سه‌شنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۴

سه شنبه

دیشب یك گفتگوی تلفنی با او داشتم از حالم پرسید

گفتم كه : خیلی خیلی خسته ام فكر میكنم دیگر

نمیشود در این دنیا زندگی كرد ، دنیایی كه بی فكری ها

بی عدالتی ها انرا به با غارت داده است و مردم همه

بفكر انتقام هستند و به روی همه فضیلت ها احساس و

امیدواری ها تف می اندازند ، دیگر به همه چیز شك دارم

نمیتوانم فریب كلمات گذشته گان را بخورم در عین حال از

من ساخته نیست كه : “ همه چیز رابه دور بریزم “ شاید

برای عده ای این كار اسان باشد ،

دیگر به هیچ نیرویی نمیتوانم تكیه كنم خواه ایمان باشد یا

اخلا ق و یا هر چیز دیگری مگر انكه سرم را در ان فرو برده

و بو بكشم و ببینم كه انرا با “ زهر “ الوده نكرده باشند .

به هر كجا نگاه میكنم می بینم كه همه در تدارك اینده هستند

كدام اینده با كدام اسب تیز رو میخواهید بتازید تا اینده را

در بغل گرفته تاخت كنید چگونه میخواهید از همه موانع

بگذرید همه در خندق بی تفاووتی غلطیده ایم قدیمی ها میدان

را خالی كردند و امروزیها چیزی در چنته شان نیست چه كسی

راالگو بسازند با كدام كلام وبا كدام اندیشه و كدام جرئت

گفت فردا سری به دكتر بزن من دوباره فردا شب زنگ میزنم .

\\\\\\\\\\

هیچ نظری موجود نیست: