ویکی خانم و..من
ماجرای من وویکی خانم خیلی طولانی است چه بسا یک
کتاب چندصد صفحه ی بشود اما از آنجاییکه بعضی از
قسمتهای آن جالب است به ذکر آنها میپردازم .
ویکی خانم هنگامی باین شهر رسید که تقریبا نیم بیشتر
مردم از ایران درحال فرار بودند ! همه از قدرتی خدا یا
مهندس بودند یا دکتر ویا وکیل از این پایین تر رده ای
نبود ! ما هم از همه جابی خبر وساده دل حرفهای آنها را
باورمیکردیم ؛
ویکی خانم از این موضوع حسابی استفاده کردو خلاصه
هرروزی به نحوی او مزاحم ما میشد ویا سرزده بخانه ما
میامد تلفن های رووزانه او قطع نمیشد هر روز صبح اول
وقت :
زر.....زر.....زر....! گوشی را برمیداشتم ، بلی خودش بود
سلام خانم ، حال شما چطوره ؟
ویکی خانم با اه و ناله میگفت :
ای وای نگو دیشب یه خورده مردم آه دل درد دارد مرا میکشد
بعد تن صدایش عوض میشد ومیگفت "
چی بگم خواهر؛ دیشب برادرم از پاریس زنگ زدو گفت :
ماهمه نگران توهستیم اونجا چکار میکنی ؟ اونجا که جای آدم
حسابی نیست !! (جناب اخوی درپاریس دریک رستوران گارسن
وکمک آشپز بودند) وادامه داد :
باو گفتم یک خونه شیک توپاریس برام بخر ، پولشوخودم میدم!؟
تا من بیام اونجا به زنت هم بگو چند کلاه شیک واخرین مد برام
بخره تو که میدونی من همیشه تو پاریس کلاه سرم بود ؟ .
خوب ؛ توچطوری بگو ببینم دیشب شام چی خوردی ؟ راستی پسرت
به دیدنت میاد ؟ طفلک معصوم این بچه های تو چه همه باید زحمت
بکشند تا یک لقمه نون بخورن ، خدارو شکر ! بچه های من همه
جیب هایشان داغ وگرم است ( فرزندان گرامی ایشان از کمک های
صلیب سرخ ودولتهای اسکاندیناویا ، جیبهایشان گرم میشد گاهی هم
خرید فروش بعضی از ( چیزها) که بما مربوط نمیشد) .
..........
زر...... زر..... زر..... بلی خودش بود
سرم درد میکرد وحوصله شنیدن چرندیات اورا نداشتم !
سلام خانم ویکی خانم حالتان چطوراست ؟
واه واه پناه برخدا از کی تا بحال ماخانم ویکی خانم شدیم ؟ مگه ویکی
چه عیبی داشت ! راستی ، بچه ها کجان ؟
میای اینجا یه قهوه بخوریم ؟
نه ! سردرد شدید دارم
خوب عیبی نداره من بدبخت باید برم ششصد تا کارت تبریک بخرم
وبه دوردنیا بفرستم . یک عالمه کادو هم خریدم که باید اونا روپست کنم
خوب جونم هرکی بامش بیش برفش بیش !
پرسیدم خوب عید چکار میکنید ؟
گفت واه واه مرده شور هرچی عیده ببرند عید چیه اما اگه بدونی که سبزه ام
چه مخملی و پر شده از اون عدس گنده گنده ها خریدم میخوام یه هفت سین
گنده هم بچینم !!!
گفتم پس چرا اول میگویید مرده شور عید را ببرند ؛ بعد میخواهید
هفت سین گنده گنده بچینین .
گفت مادر ، بخاطر این پسر بزرگه که همیشه میگه مامان جون عید
خوبه یادته تو ایرون ما چقدر ( دلار) !!! عیدی میگرفتیم ؟ بخاطر
اونه که من سبزه سبز کردم .گفتم مبارک باشه من نمیدونستم که در
ایران آنزمان عیدی ها را بادلار هم میدادند .
پیش خودم فکر کردم بیچاره ویکی خانم حالا چطوری اینهمه کادورا
به پستخانه میرساند لابد یک ( فورگونت ) اجاره میکند ؛ آخه اینهمه
کادو ؟.
............
زر .......زر......اوه ! نه !
الو ؛ بعله خودمم حالتون چطوره ؟
ببینم از کی تا حالا بدون اینکه بمن بگی میری سفر؟
گفتم مگه من بایدبشما همه چیزم را راپورت بدم ؟
گفت ؛ بله ؛ خوب یعنی اینکه دوستی همینه ما باید از حال هم خبر
داشته باشم !!!!
یکروز دیگر کلافه شدم گفتم ، خانم عزیز من باندازه کافی دراین شهر
مشگل وگرفتاری دارم شما دیگر مشگلی اضافه برایم نشوید کمکی که
نمیکنید همیشه موقعی که من گرفتاری داشتم شما یا بیمار بودید .یا
میهمان داشتید ؛ یا بافلان خانم وآقای دکتر ویا فلان آقا وخانم مهندس
بودید ، من احتیاجی ندارم که زیر لوای دیگری سینه بزنم من خودم هستم
گوشی را گذاشتم ، مدتی خبری نشد خوشحال که دیگر تمام شد.
ویکی خانم دختر یکی از مهاجرین عراقی بود که در جنوب تهران بکار گل
مشغول وسپس گل ها را درکوره به آجر تبدیل میکرد ، با دختر یکی از
بزرگان وخانه داران ( قلعه) عروسی کرده وحسابی شده بود همه کاره محل
ویکی خانم فهمیده بودکه من این را میدانم بنا براین روزی بخانه ما آمد و
قهوه ای نوشید وسپس گفت : تومیدونستی که اول میخواستند دختر دایی مادر
منو برای شاه بگیرند ، پدرم مخالفت کرد وگفت نه ، ( خنده توی دلم پیچید
وداشتم میترکیدم ) . ادامه داد:
خدارو شکر ، اگه زند گیمون از دستمون رفت اقلا میدونیم پدر ومادرمون کی
بودن واصل ونسبمون معلومه ، تو میدونی اصلیت خانواده مادری من به
(مالک اشتر ) میرسد !! گفتم نه ، نمیدانستم شما اول بمن گفتید که از خاندان
هزار فامیل میباشید، به همراه پدرتان در روز جشن مشروطیت به مجلس شورا
میرفتید .
بعد که هزار فامیل تبدیل به دوهزار بی پدر ومادر بی
فامیل شد شما هم تغییر رشته دادید؟ بعد هم من ایشان را نمیشناسم ؛
نویسنده بودند؟ یا تاجر ؟ یا یک فیزیکدان ومحقق ویا چیزی را کشف کردند؟
گفت :
تو چطور مسلمانی هستی که مالک اشتر را نمیشناسی او در مسجد کوفه اذان
میگفت .....
گفتم تاجاییکه معلومات اسلامی من اجازه میدهد وآلزایمرم هنوز عود نکرده
گویا بلال حبشی بوده که اذان میگفته ویا شاید هم جد شما؟
من تنها یک مالک میشناسم آنهم برادر دوستم میباشد که درکانادا درس میخواند
...............
ویکی خانم از راه رسید وگفت :
مژده بده سفارت به همه ما پاسپورت داده من میخوام برم ایرون .
برای همیشه از ایشان خداحافظی کردم وایشان را بخدا سپبردم تا برود بر اشترش
سوار شود ومنهم پیاده طی طریق کرده وگوشهایم درامان بماند.
شنیدم پسرشان ویلا خریدند؛ دردوبی دفتر زدند!!! مغازه فرش فروشی باز
کردندوایشان هم مرتب بین کشورها در رفت وامد میباشند و با بزرگترها
نشست وبرخاست دارند و.......
ما ماندیم همان ریگ کف جوی آب .
چه میشود کرد ! نه بامی داریم که روی سقف آن برف بنشیند ونه بوریایی که
بشود روی آن سفره یکهزار نفری پهن کرد وروزی یکصد نفررا سر همان
سفره غذا داد. !
اینها همه از دولت سر ا یمان است .
رشته تسبیح اگر گسست معذوردار
دستم اندر پای ساقی سیمن ساق بود
...........
لب بستن و نان خویش خوردن
بهترین کار این روزگار است ..
.........
ثریا /اسپانیا
از دفتر این زمانه