پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۵

برگی از دفتر خاطرات

 

بیاور شاهد وشمعی فرو شوی تختۀ تقوا

تو گویی زاهدم نی نی که خاک پای رندانم

مولوی

 

از تماشای فیلم آقای هالو برمی گشتم.  در راه باخودم فکر می کردم که صفا وسادگی یک انسان چگونه اورا به ورطۀ بلا می کشاند و انسان همیشه باید (هشیار) باشد.  تصمیم گرفتم دیگر آن آدم سابق نباشم.  معذالک همانطور باقی ماندم وگمان می کنم که همیشه هم به همین شکل بمانم.

 

زمانی می گذرد که مرا به شک میاندازد ولی با اینهمه باید بگویم که اورا دوست داشته ام.  من میخواهم خودم باشم و هنوز چیزهای زیادی مانده که نیاز به گفتن آنها دارم.  گاهی فکر می کنم که پذیرفتن همه چیز بهتر از این است که من دست از دامن او بکشم.  نمی دانم شاید همین عشق باشد ومن بغیر ازخود او هیچ انتظاری ندارم.

 

روزی که با او ازدواج کردم از او همه گونه انتظاری را داشتم، اما امروز می دانم که از او هیچکاری برای من ساخته نیست و فقط حضور او مرا از هر بدی در قبال خودم دور نگاه می دارد.

 

من کسی نیستم که تن بقضا داده باشم.  اکثر اوقات زبان به اعتراض باز می کنم ولی بعد پشیمان میشوم، چرا که می دانم فریاد کشیدن مباهات ندارد.  بعلاوه روزی از روزها حقیقتاً مانند بقیه پیرخواهم شد و زندگی ارزش خودش رابرایم از دست خواهد داد.  کسی چه می داند شاید براستی من در این گوشه ودر کنار او خوشبختم. 

 

حال چه خوشبخت باشم چه بدبخت، آنچه که مسلم است به تنهایی قادر به زندگی نیستم و یا شاید اینطور فکر می کنم.  گویا خوشبختی و یا بدبختی هر کسی دست خودش می باشد.  چه بسا من خوب نمی توانستم بازی کنم و یا آنکه راه بازی کردن را بلد نبودم، و یا حریفان دغل باز بودند و به همین دلیل همیشه بازنده بودم .  در اوایل ازدواجمان من مرتب حرف میزدم اما حالا کمتر این کار را میکنم برای آنکه اوراخوب شناخته ام....

 

 

من برای آنکه همیشه وجود داشته باشم و برای آنکه موجودیت خودم راصاحب باشم و برای آنکه مانند سایر همجنسانم نباشم گذشتۀ خودرا بعنوان دلیل و برهان نگاه داشته ام.  من همیشه وجود داشتم اما روزی خودم را از دست دادم که بکلی اورا پذیرفتم.  همیشه دلم  می خواست که همراه و با پای یکنفر حرکت کنم نه روی شانه کسی باشم.  حال امروز بی آنکه یقین داشته باشم که من همان خودم هستم راهی جز توسل باو ندارم، برای بقاء خودم وفرزندانم.

 

هرکسی گذشته اش را دوست می دارد و من می دانم که او هم دوست دارد اما نمی دانم چرا از آنچه که برمن گذشته فرار میکند در حالیکه چیز نامعقول ونامطبوعی در زندگیم نبوده.  من میل داشتم که خودم صاحب آن همه چیزهائی باشم که مایۀ افتخار من بود.  من هر چه را که داشتم باو دادم - غرورم و همۀ شرفم را - و امروز دلم می خواهد که همه را از او پس بگیرم. 

 

چه بسا منهم می توانستم مانند دیگران باو دروغ بگویم.  من آدمی درون گرا بودم که همیشه زندگیم درمیان کتابهای مختلف می گذشت و در برابر هر حرکتی بسیار آسان، نه به حکم اخلاق بلکه به حکم غرور، در مقام سئوال بر می آمدم.  برای شها مت و شجاعت مقامی بس بلند قائل بودم وهمیشه بخودم می بالیدم از اینکه شجاعم .!

 

هنگامیکه باهم برخورد کردیم من از تجربه ای تلخ ومیان تهی و بی معنی اما اجتناب ناپذیر بیرون آمده بودم و او نیز همانگونه بود بجز آنکه سعادت اینرا داشت که مرد زندگی من بشود.  من در مقابل او تسلیم شدم.  چرا اینهمه فروتنی بخرج دادم نمیدانم، شاید اورا موجود خوبی یافتم که ظاهراً مرا دوست می داشت.  

 

من تا روز ازدواجمان  از اشتراک همه چیز می ترسیدم حتی از اشتراک سرنوشتمان.  مسئلۀ  دوستان وفامیل او برای من یک موضوع مبهم وپیچیده ای بود.  دوستان من برای آشنایی و مراوده ساخته شده بودند.  پاره ای از آنها مثل من خودشان بودند.  من همیشه قسمتی از وجودم را در آنها به ودیعه میگذاشتم.  با اینهمه او آنها را دوست نمی داشت.

 

او مرا به میان دوستان وفامیل خود راند، در حالیکه من چیز زیادی از آنها نمی دانستم، فقط ظاهر آنها را می دیدم که همه آراسته وبه ظاهر مهربان!!  من از افکار آنها بیخبر بودم.  ترس و واهمۀ عجیبی مرا فراگرفته بود و نمی دانستم که در پشت آن لبخند های ظاهری چه چیز هایی نهفته است.  با اینهمه سعی می کردم که آنها را دوست داشته باشم به سنتهای آنها احترام بگذارم.  اما امروز برمن ثابت شده که باید آنهایی را دوست داشت که بتوان در چشمانشان نگاه کرد و به حرفهایشان گوش داد و آنها را تحسین کرد....

 

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: