گل زنبق
روی صفحه مانیتور کامپیوتر یک تصویر زیبایی را گذاشته ام: یک دسته سبزه وعلف که در میان آنها یک گل زنبق سر درآورده است - زنبق آبی و بنفش و نیزه های سبز. نمیدانم چرا زندگی خودم از دیدن آن تداعی میشود.
من گل زنبق را خیلی دوست دارم. در زمان بچگی به بازی کردن و دویدن در باغهای سر سبزعادت داشتم. باغچه گل زنبق یکی از قسمتهای زیبای باغ ( مادر ) بود. من به کنار گلها میرفتم و برگهای باریک وسبز نوک تیز آنرا کنار میزدم وگونه ام را به برگهای لطیف گل میسایدم و عطر آن گل عجیب را به سینه ام میفرستادم. گاهی به آن خیره میشدم درمیان هر گل میله های زرد رنگی بلند و ظریف دیده میشد. در بین این میله ها رگه های روشنی را که به کا سه گلبرگ میرسند و از آنجاست که راز سر به مهر آبی رنگ گل سر درمیاورد.
هنوز هم عاشق این گل هستم. درآن زمان دلم میخواست به درون این گل بروم و سر از راز آن در بیاورم. شاخکهای طلایی رنگ آن که مانندیک حصار زیبا در آن وسط خودنمایی میکردند. هنگامیکه آن گل را میبوییدم و به برگهای آبی و بنفش آن که در جهان کم نظیر است نگاه میکردم احساس میکردم که دهان گل باز شده و همه اندیشه های خام بچگی من در آ ن میان پنهان میشوند.
صبح زود سر حال وبا نشاط از خواب عمیق رویا ها سر بر میداشتم وخودرا به باغ میرساندم گویی که آن گل در انتظارم نشسته، باغی که هرگز آنرا فراموش نکرده ام و به آن بی اعتنا نبوده ام، هر روز برایم چیز تازه ای داشت.
روزی رسید که چمن از گل خالی شد. روزی رسید که ناگهان صدای پای خشم روزگار بگوش رسید و عطرهای تازه ای در آن باغ پیچید و دیگر از گل زنبق خبری نبود و بجایش نیزه های سرد آهنین، خشک و خشن جایگیر شدند.
دوشنبه / پانزدهم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر