سه‌شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۵

کتابخانه کوچک من

امروز در هوای آفتابی وبهاری با دخترم ونوه ام برای ناهار بیرون رفتیم  سپس آنها پیاده بخانه برگشتند ، منهم بخانه خود برگشتم وبه خلوت کوچک خود ، نکاهی به کتابهای درهم فشرده ام انداختم ،همه رویهم انباشته ، تنها هنری که بخرج دادم ، تاریخی را جدا ، اشعار متاخرین ومعاصرین را جدا ، سیاسی را جدا وکتابهایی که از راههای دور برایم پست میکردند ، جدا گذاشتم اما مجبور شدم مقداری از آنهارا درون کارتن ها وچمدان جای بدهم ،  سپس با خود فکر کردم که آیا همه اینها دروغ بود؟ آیا شاعران دروغگویانی بیش نبودند؟ آیا سیاستمدارانی که این کتابهارا نوشتند  کمی اغراق بخرج ندادند ؟ درسالهای پیش که هنوز تکنولوژی اینهمه جلو نرفته بود ، محال بود که کتابی درگوشه از دنیا بچاب رسد ونسخه ای ازآن درکتابخانه من جای نداشته باشد ، درایران کتابخانه ام بالای سرم بالای تختخوابم جا سازی شده بود یکهزار جلد کتاب !! شوخی نبود ، یکهزار جلد کتاب تاریخی ، ادبی، دیوان شعرا درآن زمان مرحوم شجاع الدین  شفا کتابهایی بچاپ رساند که با جلد آبی خوش رنگی پوشش شده بود ویک تاج کوچک طلایی روی آن نصب شده بود ، من صاحب دوجلد ازاین کتابها بودم ، انقلاب  سفید ، ماموریت من برای وطنم ، وتمدن  بزرگ ، ازهمه مهمتر قران بزرگ نفیس منقش به نقاشی های زیبا کار دست هنرمندان بنا م" قران اریا مهر" . 
روزیکه از ایران بیرون میامدم آنهارا دسته بندی کردم ودرکارتنها جای دادم وبه همسرم گفتم که گاه گاهی ااگر  مسافری آمد برایم بفرست ،ویا پست کن  پس از انقلاب به ایران سفر کردم جعبه های کتابها باز شده وهمه به یغما رفته بودندوعده ای پاره پاره درگوشه وکنار خانه های مردم درکنار اثاثیه ام بمن خیره شد بودند، چند برگی را برداشتم ، آه این کتابهای منست ، نه ، نه متعلق بفلانی است پشت جلد نام من وناریخ خرید آن که عادتم بود خود نمایی میکرد .نه از کتابهای شجاع الدین شفا خبری بود ونه از کتابهای شاه ، چه خبر شد چی شده ، هیچ مجبور شدیم آنهارا بسوزانیم !! چرا؟  چرا دست باین گناه بزرگ زدید؟ 
برایمان دردسر بود ، چرا برایم نفرستادید هنوز که میتوانستید بجای رب ونعنا جعفری ونبات وکشک آنهارا بفرستید ، نه مسئولیت داشت ..... 
تنها از میان انبوه کاغذ پاره ها توانستم چند جلد کتاب وچند دیوان شعر را بردارم واز محتوی کیف عکسهای خانوادگی تنها چند عکسرا بعنوان یادبود برداشتم وراهی سفرشدم سفری بی بازگشت .

کم کم دراینجا دوباره کتابخانه کوچکی درست کردم دوستانی از را ه لطف ومهربانی  برایم کتابی میفرستادند ، کتابهای قطوری از امریکا که هر جلد آن چند کیلو وزن داشت ومن شرمنده خجالت میکشیدم که بعنوان مخارج پست چیزی بفرستم با نامه ای سر شار از مهربانی وتعارفات ! 
مجله کاوه را ، مجله پر را محله ایران شناسی را مجله روزگار نو را همه را مشترک بودم کم کم یکی یکی بسرای باقی شتافتند ومجله هایشان بعنوان یاد گار روی طبقه این گتابخانه نشست مقداری  را بخشیدم ، خاطران سیاحان وسیاحت گرایکه به ایران سفر کرده بودند خود یک تاریخ بزرگ است ، خاطرات سفرا ،  ونامه هایی که مانند من مینوشتند وبچاپ میفرستادند سپس همه شاعر شدند ، حتی تیمسارها !!! وکتاب شعر خودرا برایم فرستادند که نمیدانستم بخندم یا بگریم دلسوزی داشت .

حال آنها جلوی رویم نشسته اند مرا مینکرند کتاب قطور شعر جناب پروفسور کاظم فتحی  به دوزبان با خط ونقاشی خوش که  خود یک شاهکار است ، کتابی که دوستم درایران  نویسنده آنرا به همسرش کادو داده بود  دکتری کلیمی در باره ادیان مختلف با زبانی ساده بگمانم " دکتر قدسی : نامی بود ، سپس آخرین شاهکارهای شجاع الدین شفا که این روز وروزگار هیچکس یادی از آن بزرگوار نمیکند آنقدر درچاه متعفن سیاست فرو رفته اند که دیگر ادبیات درمیانشان گم شد وحال امروز در خبرها خواند م که درایران ادبیات وآناتومی جانور شناسی در بعضی از مدارس ممنوع اعلام شده است !! بسیار خوب است جانوران میترسند که تشریح شوند . نیمی از کتابها ومجللات  رابخانه دخترم فرستادم تا برایم نکاهداری کند .

خوب ، حال چی به دست آورده ام ؟ چه کسی بمن گفت به به عجب کار زیبایی ، گرد  آوری اینهمه کتاب ومجله ودفتر ودفترچه ویادگاری  !! بجایش اگر سکه جمع کرده بودی امروز توهم درفضا خانه داشتی ! !! چه کسی گفت به و به  اینهمه را درون مغزت جای دادی وامروز مانند فواره تراوش میکنند اما نمیتوانی آنهارا بیرون بفرستی ، محتسب درکمین است  ، وسپس یک بچه خوشگل ومامانی فیلمی را سرهم میکند وجایزه میکیرد چون خوب فروخته تو حتی فروشنده خوبی هم نیستی ، تنها ادعا داری !!
بهار فرا میرسد سپس تابستان ودخترم میگفت که امسال هرکدام  ما چند ساله میشویم !  گفتم تو حق داری ازخودت بگویی من پایم را ازچهل سالگی بیرون نمیگذارم !!! درهمانجا قفل شده ام با آنکه موهایم سپید  شده اند اما درمرز چهل ایستاده ام هنوز زیر این پوست قلبی جوان میطپد ودلی پر آرزو وامیدوار بمن مربوط نیست تو چند ساله میشوی !!
روزی برای مجله [پر ]درواشنگتن مقاله مینوشتم ومیفرستادم داستانی نوشتم بنام ( پرنده ای ناشناس ) به رنگ آبی وخاکستری وامروز شعری سر هم کردم برای انجمن فرستادم ، تقریبا خودم بودم ، نه کس دیگری ، خودم بودم وخودم هستم . همان پرنده ناشناخته  . ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 28 فوریه 2017 میلادی .

لانه چشم

ناقوس سپید صیگاهی 
 دز زیر طاق گچی درآسمان آبی 
 شگفت 
چشمانم لبریز از اشک بودند
مرغی که خفته بود ؛ باز ار کنار پنجره ام پرید
شب وسکوتش به پایان رسید 

با چشمان گریان از خواب برخاستم ، هنوز بغض درگلویم وچشمانم لبریز از اشک است ، انگار که  عزیزی را ازدست  داده بودم ، چرا گریستم ویا گریسته بودم ؟ 

خاطرات هجوم آوردند ، مرا بیدار کردند ، دوباره بخواب رفتم .
بیادم آمد زمانی که برای نام نویسی پسرم برای اولین بار پای به دبیرستان البرز گذاشتم ، مدیر مدرسه ( مرحوم مجتهدی ) پرسید معدل او دردبستان چقد ربوده هنگامیکه پرونده را باز کرد .چشمش بنام فامیل او افتاد ، نگاهی به قد وقوار کوجک ولاغر من انداخت ودوباره  پرونده را زیرو رو کرد وسپس از من پرسید شما همسر فلانی هستید ؟ 
گفتم که ، بودم حال نیستم ، 
سری از روی تاسف تکان داد وگفت :
او بهترین شاگرد این دبیرستان بود اما خوب ! 
خوب، اورا خوب درک میکردم سپس به پسرکم گفت تو بیرون بایست تا با مادرت حرف بزنم .
ما حرف زدیم ، اما نگفتم که چه رنجها به دلم نشست او خود میدانست باو کفتم حال همسر مردی شده ام که درست ضد اوست درافکار قدیمی وسست وبی پایه  وخرافات ویک فامیل فناتیک  زندگی میکنیم  اما من تابع قوانین احمقانه آنها نمیشوم بنابراین همیشه سر جدال داریم ، تنها سعی وکوشش من بر ین است که پسرم را نجات بدهم .
پسرم را ندا داد  که برگرددوسپس دستی بر پشت او زد وگفت :
پدرت دراین دبیرستان فارغ التحصیل شد بهترین شاگرد ما وسرپرست شنای کشور وغیره وذالک بود  میدانم پسر چنین مردی مانند خود او خواهد شد بخاطر پدرت که شاگر اینمدرسه بوده نام ترا مینویسم با آنکه دیگر جای خالی نداریم .

در برگشت گریه های من مرا آرام نمیگذاشتند ، پسرم پرسید : 
پدرم الان کجاست ؟ 
نمیدانم عزیرم شاید آلمان  شرقی باشد شاید آلمان غربی ! اما نگفتم هنوز درزندان است .

نگفتم برای یک مدت کوتاهی آمد تا یادگاری از خود بجای بگذارد ودوباره برگشت بمنزل اول ، نگفتم تا مرز اعدام رفت وبخشود شد ، نه اینها را زمانی گفتم که دیگر پسرم جوانی بلند بالا با ذهنی روشن ودنیایی که میرفت فتح کند بی آنکه به عقاید پدرش اهمیتی بدهد .
بعدها همسر دیگری گرفت وشنیدم که گفته بود ، آن پسر مال من نیست مال دیگریست چون خواسته ازنام من استفاده کند اورا بمن نسبت داده  است ، او آن مردی که میخواست حمایت از محرومین  را بعهده بگیرد خود داشت همه را اززندگی محروم میساخت او........
بعدها که ازاد شد وکمی سر عقل آمد برایم پیغام  فرستاد که میل دارد بچه را ببیند ، بچه ؟ بهر روی نا جوانمردی نکردم واورا پیش او و مادر پیر واز کار افتاده اش بردم وبه پسرم گفتم این پدر توست آین مادر بزرگ توست این عموی توست واینهم زن عموی توست  خودم درگوشه ای  به تماشا نشستم  نگفتم که ننگ تهمت را شنیده ام ، تنها به تماشا نشستم  او که که حتی به قوانین آزمایشگاه هم احترام نگذاشت با آنکه دی ان ای خون هردویکی بود .واین را من خواسته بودم بخاطر حرمت خودم وآینده پسرم  او رفت نکبت را برجای گذاشت نکبتی که هنوز دامن گیر من است .نکبتی که هنوز رفقای پیر واز کار افتاده اش گردهم جمعم میشوند وبعنوان مثال واینکه اورا ونام اورا نیر ملوث کنند پای مرا نیز بمیان میکشند . 

من مجبور بودم صد ها هزا ر متلک ولغز خوانی دیگرانرا تحمل کنم چون در خانه همسر دوم پسرم با من بود آنهم پسر مردی که به سرزمینش خیانت کرده بود ! نه آزادیخواه نبود ، خائن بود ......

امروز که به ریش بلند سپید جناب شاعر مینگرم بیاد آن روزها هستم با سبیلی از بناگوش دررفته به همراه چند. هنرپیشه معروف وچند شاعر تازه نو پرداز گرد هم در اطاق نشیمن کوچک ما جمع میشدند ومن میبایست بروم بخوابم واین میهمانی تا طلوع آفتاب وحلیم وکله پاچه بعنوان صبحانه ادامه داشت .
هر شب آدم های گوناگونی با بسته های مختلفی زیر بغل میامدند  واو دستوراترا صادر میکرد وهمه چیز را مرتب میساخت " تنها به جوانان برسید ، جوانان ، سازندگان آینده این سرزمینند !!! 
خوب همه به جوانان رسیدند اما امروز اینده آن مملکتی که ترا ساخت ببین  به چه صورتی درآمده است ؟ جوانان ما گمراه ترشدند نیروی انسانی خودرا ازدست دادند قهرمان پوشالی آنها از بین رفت  وزیر شکنجه ها اعتراف کرد وعذ رخواست وبخشوده شد اما دیگر سروری واقایی خودرا نیز درمیان همکیشان خود ازدست داده بود ، دیگر هیچ بود ، هیچ .

خاطرات برسرم هجوم آوردند ، چرا ؟ مگر چه چیزی کم داشتید مادرتان زنی ناشناس که معلوم نبود چگونه واز چه طریقی وارد ایران شده بود فارسی شکسته بسته ای سرهم میکرد ریاست پرورشگاه را بعهده گرفت جوانانرا بخوبی شستشوی مغزی میداد جوانانیکه اکثرا از ولایت آمده بودند جوانانی آسیب پذیر ، هیچکس نمیدانست پدرتان کیست وچکاره بوده کسی جرئت سئوال ازجناب مهندس نداشت .
حال او رفته برادرش رفته خواهرش رفته مادرش نیز رفته تنها دو موجود بیگناه دراین دنیا از آنها باقی مانده اند که یکی در اغرب امریکا  در خفا دوراز همه سر وصدا ها بکارش ادامه میدهد چه بسا نام فامیل مادرش را باخود حمل میکند ، دودختر ویک نوه که به زور نام فامیل خودرا براو گذاشتید تا جاودانه بمانید ؟! .
من ؟ من هیچ ! همان هیچم .

خودرا درشعر غرق ساخته ام ؛ بیاد معلم مهربانم سیمین هستم پشت اورا گرفتم .
اما چه شد ؟ که شاخه های پر بار خیال من رو به زردی گذاردند ؟
چه شد دیگر آز آن نورارغوانی که درجانم شعله میکشید خبری نیست ؟
چه شد که صبح روشن پدید آمد افتاب برپهنه اطاق نقش بست ، اما درخیال من هنوز شب تاریک است ؟
چه شد که دیگر بر بال خیال روشن عشق ننشستم ؟  وچه شد که شمع روشن خیالم رو به خاموشی رفت ؟ 

دارم گریه میکنم .مانند همیشه ، تنها یک قربانی بودم بره ای بیزبان که از هر طرف کاردی درپیکرم فرو رفت . پایان
ثریاایرانمنش /" لب پرچین " / 28/02/ 2017 میلادی / اسپانیا /و.

دوست عزیز ، اف . میم ، میدانم این برگ را میخوانی آنرا بتو تقدیم میکنم با پوزش از گذشته ها . ثریا 


تا ابد یت

نه از اینجا نه تنها تا ابدیت  
باز نیمه شب است ومن با کابوسهایم دست بگریبان شاید اگر در باره آنچه که گذشته فکر نکنم راحتر میخوابم وآنچه بر من گذشته ودنیا از آن بیخبر است  نه دنیا هیچ تعهدی نسبت بمن ندارد میبایست عقل را بکار میگرفتم وراه را درست میرفتم  به خیال خودم درست رفتم امادخالت دیگران  وتنها یک کلمه  میتواند یک زندگی را برای ابد نابود سازد  امروز من با دنیا ومردمش بیگانه ام نسل من ونسل قبل ازمن کم وبیش دیگر وجود ندارد واگر هم باشد دیگر حوصله بحث وگفتگو را ندارد من فورا عصبی میشوم اگر چیزی بر خلاف عقیده ام باشد همه ما ایرانیان در گذشته زیر یک پرچم  تحت رهبریی یک نفر بزرگ شدیم آنچنان عزیز دردانه  برای هر حرکتی وهر عملی باجی میدادیم  تا مورد لطف تفقد بالا دست قرار بگیریم من هیچگاه باج بکسی ندادم بلکه زبانم نیز تلخ وسوزنده بود اگر چیزی بر خلاف میل وعقیه ام بود آنرا پس میزدم ونود را به نشیندن  ندیدن زده راه خودم را میرفتم برای همین هم کمتر دوستی داشتم میلی هم نداشتم وقتمرا صرف کسی بکنم که زبان مرا نمیفهمد شاید علتش تنهایی من ویکی یکدانه بودن من بود امرو ز دیگر از آن ناز خریدنها خبری نیست  از آن تملقها خبری نیست .
من شاه را دوست داشتم وهنوز هم دارم عکس او بالای سرم روی دیوار است  از دو ران کودکی تا الان از سر حرف خود بر نگشتم  اگر کسی نسبت باو بی احترامی میکرد گویی بمن فحاشی کرده است  شاید چون خیلی زود پدر را از دست دادم اورا جایگزین پدر ساختم از آن پیر مرد مصدق ابدا خوشم نمی أمد من با احساسم زندگی میکنم واحساسم بمن دروغ نمیگوید بوی خطر را زودتر ازهمه احساس میکنم  .
آمدن ناگهانی من به خارج وتا مدتهای مدید فاصله گرفتن از مردم سرزمینم به دنبال همان حس نا گفته بود  امروز میبینم علنا به شعور  وفهم ما توهین میشود وآنهاییکه منافعی دارند دایره زنگی را به دست کرفته با شادی بر آن میکوبند  گویی دنیا تنها برای أنها بوجود آمده است در هیچ کجای دنیا در میان هیچ ملتی اینهمه نا هم آهنگی وقساوت قلب وریا ودروغگویی وجود ندارد چند شب پیش کامیون شهرداری در خیابان مولوی از روی زنان ومردان کارتن خواب رد شد وأنها له کرد ودر ایسوی دنیا هموطنان با شادی  خوشحالی جشن میگیرند که یک فیلم بی سر وته بی رمق بی تناسب جایزه گرفته ومتن سخن رانی جناب کارگردان فیلم هم که باو قبلا دیکته شده بود جزو بهترین سخنرانها شد مردم مانن گوسفند هستتد یکی که از جوب پرید بقیه هم به دنبالش میروند بخیال آنکه به سامانی رسیده اند جناب اصغرنان با انتخاب این دو نفر بجای خود علنا به همه گفت :
این پول است واین ثروت است واین شهرتاست که حرف اول را میزند حال به هر قیمتی ًه به دست آمده باشد علتا گفته آن مرد جانی را تصویب کرد که اآنکس مکنتی ندارد باید زیر کامیون زباله ها لهشده وبمیرد دنیای ما دنیای زیباییها مد رنگ شامپاین   خاویار است دنیای شما حتی از نان خالی هم تهی است  ومحکوم بمرگید یا برده ما میشوید وما چند سکه برای زنده ماندنتان کف دستتان میگذاریم یا بمیرید واین دنیا ی امروز ما میباشد  شعر  شاعری واحساسات لطیف ونوشته ها وغیره را برای عمه جانتان بگذارید  .
من در باره فیلم حرف نمیزنم چون حالم رابهم میزند باندازه کافی اعصاب من در این چند روزه بهم ریخته تنها زمانی فریادم به آسمان میرود که میبینم همه گوسفند وار بع بع میکنند آنهم برای هیچ سرزمینی ویران مردمی گرسنه شهرهای بی آب با هوای آلوده بد یک فیلم بی سر وته میشود افتخار آن سرزمین .
کجایید مارلون براندو ها کجایید گریگوپکها کجایید مردان بزرگ نظیر چارلز چاپلین  ....بهتر است خون  خودم را کثیف نکنم  بمن مربوط نیست من سعی خواهم کرد فراموش کنم وبقول جناب احسان یار شاطر ًه عمرش عمر نوح باشد من ایران در در خط کلام موسیقی وپرچم آن در خانه دارم ونقشه سرزمین بر دیوار وعکس پادشاهم روی دیوار بقیه اش بمن مربوط نیست ایران برای همیشه درقلب من مرد حتی برایش عزا داری هم نخواهم کرد یک سرزمین برای برجای ماندن مردان بزرگ میخو اهدمردان بزرگ ما در حال حاضر کاسه لیس ایده ولوژیهای خود هستند در میان انبوه مبل  واستخر وچلو کباب ایران یعنی دوغ وچلو کباب .پایان  دلنوشته های نیمه شب من . ثریا /اسپانیا/

دوشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۵

اصغزخان

اصغرخان بجنوردی یا خراسانی  یا شیرازی یا ...... به همراهی هیئت منتخبت  کثافت زدی به هرچه جایزه وسینما وهنرمند است .
امروز صبح داشتم مینوشتم صفحه ام فیلتر شد ، هنگامیکه آنرا باز سازی کردم آنچهرا که نوشته بودم نیمه کاره وپاک شده بود ، خوب کس ویا  کسانی میل ندارند دستشان رو شود منهم میل ندارم روبروی کامپیوترم  جلوی دوربین بنشینم وحرف بزنم میل ندارم نوشته هایمرا به هوا بفرستم ، بجایی میفرستم که میدانم میخوانند ومیدانم که مرا وحرفهایمرا باور دارند

زمانیکه مرحوم گری گوری پیک هنرپیشه بزرگ وسر شناس هالیود که ریاست کمیته  برگذار کنندگان این جایزه مسخره را داشت ، خودرا کنار کشید واستعفا داد ورفت تا آخرین روز زندگیش درخانه نشست ، نه مصاحبه کرد ونه علت آنرا گفت ، دانستم که این بنگاه تبلیغاتی با کمک مدسازان وستارگان از چرخ گوشت بیرون آمده وساخته شده مقوایی دیگر آن حرمت را ندارد ، بنا براین هیچگاه دیگر پای جشنها وجشنواره های آن ننشستم حتی اخباری که مربوط به برندگان بود نخواندم .اما نیمه شب دیشب سایت اسکای مرا بیدار کرد وفضاحت را بمن نشان داد .
فضاحتی که دیگر هالیود ودست ادرکاران آنرا به کثافت ابدی کشاند .
اصرخان دراین کثافت دست داشت هرچقدر دستنهایش را بشوید فایده ندارد خانم انوشه انصاری با پولهای جمهوری اسلامی پرچم خرچنک را بالای فضا برد وآن جناب دیگر که میل ندارم نامش را ببرم ومیدانم چگونه بسطح  بالا ارتقاء یافت بد تر  وپیام اصغرخانرا خواند  آنهم نه رو بمردم ایران بلکه رو بسوی ریاست جمهوری امریکا وگویا خانم انوشه شالی بر پشت مبارکشان از ابریشم خام انداخته بودند که حرم مطهر خراسانرا نشان میداد یعنی ما درنهایت همان عرب زاده ها هستیم نه ایرانی ایران را مانند هندوانه قاچ کردیم نیمی را ترکستان میبرد نیمی را کردستان .

عمویم پشت کتابی که ترجمه کرده بود برایم نوشت : 
چه بنویسم ؟ برای چی بنویسم ؟ نوشتن من چه چیزی را عوض میکند ؟ 

راست گفت نوشتن من چیزی را عوض نمیکند دیگر بند نافرا بریدم میلی هم ندارم بدانم چه میکنند حالم را بهم زده اند .
 امیر فخر آور آخرین پیامش را به اصغر آقا داد  پر بد نبود راست گفت بقیه را گذاشتم بعد بخوانم .

ما کجا هستیم ، شما کجایید ، وایا ما زنده ایم وشما مرده ؟  شما مرده هایی بیش نیستید وما زندگانیم که نفس میکشیم .
خوب اگر پیر پاتالهای قدیمی وپولدار وطرفدار _آن سو_ حال کرده اند ولذت بردند خوشا بحالشان من حالم بهم خورد /
درپایان درو میفرستم به آن هنرمندی وکارگردانی که درزندان ماند وگفت درمغزم فیلم میسازم ودرسکوت لب فروبست همه شما اورا میشناسید . 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 27 فوریه 2017 میلادی " لب پرچین " //.

برنده یا بازنده

خوب ،خدارا شکر اگر نان نداریم درعوض دو عدد مجسمه اسکاررا  با افتخارات تمام به همراهی وکمک لابی ها در گنجینه پر افتخارمان  داریم اگر آنرا ذوب نکنند وبه هوای طلای واقعی به گنجینه خانه هایشان نبرند !!
روی سخنم با جناب فروشنده است که خوب خودرا میفروشد وخوب خریداری میشود دنیای خوبی داریم بهشت برین است با چها فصل کامل .

 نوه کوچک من کنارم نشسته وتاریخ انقلاب فرانسه را میخواند او چیزی از انقلاب سر زمین ماد ریش نمیداند اما میداند که انگلستان در زمان طائون چگونه از آن جان بسلامت بدر بر د ومیداند مردم فقیر وبیچاره جان به لب رسیده  چگونه تاج لویی را برداشتند وبر سر امپراطور دیگری نهادند اما او نمیداند که فرانسه دارای چه مردان بزرگی نظیر ویکتور هوگو بود  ومردمانی  که حاضر نبودند در ازای میلیونها فرانک درعین بدبختی ویکتور هوگوی فراری را تسلیم دولت سوم بکنند ، نه او فرق بین انسانها را نمیداند همه دنیا در چشم او یگی هستند وهمه سر زمینشان را دوست دارند  من نمیتوانم از آنچه که بر سرزمینم ایران رفته برای او افسانه سرایی کنم چرا که مورد هزاران سئوال قرار میگیرم او اینجا به دنیا آمده پدر ومادرش طول ازدواجشان به نیم قرن رسیده واز آن گذشته  او تربیت  را ادب را واحترام را وترحم را خوب میشناسد با آنکه نیم او امریکایی است  اما برایش سرزمینها ومردمان یکی هستند اسباب بازیهای کودکیش را برای یتیم خانه ها میفرستد به زنان ومردان مسن  در خیابانها کمک میکند دست آنهارا میگیرد واز خیابان  رد میکند  او تنها چهارده سال دارد .

نوه کوچک من در حال حاضر مرد خانه من است اکثر اوقات که تعطیل است خودش را باینجا میرساند ودر کنار من مینشیتد اما من هیچگاه برایش افسانه وقصه شاه پریان را نگفته ونمیگویم اما باو گفتم که افریقای سیاه چگونه آزادی خودرا به دست آوردا برایش گفتم که هند بیچاره چگونه توانست خودرا از زیر سلطه حیوانات جهانخوار بیرون بکشد اما نمیتوانم بگویم در سر زمین من موسیقی حرام است رقص حرام است هنر تقاشی حرام است خیلی چیزها حرامند اما دزدی تجاوز به مال دیکران وناموس  زنان وکشتن وزتداتی کردن مردان وزنان روشنگرا آزاد است چاقوکشی قمه کشی وحمل اسلحه أزاد است  نه هیچگاه نمیتوانم ونخواهم گذاشت او بداند  پایان /دوشنبه ۲۷فوریه ۲۰۱۷میلادی 

سیمرغ

هیچ میدانی چه ساعتی از شب گذشته؟ 
ساعت 03/42 دقیقه صبح است !
تابلت به صدا درآمد ! باز خبر تاره چیست ؟ آهان شب اسکار است ! بمن چه مربوط میشود ؟ نه آرتیست اول هستم ونه قهرمان دوم ، گارگردان سوم درلندن مجانی فلیمش را به تماشا گذاشته وپنج نفر دیگر را نیز همراه ساخته که اعتراض کنند ! اعتراض به چی وکی ؟ ودونفر از سر دمداران ولابیان بزرگ را انتخاب کرده که بجای او بروند واسکاررا نگیرند ویا بگیرند !! هیچکس نیست از او بپرسد تو چکاره ای ؟ یک کارگردان ساخته شده نه خود ساخته نماد ونمایش یک سیستم وحشتنکاک که فرزندانشرا میخورد برای زنده ماندن خویش تو از آنجا تغذیه میشوی خودفروشی کار آسانی است .

