یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۷

باران

باران

 

نغمه چنگم درا ین بزم ؛ ا ر نیامد دلپذیر

ای امید جان ؛ ببخشای این گنه؛ برمن خرده مگیر

ناتل خانلری

 

خیال تو ؛ چون سایه یک شمع

از کنارم گذشت

مرا بسوی خاطره هابرد

به مستی های خالی ازهشیاری

به بام شکسته ؛ که زیر فشار گچ

فرو میریخت ؛ من وتو صدای ویرانی

آنرا شنیدیم

هیچ برگی دردست من نماند

اما بوی تودرسینه ام پنهان شد

که زمانی راه گلویم را میبندد

تو ؛ چون خون در رگهایم نشستی

وآندم که باچشم گریان ؛

ترابدرقه کردم

همه پرندگان به تماشای باغ

نشستند؛

اینک گلهای تازه شکفته ؛ به تماشای خورشید

برگهای سبز روشن ؛ محو تماشای نرگس

ومن نشسته ام به تماشای تو که؛

درجمال یک شاخه گل؛ درباغچه خانه ام

روییده ای .

یاد مهر تو که مهربانتراز آفتاب گرم بهاری

بود؛ مرا اندکی شادی میبخشد

ایکا ش اینجابودی

دیگر از سیاهی شب ؛ نمی ترسیدم

اینجا ؛ زمان ویرانیهای دل است

زمان پوکی زمین؛

ایکاش اینجا بودی ومیدید ی که ؛

من ؛ سنگ کوچکی را یافتم

زیر آنرا کاویدم

خالی بود

نامم را درآنجا پنهان کردم

هیچکس از راز آ ن آگاه نیست

سنگی بی نام

در زیر آن فقط نام من ؛ به همراه یاد تو؛ که پنهان ماند  .  ثریا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۷

دفتر این زمانه

 دفتر این زمانه

دفترچه روزانه

 

آنروز ها که هنوز صاحب این دستگاه نشده بودم همه درد دلهایم را در میان اوراق

سپید دفتر چه ها مینوشتم وبه آنها میسپردم که نگهدار این اسرار ( گنجی) باشید !!

نام این یادداشتها خلایق هرچه لایق است ؛  همه چیز درمیان آنها میتوان یافت

شادی ها ؛ خوشیها ؛ عروسی ها گریه ها ؛ ملالتها ؛ دلگیری ها ؛ نامه های پر شور

دوستانی که کم کم آتششان سرد شد ؛  وهنوز این داستان ادامه دارد گاهی هم در میان

آنها مطالب خوبی پیدا میکنم وآنرا منتشر میسازم تا همه بخوانند وبدانند .

انسان هیچگاه نمیتواند باخودش دورنگ باشد من آنچه را که نوشته ام همه خالص وپاک

وخالی از هر نوع مناقشه ومرافعه ای است ؛ چیزهاییکه مرا به حد جنون خوشحال ساخته

وغمهایی که مرا تا اعماق وجودم گریان وبه مرز دیوانگی رسانده است ؛ هرچه هستند خود

من میباشند ؛ از خاطره های کودکی تا امروز که دیگر زمستان را نیز پشت سر گذاشتم و

بخیال خود میخواهم وارد بهاری تازه شوم ؛ نویسنده نیستم ادعهایی هم در این زمینه ندارم

شاعر نیستم وابدا میلی هم ندارم مرا شاعره خطاب کنند باندازه کافی در طول این مهاجرت

شاعران زیادی متولد شدند , شاعرانی که روزی فرمانده یک قشون بودند ؛ شاعرانی که روزی

در میان کوچه های خاکی با ریگها ( یک قل دو قل ) بازی میکردند !! وشاعرانی که در گوشه

میز کلانتری ها چرت میزند ؛ شاعرانی که خود شان نمیدانستند شاعرند یا مرثیه گوی ویا کپی

بردار ؛ بهر روی خوشبختانه فرهنگ پربار وغنی ما ؛ هرچه که کم داشته باشد بخاطر شاعری

در دنیا اولین شناخته شده است .

به همین علت گاهی گاهی از این یادداشتها نمونه ای را انتخاب میکنم با کمی دستکاری آنرا

بخورد خواننده میدهم ونام آنها را گذاشته ا م :

از دفتر این زمانه !

      ویا

دفترچه های روزانه

تا یار که را خواهد ومیلش به که باشد . بامید پذیرش !  ثریا ایرانمنش ( حریری )

اسپانیا / مالاگا

.................

 دسامبر 2005

پسر عزیزم ؛  امروز برای ناها رکریسمس ( ایو ) میز را چیده ام اما تنها برای چهار نفر!

من ؛ خواهر کوچک تو وهمسرش ؛ خواهر بزرگتر باید ناها را در ( خانه بزرگ ) با اقوام

همسرش بخورد وبرادرت با خانواده اش میباشد ؛ معمولا رسم است که ناهار کریسمس همگی

در خانه بزرگترها جمع میشوند ؛ اما خانه کوچک من گنجایش همه را ندارد بنا براین خواهرت

فداکاری کرد وناها را بامن میخورد .

جایت خالی یک بشقاب اضافه  یک صندلی اضافه ویک لیوان اضافه کنار وروی میز بجای تو

مینشیند ! .

امروز فکر میکردم  که سالها ست من همین سفره سفید را دارم وآنرا پهن میکنم  همین بشقابها

همان لیوانهای قدیمی ؛ هیچ چیز عوض نشده  ومن هیچگاه بفکر این نبودم که برای خودم نیز یک

رومیزی جدید , یک سفره تازه ویا یک سرویس غذا خوری نو بخرم ویا قاشق چنگالهای نقره ای

سر سفره ام بگذارم  ؛ گاهی فکر میکنم به چه کسی میخواهم نشان بدهم ؟ با همه اینها از آنچه که

دارم راضیم وخوشحال ؛ همه چیز پاک است ؛ تمیز است هیچ دست آلوده ای با آنها تماس نداشته

همه چیز از یک پاکی درون خبر میدهد من خوشحالم ؛ ترا نمیدانم تو چندان باین روزها اعتقادی

نداری  بیست وسه سال است که تنها در این روز روی کاناپه خود مینشینی وغذای یخ زده حاضری

را درون فر میگذاری ؛ پاهایات را دراز میکنی وبه فیلم مورد علاقه یا موز یک دلخوا هت گوش میدهی

بیست وپنج سال است که من در این روزها بشدت غمگین میشوم چرا که منهم مانند تو به چیزی

اعتقاد ندارم  بعلاوه تو درکنارم نیستی تا هرچه را که داریم با هم قسمت کنیم ؛ جایت خالیست .

تلویزیو ن دارد نمایش ( تارتوف ) اثر مولیر را پخش میکند ! این نمایشنامه را من خیلی سالها

پیش در تاتر  ( سعدی)  تهران دیدم با بازی ( نوشین ولرتا ) وسایر هنرمندان آنزمان که دیگر

هیچکدام در بین ما نیستند .

تا رتوف مردی ریا کار است  که درلباس ایمان ومذهب به همه حکومت میکند وهر جنایتی را که

از دستش بر میاید انجام میدهد .

بیاد مردان این زمانه وتارتوفهای خودمان افتادم که چگونه سرزمین مارا به نابودی کشاندند ,

حرامزاده هاییکه سر از هر چنبر قانونی  در آورده  وبر آن خاک حاکمند این گروه تازه محصول

در هم آمیختگی وبغل خوابی نژادهای مختلف اهم از عرب ؛ افغان ؛ مغول وترک ؛ وکرد واز ترکیب

تکه پاره شدن چند قاره  ساخته شده اند . خیلی سخت میشود تشخیص دادکه کی از کدام سر زمین

آمده است وبدا به حا ل آنانکه هنوز بار گذشته را به دوش میگیرند.

این کوسه های نو خاسته همه چیز را یکجا می بلعند ؛ مانند گذشتگان نیستند  که در کسوت اشراف

منشانه خود مشغول خرید وفروش باشند ؛ از همین جا بجایی ها میتوان فهمید که چگونه در پی خوردن

لقمه های سنگینی  میباشند ؛ حال یا باید مانند آنها بود ویا یک لقمه شد تا ترا بخورند.

جنگها وشورش ها  به آنها یاد داد که در هر جایی میتوان با ویرانی وتباهی ملتی ؛ همه چیز رابسود

خود به انجام رساند ؛ آنها چندان احمق نیستند که به سود وزیان مردم ویا ملتی بیاندیشند .

این گروه تازه را گردبادی وحشتناک  از صحراهای دوردست به سر زمین ما کشاند ه وجایشان داد

ماجرا جویانی که لباس ایمان پوشیده اند آنچه که از قبل بجای مانده دارندبا آن معامله میکنند , عده ای

فقط از واژه وطن استفاده کرده وخاک پدرانشانرا بیاد میاورند ؛ بعضی ها هنوز با افتخار  درحال تلاش

وعد های در آتش انتقام میسوزند که چرا به آنها خیانت شد؟! .

دیگر کسی بفکر نژاد پاک وخون پاک نیست ؛ لغت پاکی مفهمومی ندارد این پادشاهان بی تاج وتخت

وحرامزاده فردا را نمی بینند تنها درفکر آنند که امروز خوب بخورند تا جاییکه از دهانشان سرازیر شود

وهر تخته پاره ای برایشان یک غنیمت است  تا درموقع شروع طوفان آنها را نجات دهد.

آنها آمدند ؛ زندانهاها را بزرگتر ساختند ؛ گورستانها را توسعه دادند وسر زمین ابا اجدادی را به یک جهنم

تبدیل ساختند؛ زنجیرهای سنگین تری بجای آن قفلهای زتگ زده وفرسوده بکار میبرند وپروای آنرا ندارند

که خود چه بسا سیاهی لشکر ویا یک عروسک مومی در دست دغلبازان وکهنه کاران واربابان بزرگتری

 باشند . حلقه ها هر روز تنگتر میشود  وزمین نیز گنجایش بیشتری ندارد وماهم کم کم به یک شماره

تبدیل خواهیم شد دیگر سر زمینی وجود نخواهد داشت  که درا نجا بیاساییم ویا اندیشه هایمان را توسعه دهیم

بلی ؛ پسرم همین غذای یخ زده وحاضری هم روزی دیگر به دست ما نخواهد رسید ؛ کوسه ها در میان

دریاها واقیانوسها ویا در پرواز شبنانه روزی خود در آسمان احتیاج بیشتر به غذا دارند .

جنگها خاکستر شده اند ؛ واز زمینها بجای گل گندم ( مین) میروید ویا شاخه گل خشخاش ! ولاله های

سرخ وجوان یکی یکی پر پر میشوند وبرگ هایشان در میان زمین وآسمان گم میشود .

کریسمس مبارک

نوشته شده در دسامبر 2005

 

...........

 

 

 

 

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۷

پروانه

 

پروانه

 

از پروانه بیزارم ؛ ا ز این حشره زیبا

در هرازان رنگ که برروی صد ها گل مینشیند

او که از یک مادر مهربان ؛ ازپیله خود

جدامیشود , پیله را میکشد تا خود زنده بماند

ا و ؛ آن کرم  راکه پیله اوست

میکشد.

ما چگونه میتوانیم از پیله خود بیرون بیاییم ؟

چگونه میتوانیم پوست کهنه را به دور بریزیم

وپوستی نو جایگزین آن سازیم ؟

چرا مانند کرم در هم میلیولیم ؟

........

زمانی فرا میرسد که روح افسرده میگردد

آن روح آسمانی ؛ خودرا دریک جسم فرسوده

محبوس میبیند ؛ یک جسم ناتوان و پوسیده

زمانی فرا میرسد که ؛ سرنوشت دیگر تغییر ناپذیر است

شجاعت ؛ احساس ؛  دیگر کاری از پیش نمیبرند

زمانی فرا میرسد که آن روح پر انرژی

در یک کالبد  نحیف لانه کرده و در پی راه نجات است

راه فراری ندارد .

زمانی فرامیرسد که روح هنوز کنکاو ودر پی پیدا یش

یک حرکت بزرگ است ؛چگونه میتوان اورا به بند کشید ؟

.........

 آوازی  از دودست ها بگوش میرسد

ترا بسوی خود میخواند

روح به دنبال رویاهای خود میرود  ؛ به دوران دیگری

از جسم فرسوده تو جداشده وبسوی این آواز پر میکشد

در یک مسیر صاف وهموار که دیگر ی برایش آماده ساخته

عشق و روح در نقطه ی بهم میرسند ؛ روح چمپر میزند

به دورعشق میچرخد ؛ از تو جدا شده ؛ از آن جسم بیقواره ؛

ونخواهی توانست که اورا برگردانی .

او رفته است ؛ رفته است

به دور دستها .

........... ثریا / اول جولای دوهزارو هشت

 

 

یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۷

تولد

تولد... تولد..!

هزاران غنچه گل سرخ ؛

در سپیده دم صبح ؛ درون سینه ام شکفت

بروی یخ زدگی زمستان ؛ رقصیدم

و غریو شادی کشیدم

از میان چهار فصلها گذشتم

در زمستان نشستم

بی واهمه

هنگامیکه بیاد تو ا فتادم

بهاری دیگر دردلم

نوید عشقی تازه را داد

عشقی تازه شکفته

فاصله های زمان را ؛ ازمیان برداشتم

هنوز میان لحظه میلاد من

و.... دیده فروبستن

هزار سال راه هست

در جستجوی طرا وت جوانی

باهما ن طرا وت جاودانی

با غرور وبا نشاط

بر پرده تاریک زمستان

پنجه میکشم

برای زیر غبار رفتن ؛

خیلی زود است ؛ خیلی زود

بیاد بیاورکه ، این حرارت ها

این طرا وت ها

جاودانه میباشند

............

و......... تولد تو

عزیز دلم ،

من وتو دریک روز متولد شدیم ، اما با یک فاصله طولانی ،

ایکاش پیکر تراشی اینجا بود ومیتوانست پیکر زیبایت را از مرمر سپید

بتراشد و سالهای زیادی به تو زندگی ببخشد ، خا صیت هنر این است

که مرگ وزمان را نمی شنا سد.

من میتوانم با گردش یک قلم بر روی برگ سپیدی ، به هردویمان جان ببخشم

وچهرهای خودمان را یکی کنم ، اما بی فایده است ، کاغذ کاه میشود

میسوزد ، دود میشود ومن میل ندارم سایه ترا در میان سیاهیهای ببینم

زیبایی تو واندوه من اگر برسنگ مرمری می نشست ، آنگاه در زمانهای

دیگری می پنداشتند که ما هردویکی بوده ایم .

........

یک شاخه گل یاس سپید به تو ( نیکول) تقدیم میدارم .

آن گل را در میان موهای طلاییت فروکن تا زیبایت صد چندان شود

چه خوشبختی بزرگی است که من میتوانم زیبایی وجوانی خودرا روی

گونه های سرخ تو ببینم .

شاید این شاخه گل یاس سپید بمن میگوید :

( تا ابد اینجا هستی ) تولدت مبارک !

.................

یکشنبه 17/8/2008

ثریا / اسپانیا

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۷

با درودی تازه

با درودی تازه ؛ تازه تراز گلهای بهاری

 

برای آنکه دین خود را به شاعران قدیم ومعاصر ادا کرده با شم اول شعر ی از حافظ

می آورم وسپس میپردازم به بقیه

اوفات خوش آ ن بود که بادوست بسر رفت

باقی همه بیحاصلی وبیخبری بود

خودرا بکش ای بلبل از این رشک که گل

با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

هر زمان که اندوهی به دل راه می یابد ویا دردی به دل می نشیند او به کمکم میاید ؛

بیخود نیست که اورا آیینه تاریخ نام نهاده اند .

خیال انگیزی ؛ جبر واختیار ؛ شاعر افلاکی وخاکی  ؛ پیام آور دوستی ومهربانی  ؛

وطن خواهی ؛ یگانگی  مردم دوستی وهزار صفت دیگر که از عهده این صفحه

خارج است او مردی پایدار وروحش در کنار مرد م زمانه اش بود وبه راستی او

آیین دار تاریخ است .

حا ل دل باتو گفتنم هوس است

خبر دل شنفتنم هوس است

طمع خام بین  که قصه فاش

از رقیبان نهفتم هوس است

هر کسی نقش خود را درسینه صاف وآیینه وار او میبیند وراز دل را میگوید ویا مینویسد.

................

 

داخل واژه صبح خواهد شد

اردیبهشت گذشته هیجده سال از مرگ شاعری میگذرد که در نازک خیالی ودر عین حال

جهان بینی وپیوند میان آب وخاشاک وماه وزمین وباد واتکای زیاد  به بینش عارفانه در

میان شاعران معاصر بی نظیر ویگانه ا ست .

زیر درخت بیدی بودم

برگی از شاخه بالای سرم چیدم وگفتم :

چشم را باز کنید ؛ آیتی بهتر از این میخواهید ؟

در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است

که ؛ رسولان همه از تابش آن خیره شدند

پی گوهر باشید

 

سهراب سپهری اولین مجموعه شعر خود را در سال هزا رو سیصد و سی منتشر کرد ؛

زیر نام ( مرگ زنگ ) در آن زمان تنها بیست وسه سال داشت وزمان تاثیر گیریش بود

در آن زمان اشعار نیما یوشیج را درمجله موسیقی میخواند واز دو شعر او بنام « مرغ غم»

و« غراب» سخت متاثر شد در این شعر بخوبی میتوان تاثیر نیمارا بر روی اشعار او دید

 

ره به درون میبرد حکایت این مرغ

آنچه نیاید به دل ؛ خیال فریب است

دارد با شهرهای گمشده پیوند

مرغ معما ؛ در این دیار غریب است

کتاب دوم او دوسال بعد منتشر میشود به نام (زندگی خوابها ) که منعکس کننده سر آغاز روح

عرفانی وسیر وسلو ک درونی اوست

شب را نوشیده ام

وبر این شاخه های شکسته میگریم

مرا تنها بگذار

ای چشم تبدار وسرگردان

مرا تنها بگذار

او در سالهای پرآشوب ؛ سالهای پر تشویش ؛ شیوه انزوای خودرا پیش گرفت

ودر پی بر هم زدن چرخ ؛ که بی گمان غیر مرادش میگشت , بر نیامد ؛ حتی

پرسشی از حوادث روز بر ذهنش راه نیافت ؛ بانتظار هیچ پاسخی ننشست ؛

چرا که او با مطلق هستی  در ارتباط بود وپرسش و پاسخش نیز در همین رابطه

بود.

در جنگل من ؛ از درندگی نام ونشان نیست

در سایه آفتاب دیارت ؛ قصه خیرو شر میشنوی

من شگفتیها را میشنوم

جویبار از آن سوی زمان میگذرد

تو در راهی ؛ من رسیده ام

ودر سال هزارو سیصد وچهل وچهار ( شعر صدای پای آب را ) سرود که باعث

شهرت بی نظیرش شد.سپس مسافر وهشت کتاب به وجود آمد .

 

رفتم قدری درآفتاب بگردم

دور شدم  در اشاره های خوش آیند

رفتم تا وعده گاه کودکی

تا میان اشتباهات  مفرح

تا همه چیزهای محض

رفتم نزدیک آبهای مصور

پای درخت شکوفه دار گلابی

نبض من آمیخت با حقایق مرطوب

حیرت من با درخت مخلوط شد

دیدم در چند متری ملکوتم

دیدم قصری گرفته ام

انسان وقتی دلش گرفت

از پی تدبیر میرود

منهم رفتم !

نوشته وتنظیم از : ثریا ایرانمنش

اسپانیا

تقدیم به آنهایکه دوست میدارم ودوستم میدارندن بود که با دوست بسر رفت آن