 

بقدر سر یک مویی عدو نیاندیشد 
 از این ؛ سپهبد  واز این  سپاه پوشالی 

 ز آه سینه پوشالی  آتش افروزیم 
بکاخ  وقصر وبارگاه  «امام » پوشالی 

ببین چه غافل و آرام خفته  این ملت 
چو گوسفند  در آرامگاه \پوشالی 

پناه ملت  مجلس بود  چو گردد چاه  !!!
پناهگاه  - بسوز  این پناه پوشالی 

بهار آمد وعارف  نمیشود سر سبز 
زباغ و لاله  خرم گیاه پوشالی 

دوشنبه 
تقدیم به ؛ کنگره ایرانیان .


درخروش باد

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

در حال حاضر مهم نیستت کجاییم ودر چه سر زمینی زندگی میکنیم  مهم آن است که چگونه باید خودرا از دست حوادث طبیعت که ناگهان همچو بلا بر سر ما ظاهر شد خودرا نجات بخشیم ُ امروز دیگر اتومبیل به درد نیمخورد  باید قایقی ساخت وبر آن سوار شد وشناور درمیان آبهای گل آلود ومسمو م کارخانه جات  به حال سکوت نشست .
دیگر مهم نیست درکدام  سر زمین جان میدهی قایق روی سیلابهای شناور ترا میبرد ُ تنها کار ما این است که مرتب از حال یکدیگر با خبر شویم ؛ 
خانه تو نریخته ؟ 
اتومبیلت را آب نبرده ؟ 
سقف تو ویران نشده
 دررفت وامد میان اینهم آب چگونه خودرا به دفترت میرسانی ؟ .....

این سر زمین را برای بارانهاهای سیل آسا نساخته اند  برای آن ساخته اند که چند روزی توریست ها زیر آفتاب داغ آن خودرا بسوزانند  چهل سال است که حزب سوسیال بر این جا حاکم است حال درحال حرکت بسوی دیگر ی میباشند انتخابات   شروع شده  ومن درفکر این هستم که بیخود نبود شهردار ورییس حزب فاخر ! برایم تبریک تولد فرستاد ومرا شهروندی ؛ عالی نامید ه وبمن افتخار  کرد ند !  دوم دسامبر باید برای شرکت درانتخابات خودرا آماده سازم ......

 چهل سال است که حزب سوسیال این قسمت را دردست دارد زمانیکه من وارد این سر زمین شدم جناب فیلپیه گونزالس از شهر سویل  مشغول تدارک انتخابات ونخست وزیر ی بودند وپس از آن   اسپانیا وارد کمون اروپا شد !  درست چهل سال از آن تاریخ میگذرد ومن تازه وارد بی خبر از هر زد وبندهای  سیاسی از کمبریج وکاشانه ام دست کشیدم وباین سو آمدم تا  زندانبان مرا دربند نکشد وعجب آنکه به دنبالم آمد دیگر راه فراری نبود ماندگار شدم میخ کوب شدم ُ انه این سر زمین را برای این سیلابها نساخته اند . سیل وارد خانه ها شده مردم تنها کارشان شستن وپاک  کردن زمین ا وریختن گل ها ولجنه به بیرون است  وآب مانند یک رودخانه طغیان کرده همچنان درکوچه های شهر روان است ومن ؟ ! نگران جاده .واحساس شدید گناه که چرا آمدم ؟!.

دیگر مهم نیست درکجاایستاده ای اول باید جان خود وفرزندانترا نجات بدهی بالکون خانه من هر آن درحال فرو ریختن است خوشبختانه رفت وآمد در زیر آن کم است درغیر این صورت چه فاجعه ای ببار میامد ُ تمام شب باران میبارید ومن ؟ در فکر کی وچه کسی بودم   ؟ فراموش کردم شام بخورم  وتابلتم ناگهان ازکار افتاد ظاهرا به کما رفته !  مهم نیست دیگری را بر میدارم از این اسباب بازیها زیاد دارم !! 

آنهمه شورش وغوغا واعتصاب کشت وکشتار درآن سرزمین پدری من  بدون کوچکترین اشاره ای  بی هیچ پوشش خبری بیصدا  از روی ان میگذرند اما فلا ن مردک قلدر در فلان  دهکده  یک ته سیگا ر را روی زمین زیر پا له کرده  معرکه میگرند ! باین میگویند سیاست وزدبند های  سیاسی ! 

گویا رعد وبرق روز گذشته بر نوک یک آنتن درشهر ماربییا برخورد کرده وساختمان دچار آتش سوزی شده از ان هم زود گذشتند ! درحال حاضر تب انتخابا ت در رگها نشسته وتنورش داغ است .
چرا ؟ حال من گرفته ؟ چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ احساس بدی دارم ! از ساعت چهار بیدارم وساعت شش یک قهوه نوشیدم وحال درحال نوشتن  فرمایشات بیهوده هستم اما چیزی دردرونم مرا دچار یکنوع دلهره کرده است ُ 
آیا تو میدانی رفیق ؟!
آیا تو خواهی رفت ؟ 
آیا دست از همه چیز خواهی کشید ؟ 
آیا مرا بفراموشی خواهی سپرد؟ 
من دراین سیلاب خروشان  میان مردمانی بیچاره تراز  مردم سر زمین خودم  دارم بیهوده دست وپا میزنم ُ .
میدانم که تمدن امروزی رو به فناست  ومیدانم که همه درحال رقص روی یخها میباشند ومیدانم که به زودی همه چیز به پایان میرسد .  اما تا آن روز باید درکنارم بمانی  . ث
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
اسپانیا 19.11.2018 / میلادی ! 

یکشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۷

هر غروب

 تو هر غروب گذر میکنی بخانه من 
اما دریغ درها بسته وپنجره ها خاموشند !

روز گذشته سری ببازار کالاهای مدرن تکنو لوژی زدم به وبه  قیمتها  بهتر است حر فی نزنم برای نو کلاسها  خوب است تنها یک لپ تاپ دیدم  قیمتش  برای جیب من کمی زیاد بود یعنی در واقع برای سرم زیاد بود یکهزارو صدو پنجاه یوروی ناقابل  رفتم به طرف  تابلتها  خوب آی پد بد نبود حال در انتظار  جمعه سیاه هستم تا قیمتها بشکنند ،

امروز رعد وبرقی در آسمان زد که درتمام عمرم نه دیده ونه شنیده بودم  برق رفت وگفتم که پنداری این رعد وبرق الان از شیشه میگذرد ومارا خشک میکند  در تاریکی نشستم ونشستم تا برق آمد جناب اینترنت هنور دارند خود را  آرایش میکنند  که کم کم نمایان شوند  گاهی هم این تابلت  گویی مانند کش بند تنبان بعضی ها در میرود ر  یعنی  کنترل خودرا از دست داده با اینترنت قهر میکند مدتی باید  صبر کنم تا دوباره بهم وصل شوند وشربت  وصال رابنوشند  فعلا هوا بارانی ومن نگران جاده ها ورفت وآمد همه هستم بخصوص بچه ها  .
نه کاری نمیشود انجام داد هوا سرد بارانی ونمناک بهترین کار این است فیلمی بگذارم وبه تماشا بنشینم  اما خودمانیم د هنوز دلم  در بازار تکنیکهاست  ودلم پیش آن لب تاب مسی رنگ که باندازه  یک دفترچه نازک وبدون برگ باریک بود ا خوب که چی ؟
تابلت را میشود شبها  در بغل گرفت وبه موسیقی گوش داد  آن لب تاب نمایشی است  حالا چند تا دارم ؟  اولین کامپیوتر با تنوره بزرگش  هنوز خالی نشده ه درونش پر است  دومین لپ تاپ درون چمدان است وهنوز نیمی از نوشته ها وعکسها درونش خوابیده  سومی روی میز افتاده گاهی یک توسری از من میخورد  بسکه تنبل است !! چهارمی عزیز دردانه ومخصوص دفتر !!!!میباشد  این تابلت هم بیچاره دیگر به گریه افتاده وبمن میگوید رهایم کن  منهم  به او قول دادم بعد از جمعه سیاه  نه آن جمعه ای که مثجاهدین وانقلابیون نامشرا به رخ دنیا کشیدند -نه !همان  بلک فرایدی  که همه چیزهای آشغال نصف میشوند  اوف چقدر آشغال توی این مال ها پیدا میشود زباله دانی است  بهرروی فعلا  در اطاق یخ بسته با دستهای یخ کرده  مشغول همان بافتنی کذایی هستم وگاهی سری به او میزنم او که مرا در میان دستهایش جای داده  تا کمی گرمای را احساس کنم / تا بعد 
روز یکشنبه غمگین هیجدهم نوامبر دوهزارو هشت !!!

نوشتن !

ثریا ایرانمنش «لب پرچین « !

نوشتن فرزند ضرروت است  - ضرورتی که  از ارتباط  انسان  وتولد او با او  زاده میشود میل به نوشتن دربعضی  از نویسندگان  به یک تشنگی آتشین  تبدیل میشود  واگر این شعله خاموش شود ویا بنوعی از آن دور گردد  بسیار دچار تاسف وتاثر میشود . 
یک قوه  ویک قابلیت  جزیی را نباید  با هوش سر شار  والهام حقیقی مخلوط کرد  بنظر من یک نویسنده میتواند در تعیین سرنوشت سر زمینش نقش بزرگی داشته باشد ( مانند نویسندگان چپی وخود فروخته ما) که با چند جلد کتاب وچند چرند وچند شعر بند تنبانی خودرا خدای عالم علم دانستند وهنوز هم دست هم دست پروردگان ودوستان  آنها دست نمیکشند .  انسان همینکه تهیه  احتیاجات ابتدایی خودرا  تهیه کرد  میل دارد دست بکاری بزند که برای او وسایر همنوعش مورد قبول  وتاثیر را  روی جامعه اطرافش داشته باشد  سودای بزرگی در سر میپروراند تا صاحب یک شخصیت ممتازی گردد  یک قوم دلیر وپهلوان پرور  حاصل سعادت خود را درهمین راه میباند  در دلیری وبی پروایی  دریک ملت متمدن امروز همه میل دارند سیاستمدار شوند  وقبایل وحشی  همیشه این سودا   درسرشان هست که در آدم کشی وغارتگری  مرد میدان باشند ! 

اکثر نویسندگان و فیلسوفان ودانشمندانی که دل باین سودا سپرده  اند اکثرا درتنگدستی وفقر وفلاکت  وگاهی با عزت نفس زندگیشانرا به پایان برده اند اما نامشان همیشه جاودان است .
برای شروع واینکه چگونه یک ملت میتواند به اوج برسد ویا  به فقر وفلاکت بیفتد یونان قدیم را میتوانیم درنظر بیاوریم  ؛سقراط - ؛ افلاطون ؛  که فلسفه دنیارا بوجو آوردند  هومر که از دوچشم نابینا بود وتاریخ دنیارا  ازروی او کپی شد  همه آن نوسندگان  آن زمان هیچکدام جیره خوار  پادشاهان نبودند  واز خوان بزرگ آنها لقمه ای نمیربودند  شاید به همین دلیل هنوز نامشان  از خاطره ها محو نمیشود  ودر میان متاخرین  کسانی مانند ماکیاولی  بایل  ژان زاک روسو  ومیلتون  بوده اند که حقوق انسانی را  نشان داده اند  این گروه هیچگاه خودرا به شهریاران نفروختند  واگر خیلی دچار فقر وتگدستی میشدند تنها روزگاررا مقصر میدانستند . یونان تا زمانیکه آن مردان بزرر را داشت حاکم بر دنیا بود  با آمدن رومیان وآوردن چند نویسنده دست آموز  مانند کاتول وهورااس  وویرژیل  که همه چندان  قدرتی نداشتند  آن یونان قدیم را درهم شکست  ُ هوراس درجایی گفته بود اگر من  متمول بودم محال بود است به نویسندگی یا چکامه گویی بزنم  میرفتم درجایی میخفتم !! حال چگونه این شخص میتواند هیجان فکری داشته باشد ؟! یونان روبه تحلیل رفت  روم هم چندان بزرگ نشد وسپس کم کم این بیماری نویسندگی به همه  جا رخنه کرد ُ در روسیه اکثر نویسندگان از خاندانها برجسته ویا صاحبان زمین  بودند در فرانسه کمتر ودر آلمان همچنین مردان وزنان بزرگی برخاستند تا رسید به خاور میانه ُ درهند هم نویسندگانی بودند که تنها دل به ملت خود خوش کرده بودن اما چه فایده که نوکر ارباب بودند واین بیماری بما هم رسید اول از خودمان وشهرمان شروع کردیم اما با توپ وتشر وایرادهای بنی اسراییلی  درحالیکه هوز مردم سر زمین ما به مکتب میرفتند وچوب معلم را میخوردند شاعرانی برخاستند وبرای آنکه دست آورد خودرا برای ما بگذارند به ناچار در خدمت شهریاران ومداحی آنها گام بر میداشتند که از حوصله این نوشته خارج است . 

همه این گفته ها برای این بود که اگر ملتی یک نویسنده خوب ویا یک شاعر خوب ویا یک معلم خوب نداشته باشد ذهن او میپوسد ورو به قهقهرا میرود وبر سر آن ویرانی میاید که بر سرما آمد امروز تنها افتخار ما به یک نویسنده که آنهم اّ ه وناله اش تا آسمان هفتم میرود | صادق  هدایت | است با آنکه دست او به دهانش میرسید ومیتوانست بهتر بنویسد تنها به محله های پایین شهر اکتفا نمود بعد هم بیماری داشت غیر قابل علاج !! که اورا به مرزخودکشی کشاند  در شروع انقلاب دل به شاعران قدیم خود خوش کرده بودیم که آنها به پا بوس امام رفتند کاری نمیشد کر د شهریا رما خود مذهبی بود ومرتب برای همه این امام های قلابی نذر نذروات میفرستاد ملاهارا تقویت میکرد بامید آنکه همیشه سلامت وپایدار بماند  وما دیدیم که احمد شاملوی خاین از او پایدارتر  ماند واو چگونه هم سلامتی وهم تاج وتحت شهریاری خودرا ازدست داد تقصیری هم نداشت پدر رفته بود ومادر مذهبی درجیب او قرانی گذاتشه بود تا حافظ او باشد ودست آخر ماری آنتوانت از راه رسید وبقیه اش دیگر شما بهتر ازمن میدانید چون من نبودم . قفس را شکسته وفرار را بر قرار ترجیح داده وسالهای روابطی با هیچکس نداشتم همه دردهایم روی کاغذ نقش میبست .

در حال حاضر  هوا طوفانی وباران زا ست  در آسمان اثری از نور خورشید نیست  ومن میل داشتم خانه را تمیز کنم  اما حال باید بنوعی خودرا سرگرم کنم تا این طوفان فرو بنشیند  از تنها چیزی که میترسم ؛ باد وطوفان است . امیدوارم بانو کاترینا باین شهرک واین دهکده رحم کند ومارا درهم نکوبد . آمین !ث
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
اسپانیا 18-11-2018 میلادی !


شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۷

پشت پا

ثریا / « لب پرچین » !

از برای کام دنیا  خویش را غمگین مکن 
 پشت پا زن بر دو عالم خویشرا سنگین مکن 

نخل نو خیز تو بهر بوستان دیگریست 
ریشه محکم  در زمین عاریت چندین مکن ........جناب ضایب تبریزی !

نیمه شب  تشنه بودم بیدار شدم تا لیوانی آب بنوشم دیدم چراغ  گوشی ام روشن است  آنرا با زکردم در لیست او نام خودمرا دیدم  شخصی نوشته بود که ؛
خانم ایرانمنش شما مرا بیاد میاورید  ؟ دنباله  نوشته را گرفتم  تنها چند نقطه باقی ماند وتصویر آنجناب که درانتظارشان نبودم  هرچه گشتم بقیه آن نوشته را بیابم چیزی پیدا نکردم نام آن شخص گویا محمد یا محمود به درستی یادم نیست  ُ گوشی من مانند خودم چندان مموری ندارد ونمیتواند همه چیز را سکرت پیش خود نگا دارد حال در انتظار کادوی کریسمس هستم تا یک گوشی مجهز  کادو بگیرم !!

بهر روی نه فهمیدم ونه توانستم بفهمم چه کسی چه چیزی را میخواهد بیان کند تنها کامنتها بودند که پشت سرهم بالا میرفتند هم از با ادبیترینهای ایرانی که همه چیز خودرا بیرون میریزند در بشقابی تحویل  گوینده میدهند وهم کسانی  که دامن اورا سجده میکردند من ابدا باین فضای مجازی واین آدمهای پشت پرده نه اعتمادی دارم ونه اعتقادی حرفهایشان  وگفته هایشان نیز گاهی خارج از آنچه نامش ادبیات است میباشد . بنا براین برای این صفحه  خودم کامنتهارا وهمه راههارا مسدود کرده ام تنها میتوانم بدانم چند نفر در طی روز آنرا خوانده ویا ورق زده اند ایرانیان چندان حوصله کتاب خواندن ندارند  حتی بحث های طولانی را نیز نیمه کاره رها میکنند  ُ بنا بر این من ابدا به دنبال یک پابلیشر ویا چاپخانه نمیگردم تا این چند خط کذایی را به دست ماشین بدهد وکل کتابهارا نیز تحویل خودم ! چون کتابخوانی  نیست منهم شهره آفاق نیستم  نه چندان دلبرم ونه چندان دلبند ونه چندان دلپسند ! باید هفته ای چند مطلب بنویسم که به آن  میپردازم بقیه اش  ذکر مصیبت است وخودمرا خالی میکنم تا سر بقیه فریاد نکشم !! 
گاهی چنان درگیر احساسات شدید میشوم که همه دلم را روی کاغذ میاندازم خونین و خسته برمیخیزم وگاهی چنان در گیر خشمی شدید میشوم که هرچه درددل دارم باز تحویل این دستگاه بیچاره میدهم واو هم آنهارا بر میگرداند یعنی بالا میاورد  ومن خسته تر بر میخزم تا باز یچه بهتری بیابم . 
دیگر چیز نمانده  تا آنرا آرایش دهم  غیر ازیک روح  که توانش از شعورم بیشتر است  ویک\پیکری که خودش را هنوز محکم نگاه داشته  مانند یک زندانی نیمه جان  واندیشه هایی که گاهی پریشانند وگاهی  کلاف  سر درهم وزمانی روشن وروان .
وخودم ُ در پی لقمه نانی نه بیشتر  ٰ- بیشتر نمیخواهم میلی به نمایش ندارم  این ماشین خود فروشی وعرض اندام را گذاشته ام برای آن نوکیسه گان وتازه به دوران رسیده ها که درگذشته یکبار از میان دره های سنگباران آنها گذشتم یکی نوه قاجاریه بود دیگری نوه قلان حاجی وسومی نوه فلان ملای ده ومن بیچاره از میان یک مذهب بر باد  رفته برخاسته بودم نه این بودم ونه آن خانواده ام اهل کتاب مادر همیشه حافظش درکنارش بود پدرم خواجوی کرمانی را میخواند ومرتب میان دستفروشان کتابهای کهنه را میافت وبخانه میاورد  لقمه نانی داشتیم سر چشمه ای از آب روان ودهکده ای که مالک آن بودیم بیشتر نمیخواستیم . همچیز درهم فرو ریخت وماوارد   بازار برده فروشان ؛ شدیم مادر خاموش ماند پدر از دنیا رفت من ماندم بین مردمانی ناشناس حال همه تکیه به قبرستانها پرشده داده  بودند واستخوانهای مردگانشانرا بر دیوار میخ کوب کرده فخر میفروختند متاسفانه اجداد من همه اعدام شده بودند !!! یا سرشانرا بریده برای قبله عالم برده بودند . بنا براین غیز از سکوت میان این نو کیسه ها چاره ای نداشتم . حال چیزی عوض نشده آنها رفته اند جایشانرا به دیگری داده اند که از آنها بدترند وخشن تر ومرده خوران سر قبر اقا وخونخواران چنگیزی . خوب بنا براین میبینید که چقدر تنهایم ؟! نه ! دلتان برای خودتان  بسوزد من خودمرا دارم با تمام قدرت وسینه ای که عشق را درآن نشانده وسجده میکند .

بی تو هیچم ایدوست  همچو یک سال بی ایام 
بی تو پوچم ایدوست  همچو پوسته بی بادام 

واز آن جناب استدعا  دارم اگر گفتنی دارند به ایمیل من  پیامشانرا برسانند  در خاتمه باید بعرض همه اهل فن برسانم که به دنبال هیچ دسته وگروه وفرد خاصی نیستم تنها بامید کسی هستم که آن سر زمین را نجات دهد وآنکه بر آنجا حاکم میشود غیر از دستورات کوروش وداریوش کمی هم ادب واحترام وتربیت به آن سر زمین به ارمغان ببرد . از ما گذشت .ث
پایان 
چشم خواب الوده را در گوشه نسیان گذار 
راه دوری  پیش دار ی بار خود سنگین مکن 

میچکد خون از دم شمشیر محشر انتقام 
پنجه از خون ضعیفان  سرخ چون شاهین مکن « برای رهبر» !
------
شنبه  شانزدهم نوامبر دوهزار و  هیجده میلادی 
ثریا / « لب پرچین » !