روزگذشته پسرکم آمد تازه از سفر برگشته بود وفردا خواهد رفت تنها بیست وچهار ساعت توقف ، نه ! خلبان ویا کمک خلبان ویا میهماندار نیست ! مهندسی است که باید برای دیگران کار کند تا بتواند  مخارج خود وفرزندانش را تامین نماید، او نه راه خودفروشی را میداند ونه راه باج گیری را او زیر دست من تربیت شده تنها یک خط را میشناسد نه بیشتر او نمیتواند در خطوط نامنظم راه برود ، پر خسته بود ، چشمانش باز نمیشدند موهایش درعین جوانی سفید شده بودند ، آخ ، طفلکم برایت گریه کنم یا بتو افتخار کنم ؟ کدام یک ! خوب ! پس کی دوباره ترا میبینم ؟ 
برنامه سفرهایش را جلویم گذاشت ! حتی عید نوروز هم درکنار من نیست .
او رفت با پیکری خسته ومن نگران تا وقت دیگر اورا خواهم دید؟ نوه کوچکم را باخود آورده بود شیرین زبان اما با موبایلش سرگرم بود ودهانش لبریز از چیپس ، من خسته ، نیمه جان ، 
چه تفاوت بزرگی بین زندگی ما ودیگران است ؟ خیلی سخت است تا بتوانی از میان لجن ها وکثافات خودت را بیرون بکشی بی آنکه لکه ای برتو بنشیند ، مبارزه سختی است با پلیدی ها ودر این فکری که حتی یک مو یک علف دراین کویر نرست ، یک قطره  آب به کام تشنه ما نرسید ، مالیاتها بموقع باید پرداخت شوند ، اکثر ایرانانیان دراین جا  برای خود وکیلی دارند که میداند چگونه باید سر اداره مالیاترا کلاه گذاشت اما کارهای ما خانواده کوچک باید قانونی باشد چون پدر  خوانده نداریم ! میلی هم به او نداریم .
نه بختمان سیاه نیست ، از قضای روزگار جزو آن دسته ای هستیم که مستقیم زیر نظر طبیعت رشد کرده ایم ونظم ونظافت را از او فرا گرفته ایم همچناکه علفهای هرزه را میشود از باغچه روبید ماهم توانسته ایم خودرا کنار بگذاریم بی آنکه داخل هیچ مرکز ومنبع وخرید وفروش باشیم به  ظاهر همان خرانیم که باید کار بکنیم تا بتوانیم زنده بمانیم  برای کی وچی ؟ کدام آینده کدام سر زمین ؟ فرزندان ایران دیر زمانیست که جان باخته اند وبقیه بی مادر شده اند ، مادرشان زیر پای اجنبی ها دارد جان میدهد ، 
وین راه مار پیچ  وپیچ در پیچ را ما باید طی کنیم  راهی که جز زهر غم  درآنجا چیزی نریخت ، باید این خط حیات این زندگیرا تا به آخر برسانیم .
چرا ازخواب میگریزم ؟ وچرا بیخوابی مونس شبهای تاریک من است ؟ واین غرور واین خود داری واین جداییها ، بر فراز یک قله تنها نشستن ونگریستن به کرمهای خاکی ، درست باین میماند که بخواهی گیاهی را ازدل سنگ بیرون بکشی ، وخون دل مرغان خودرا میبینی اما هنوز در قله نشسته ای ، مهم نیست آسمانت پاک است  زمینت صاف است وستارگان وماه ترا همراهند 
نه ! نباید ترسید ، نباید هراس داشت ، اگر این دورا درسینه جای دهی آنگاه  مقهمور آن گرگان کرسنه وخونخوار خواهی شد .
ازچه بلندیهای که گذشتم ، ازچه صخرهایی که بالا رفتم وبه ته دره نگریستم  چشمه ساران بیخبر راه خویش را میرفتند ومن درآن بالا ازشدت ترس پایین افتادن میلرزیدم ، ارزو میکردم با آن چشمه ساران همراه باشم ، اما آنها در مسیرشان درهر قدمی میاستادند ولب به ستایش علفهای هرزه وبرکه های بوگرفته میسایدند ، من خروشان بودم میل داشتم بدوم بکجا میخواستم برسم ؟
رسیدم ، وحال خسته درانتظار قطره ای آب خنک نشسته ام کامم خشک ، دهانم خشک وچشمانم خیس .پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " /27/02/2017 میلادی . اسپانیا . //

یکشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۵

خورشید جاودان

در صبح آشنایی شیرینمان
گفتم که مرد عشق نئی باورت نبود
دراین غروب تلخ جدایی هنوز هم 
میخواهمت  چون روز  نخستین ، 
ولی چه سود

میخواستی  به خاطر  سوگندهای خویش
در بزم  عشق بر سرمن جام نشکنی 
میخواستی  به پاس صفای  سرشک من
 اینگونه  ، دلشکسته   به خاکم نیفکنی ........."ف. مشیری"

اما ، خوب ، افکندی ، انداختی ، توانستی وکردی ، غرور من ، درسکوت  ، تماشا چی تو بود ، تازه به نوا رسیده بودی ومیل داشتی با پولهایت آن هیکل نحیف را ابهتی بدهی درلباسهای رنگین مارک دار دراتومبیلهای شیک ، درگیلاسهای عالی کریستال با مشروبات نایاب و گرانقیمت که هرکدام تحفه ای بودند که بتو میدادند و، میز قمار وکازینوها وجنده های کاباره وخواننده ها واطرافیان نو رسیده وگرسنه ات .، من تماشاچی نشستم .

سه هفه دیگر عید نوروز ما فرا میرسد باید خانه تکانی میکردم !!! آنهم تنها ! روز گذشته سر انجام جعبه  محتوی گیلاسهای را بیرون کشیدم وآنها به  تریب تمیز کردم ودرجای خود گذاشتم به سراغ کارد وچنگالهای رفتم خوشبختانه هنوز دستبری به آنها نزده بودند ، آنهارا نیز درون جعبه جای دادم وجعبه را به دست گرفته دور خانه که کجا بگذارم ؟ قبلا درون کشو ریخته بودند حال جمع وجور شدند ، اینجا رسم است که بهنگام ویزیت  بخانه ات میایند حتما چیزی را باخود بعنوان یادگاری میبرند (البته هموطنان را عرض میکنم ) چند انگور پلاستیکی داشتم که آنهارا بر شاخه درختی درون یک گلدان بلند شیشه ای جا داده بودم بیاد تاکستانهای قدیم به آنها مینگریستم  کم کم  دیدم گم میشوند وروز آخری که تبدار وروی کاناپه  خوابیده بودم خانمی با کمال وقاحت پس از صرف صبحانه یکی را زیر کلاهش پنهان کرد وبرد ، مانده بودم بجای آنکه از من بپرسد کاری داری چیزی میخواهی دور اطاق میگشت وهمه چیز را ارزیابی میکرد ! امروز روی درخاک کشیده اما آن انگور پلاستیکی به چه دردتو خورد ؟!.
نیش عقرب نه از ره کین است / اقتضای طبیعتش این است / دزد دزد است کاری نمیشود کرد !

امروز بیاد " مینو" افتادم بیچاره یک میز گرد بزرگی را تهیه کرده بود وروی آن رومیزی بزرگی پهن کرده بود اما دور  آن نمیشد صندلی گذاشت چرا که میز مانن زنان آبستن باد کرده بود هرچه داشت به زیر میز به زور جای داده بود روانش شاد چه زنی بود ! حال منهم میز ناهار خوری سنگی وسنگین خودرا نبدیل به انباری کرده ام هرچه داشتم زیر آن گذاشتم از ست موسیقی تا تنوره اولین کامیپوترم که هنوز درونش چیزهایی هست وچمدانها وکتابهای اضافی ودفترچه ها کارتهای نامه ها ، انباری بزرگی برایم شده دراین  قفس ، جای نفس نیست .
وبقول دوستی  ابنجا تنها "فبر" است ، بلی روزی ایشان همین دوست نازنین بر سر همسرشان فریاد کشیده بودند که من میل ندارم مانند فلانی "عین من "دریک قبر زندگی کنم !!! باخود فکر کردم جوابی ندارم بایشان بدهم تنها همین نخ رابطه کوتاه 
را هم پاره خواهم کرد اما جای من بودن خیلی هنز ها میخواهد وخیلی شجاعت که هرکسی نه قدرت روحی ونه جسمی ونه افتخار واعتبار آنرا دارد .

حال فرش را بامواد خشک شویی پر کرده ام تا مثلا!!! شسته شود دیگراز ماشین فرش شویی ها خبری نیست ودیگر از چشمه آبعالی خبری نیست تنها یک خرسک ماشینی که نقش فرش کرمان را دارد آنرا زیر میز گذاشته ام بقیه موزاییک وسنگ است درتابستانها نمیشود  اینجا فرش پهن کرد ودر زمستانها بو میگیرد !!! بعلاوه هرچه که داشتم یا یکی یکی بفروش رفت ویا مجبور شدم به دختران بدهم که خانه شان پر خالی نباشد  درعین حال بخاط نفس تنگی وآلرژی نباید فرش پهن کنم مگر فرشهای نخی ضد آلرژی را !. مهم نیست بقول عباس مهرپویا مرحوم " 

کسی دیگرنمیکوبد ، دراین خانه متروک را  / کسی دیگر نمپرسد چرا تنهای تنهایم ؟/ 
آه چه صدای بم خوبی داشت .همه چیز بباد رفت ودنیای ما شد دنیای سیاست وکثافت ونکبت وبیماری وعبور بی امان مهاجرین .
ونوکیسه ها وتازه به دوران رسیده ها که همیشه درهمه قرون وجود دارند .
روز گذشته هنگامیکه داشتم گلهای ناشی از باران را در بالکن میشستم باخود گفتم :
زیاد ناراحت مباش ، خیال کن درزندانی آنهم زندانی  با اعمال شاقه تنها جای شکرش باقی است که بتو تجاوز نمیشود !!  ما  ایرانیان اصیل وواقعی محکوم به زندان وشکنجه هستیم وآدمکشان ودزدان وکار چاق کن ها وپا انداز های جایشان درحال حاضر گرم است اما معلوم نیست که امن باشد نوبت آنها هم به زودی خواهد رسید ، اما برای ما دیگر دیر است ، خیلی دیر.
وفردایی نخواهیم داشت باید امروز را رندگی کنیم .پایان 

هنوزم چشم دل دنبال فرداست 
هنوزم سینه لبریز از تمناست 
هنوز این جان بر لب مانده ام را 
دراین بی آرزویی ارزوهاست 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 26/02/ 2017 میلادی /.اسپانیا .

شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۵

عقاب سرنگون

چنا ن به حسرت پرواز خو گرفته ام 
که سرنوشت  خویش را از خاکیان جدا میبینم 
چنان به شوق پرواز  زخود رها شده ام 
که عکس خویش درایینه زما ن میبینم ......نادرپور 

نیمه شب امشب ناگهان از خواب پریدم ، نمیدانم چرا ، تابلت را باز کردم واولین چیزی که پیش چشمم نمودار شد این عکس بود ؟
عکس خانم دبیر اعظم حسنا اولین وآخرین شهردار بابلسر درایران .
این بانو درهمین شکل وشمایل وهمین سن رقیب عشقی من بود ! من هفده ساله واو ؟ نمیدانم ومعشوق از قدرت او وجوانی من بهره میبرد ! معشوق همسر داشت وسه فرزند ، واین  خانم با هفت تیر شبی بخانه او سر زد واورا تهدید کرد که باید از همچیز جدا شود وتنها باو بپیوندد ، امروز نمیدانم من باعث سوختن آن زن بیچاره شدم یابانودبیراعظم حسنا ، معشوق در سن وسال بالایی بود ومن از یک تجربه تلخ ودردناک جدا شده بودم وقرار بود که به زودی با هم ازد واج کینم بی آنکه از سایقه او واین بانو وهمسرش بیخبر باشم که ناگهان خبر رسید همسر معشوق  ، خودرا به آتش کشیده است .......قرارها پایان یافت من رفتم بسوی سرنوشت خویش وشبی بر حسب اتفاق در بابلسر میهمان این خانم بودیم بی آنکه به روی خودم بیاورم او دیگر درقدرت نبود اما همچنان خودرا قدرتمند احساس میکرد .
امشب ناگهان دلم برای خودم وسادگیم ومهربانیم ودل پرشورم ، سوخت ، واقعا دلم برای خودم سوخت وگریستم ، دچار سر گیجه بودم برخاستم قهوه ای درست کردم ونوشیدم وبه سرنوشت اندیشیدم که چگونه نقش بازی میکند .

من تنها چهل وپنج کیلو وزن داشتم وروحی سر شار ازدرد ونا امیدی حال این رقیب جلویم ایستاده بود ومعشوق سرگردان وزن سوم دربیمارستان ...... 

امشب دلم برای خودم سوخت وگریستم نه میلی به گریستن نداشتم اشکها بی اراده از چشمانم جاری میشدند ، در امواج هزاران درد وآرزو مندی وبی خردی واز همه بدتر تنهایی . همه مرا رها کرده بودند .

 دختری که خودرا به همسری یک مرد کمونیست دربیاورد و آن مرد درزندان بماند وزن پشت زندان مویه کند ، حال دیگر میان خانوده  جایی ندارد . وخانواده همسر زندانی نیز با تصاحب همه جهاز او درب خانه را به روی او بسته بودند. " نشان دادند که حمایت از زحمتکشان وکارگران یعنی چی" گرسنگانی بودند که از سرزمینهای  قطب برای جاسوسی آمده بودند ! حال او کجا برود؟ رفت ، ورفت تار سید به شاهزاده قصه ها !! رسید به دون کیشوت ، رسید بمرز بالای تنهایی ، رسید به جایی که دیگر تب هم اورا ازا ر نمیداد  ، عرق آتش بر سینه وجانش نشسته بود .
معشوق رند بود ، به زن جوانی که همسرش یکی از سرشناس ترین  وبزرگترین بنیان گذاران حزب توده است بنظر یک زن بیخرد وخرد نگاه میکردند کاری باو نمیداند او احتیاج بکار داشت اما همه چشمان به سینه وباسن او دوخته میشد ، هر سه شنبه وجمعه میبایست به ملاقات برود آنهم چه جای وحشتناکی حال این پیر رند خراباتی سر راهش قرار گرفته بود وداشت اورا حمایت میکرد ، واو چقدر باین حمایت احتیاج داشت حال تنها نوزده سال داشت از همسرش با داشتن یک جنین درشکم جدا شده بود ودرانتظار گودو نشسته بود .
چقدر خودر در نقش " لارا" دکتر زیواگو میدید واو آن مرد "کامروسکی " همان کاراکتر را داشت همان قدرت اجتماعی وهمان ثروت را ......

امشب دلم برای خودم خیلی سوخت تا جایی که برای این زن گریستم .
چه شد ، چگونه شد ، که این شعله به دست دیگران رو بخاموشی رفت ؟  چه شد .چگو.نه شد که این شعله  در مسیر باد قرارگرفت  او که نفسش گرمی نوازشهابود .
حال پرنده ای شکسته پر وشکسته بال میخواهد نقش عقاب را بازی کند ودراوج آسمانها به پرواز درآید ، او زیر دست دکتر خانلریها وفریدون آدمیتها ودکتر حمیدی ها بزرگ شده ورشد کرده بود با آنکه خیلی کوچک بود اما شعور بالایی داشت  حال بی پر وبال در چنگال یک عقاب پیر گرفتار بود .

 بلی خانم دبیر اعظم حسنا قدرت داشت میتوانست اسلحه حمل کند همسرش ارتشی یود وبادی گارد داشت واین یکی ؟ این یک تنها دوچشم فروزان داشت وسینه ای لبریز از عشق ومهربانی ومانند نقاشیهای مینیاتور روی کاسه های چینی  میدرخشید ومعشوق رند بود .

امشب خیلی دلم برای خودم سوخت وبرای خودم گریستم ، کسی تا بحال برایم نگریسته نه برای سفرم ونه برای بیماریم  ، نه برای  تنهاییم ونه برای نبودنم . پایان
ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " / 25/02/2017 میلادی / اسپانیا .

جمعه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۵

باغچه کوچک من

تخم گل میکاری و خار میروید زخاک 
 این زمین را چندمین شداد باخون آب داد؟

دخترم پیغام داد که از گوشه بالکن خانه تو همانجایی که گلهارا کاشتی آب چکه میکند ! وبه زمین میریزد فکری بحال گلها ودرختان بکن همه را ازجای در بیاور بجایش گل مصنوعی بگذارد !!! مانند همسایه ها ؟! 
امروز آفتابی گرم همه جار را فرا گرفته بود ومن بسراغ گلهای باغچه ام رفتم زیر همه خارمغیلان  سنبلهای ونرگس ها به گل نشسته بودند پیازهای سال گذشته وچند بر گ کاکتوس ویک درخچه رزمری !  یکی را که من به آن نام ( داعش ) داده ام همه جا را  پر کرده وریشه دوانیده روز اول بخیا ل گلدان گردی وشیویدی آنرا خریدم اما خار از آب درآمد وتا انتهای باغچه ریشه دوانیده وخودش با همه سر سبزی به خارهای تیزی مجهز است وبقیه گلهارا خفه کرده است احتیاج به یک باغبان دارم اما درخت دیگری را از ریشه بیرون کشیدم همه شاخه های خشک شده اورا با قصاوت تمام بریدم وحال درانتظارم که کسی بکمکم بیاید تا اورا از ریشه بیرون بیاورم اما زورم به داعش نمیرسد تا انتهای باغچه ریشه دوانیده حتی گلهای شمعدانی نیز نمیتوانند خودی نشان بدهند .
بالکن لبریز از خاک وخاشاک است منهم همهرا رها کرده ام سرانجام کسی پیدا میشود تا آنها را  به زباله دانی ببرد ، اینجا کمتر میتوان کمک گرفت خودت باید باغبان باشی ، لوله کش باشی وبنا ورنگ کار واین چهارمین بار است که مردی که چادرهای بالکن را درست میکند باید دوباره از نو آنهارا تعمیر کند چرا که باد همهرا باخود برد وشکست ولبه بالکن را نیز ویران کرد ، مهم نیست ابدا برایم مهم نیست ، عید نزدیک میشود اما من خانه خرابی دارم مهم نیست درکلمبیا سیل آنچنان مهیب ووحشتانک است که حتی کامیونهارا هم باخود میبرد باید به آنها نگاه کنم .

اخبار غیزاز این نیست ،  دلم برای باغچه ام میسوزد تنهاست ، ومن حوصله ندارم تا باو برسم وقدرت ندارم " داعش " را از روی سر آنها بردارم خار فراوانی دارد ودانه هایی مانند اسفند به شاخه هایش آویزان است !! سبز سبز وبقیه گلها با پژ مردگی باو مینگرند اورا تعلیم دادم که به دور ستون بپیچد اما او سرش را ازبالکن پایین انداخت تا سرکی بخانه طبقه زیر هم بزند !!! وستون بگمانم از این روزها پایین بخزد . 
خیال داشتم گل بنفشه ومینا وسنبل وشمعدانی بکارم حال همهرا رها کرده ام بیلچه ام در خاک  باغچه فرو نمیرفت وشکست چرا که داعش ریشه اش پر قدرت همچنان که  رو زمین  نمایش میدهد در زیر زمین هم خودرا به نمایش گذاشته ونگرانم که فردا بالکن طبقه زیرین ویران نشود ومن مجبور باشم جریمه بدهم !! آنهمه جریمه ای سنگین ؟!واین است زندگی ما در غربت با اطاقهای  یک وجبی که از هرطرف به دیوار میخوری واگر خیال داشته باشی صاحب یک ویلا شوی باید از دزدان وآدمکشان بترسی واز همه مهمتر نم وبود نای که به دیوارها چسپیده اینهارا من درخانه بچه هایم دیده ام بارها تعیمر کرده اند وهنوز خانه بوی نم به همراه بوی سگ مخلوط شده بوی عطر مرا از بین میبرند !! 

میل به کجا دارم ؟ هیچ جا ، هرکجا روم آسمان همین رنگ است همیشه چیزی هست که ترا تهدید میکند همیشه کسی هست که ترا میپاید وزیر نظر دارد همیشه کسی هست که تعداد نفسهایت را نیز میشمارد واگر روزی کمی دیر تر نفس تو بالا بیاید فورا تلفن میکند ؛ " که ترا ندارم چی شده " هیچ ! حالم خوب است مرسی !!!
درعین حال دراعما ق وجودت احساس میکنی که چقدر تنهایی ، تنهای تنها ، پایان / ثریا / جمعه /24 فوریه 2017 میلادی / اسپانیا .
سفر پاریس را لغو کردم ، حوصله ندارم .

ما وسیارات

ظاهرا هفت سیاره شبیه کره زمین پیدا شده است هم آب دارد وهم برق!

روزی پسرم میگفت " ایکاش سیاره من پیدا میشد ومن بسوی آن میرفتم واز شر زمین وزمینیان وادیان دروغین آنها خلاصی میافتم " ! حال عزیزم این هفت سیاره پیدا شده اند ، کدام یک متعلق بتو خواهند بود ؟ وتو تنها چگونه آنجا خواهی زیست ؟ باز احتیاج به ماشین لباسشویی داری ، باز احتیاج به نان داری  وخیلی چیزها که روز زمین آنهارا داری ویا داشته ای ، پای بشر به هرکجای این کائنات برسد غیراز ویرانی وخودخواهی چیزی عاید دیگران نخواهد کرد ، در سیاره های جدید باز بانکها سر هر چهارراه شعبه باز میکنند ، باز شرکتهای بیمه ترا مجبور میکنند که خودرا بیمه کنی ، باز دلت هوس قورمه سبزی میکند وشرکتهای وارداتی  وصادارتی برایت انواع واقسام مواد غذایی حتی چلو کباب را میاورند ، باز شرکتهای فروش ادیان هریک گنبد وگلد سته خودرا بالا میبرند وهریک ادعا میکند که اولین پیامبر را ما کشف کردیم  وسپس جنگ ادیان شروع  میشود ودیگری میخواهد یک سلسله پادشاهی مادام العمر را برروی آن کره بر پا سازد وزیر همان سلسله وبرای بقاء آن ترا قربانی میکند ، باز جنگها ی طبقاتی درمیگیرد ونیرو میخواهند وآن نیرو غیر از انسانهای فلک زده کس ویا چیز دیگری نخواهد بود البته ابزار آدمکشی اماده شانرا قبلا باخود خواهند برد وباز شکنجه گاهها وگیوتین ها ودارها وشقه کردنها از نو شکل میگیرند تا بشر اولیه دران سیاره پای به تمدن بگذارد ! 

باز مهاجرتها  شروع میشوند ازاین سیاره به آن سیاره وباز مهاجرین غیر قانونی اعلام میشوند وباید برگردند اما این بار از آسمان روی کرده خاکی پرتاب میشوند !

روز گذشته در کانال یوتیوپ کلاس انگلیسی برای مبتدیان باز کرده بودند وداستانهای کوچکی را با عکس گذاشته بود ، پایان داستان باز به یک قاچاقچی مواد مخدر پایان میافت ! از هنرپیشه تا سیاستمدار ویا ورزشکار همه دست در این شرکت سهامی داشتند وسپس هریک بنوعی سر به نیست میشدند یکی با هواپیمایش در مرز سوییس که سقوط کرده بود میمیرد دیگری با اتومبیل تصادف میکند اما آن جناب زیر سایه مغازه سبزی فروشی ساده اش هنوز مشغول خدمات بهداشتی به دیگران است .

امروز در ظرف میوه نگاهی به آن سیبهایی انداختم که برای " شب یلدا " خریده بودم ؛ هنوز سرخ وهنوز سفت وهنوز گویی همین الان آنهار از صندوق میوه بیرون آورده اند از یکهفته قبل از کریسمس تا عید نوروز که بگمان پای هفت سین خواهند نشست !!! 
این قوت وغذای ما زمینیان است در سیاره ها نمیدانم بتو چه خواهند داد ؟ با آن معده ضعیف وناتوانت . وآیا ازدواج کردن در آنجا به چه صورتی خواهد بود ؟ آیا مانند قوانین شرعی روی زمین ؛ زن باید برده مرد باشد وبا دست پر بخانه مرد برود وبا دست خالی برگردد؟ ویا تا آخر عمر برده وار درکنار مردش بنشیند وتکان نخورد ولب به شکایت باز نکند ، ویا چه بسا برعکس زنان جایشانرا با مردان عوض میکنند واین بار زنانند که حاکم بر وجود مردان خواهند بود ؟ بهر روی هنوز خبری از ایجاد وتشکیل یک تمدن به روی آن سیاره ها نیست زمین نابود شد وهفت خواهرش نیز به دست این انسان دوپا نیز نابود خواهند شد ، چون این انسان ، این موجود دوپا که کمترازحیوانات رحم ومروت میشناسد دچار یک بیماری بنام " عادت" است واین عادت بیماری خطرناکی است مانند یک ویروس کشنده آهسته آهسته وارد روح وجان تو میشود عادت میکنی که هرووز نماز بخوانی عادت میکنی که هرروز به موعظه کیشیها گوش کنی ، عادت میکنی هروزو قبل از صبحانه یک لیوان آب پرتغال ویا یک لیوان قهوه داغ بنوشی  ، وعادت میکنی که سنتهای کهنه ونخ نما شده را باز  بمرحله اجرا دربیاوری وبقول ننه جانمان ( بنی آدم بنی عادت است ، حتی به آنش جهنم نیز عادت میکند )! به همانگونه که من عادت کردم وتو به تنهاییت عادت کردی ودخترم به رنگ مو عادت کرد !!.
بهر روی به زودی نامی بر روی این سیارات خواهند گذاشت وشاید یکی از آنها نصیب تو شد ، سفر بخیر !.
پایان 
ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " . اسپانیا / 24/02/2017 میلادی /.

پنجشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۵

باران گل

امروز میتوانم با کمال شهامت بنویسم که ما هم با مردم خوزستان همراه وهمدل شدیم !!! عصر روز گذشته ناگهان هوا زرد شد مانند فیلم بنهورکه حضرت موسی برای فرعون از اسمان بلا خواست وناگهان هوا زرد شد وبیماری بجان مردم بیگناه افتاد اما فرعون همچنان سر مرو گنده برجایش نشسته بود ، هوای ما ناگهان روبه زردی  رفت وامروز نم نم باران گل بر سر وروی همه بارید ! چی بود ؟ از کجا رسید ؟ از صحرا !! بادی شدید وزیدن  گرفت وسپس گل بارید اتومبیلها همه کثیف رستورانها میزو صندلیهایشان مملو از آب گل آلود ومن نگران مبلهای سفیدم هستم دربالکن که اگر کمی باران لج کند وسرش باینسو بیاورد همه جا گل میشود  چادر هارا باد شکسته وبالکن هویدا همه همسایه یکدیگر ار میبینیم !! واز حال هم باخبرمیشویم ! جایی هم در درون برای نگهداری مبلمان بالکن ندارم ! خوب مهم نیست از پوست بدن خودم که عزیز تر نیستند ، پوست منهم زخم دید مردم خوزستان هم زخم خوردند پیکر سر زمینم نیز با گل ولای ولجن  مخلوط شد و......
حال باید از یکصد هزار ماهواره ایکه دور زمین بدبخت میچرخند واورا به دوار سر انداخته اند پرسید تا جاییکه زمین خواهرش را به کمک طلبید اما این ارازل واوباش روی زمین به خواهر او هم  تجاوز خواهند کرد واورا نیز آسوده نخواهند گذاشت .

وای برما ، ووای براین دنیا ووای بر زندگی ننگین ما .

امروز دوستی روی یوتیوپ ودر محلی دیگر وروی تابلتم پیام فرستاد که بانو شما چگونه فریب خوردید فریب آن مرد کلاش را ؟ 
در جوابش نوشتم :
فریب نخوردم ، اورا بعنوان یک نویسنده قبول کردم کارهای سیاسی او بخود او واربابانش  مربوط میشود ، دیدم برای ریاست جمهوری ان مملکت بد نیست ! ازخودشان میباشد در مدارس خودشان درس خواند فرزند خلف آنهاست اورا کاندیدا کردم !! 
چندان جلو نرفتم ، واز او آن دوست نادیده سپاسگذاری کردم .

نه ، دیگر فریب نخواهم خورد حواسم جمع است فعلا هرچه را فرستاده پاک کردم باز هم بفرستد پاک میکنم همان یکی برای هفت پشت من کافی بود گمان بردم بچه بیچاره ایست که میتوان باو کمک کرد دیدم خیر ماری زهر آلود است وتا زهرش را نریزد ساکت نخواهد نشست ، چه خوب من چندان جوان نیستم والا کارم به جاهای باریکی میکشید !!! 
سر انجام با خود گفتم ، بدرک ، بمن چه مربوط است من دراین گوشه آش خودمرا میخورم مگر روزیکه افتادم کسی دست مرا گرفت ؟ یک قاتل ، یک قاچاقچی ویک نامرد بعنون اینکه ریاست بیمارستانی را دارد مرا استخدام کرد اما او فاحشه خانه داشت وبیمارستانرا برای اشخاص ( محترم ) !! نگاه داشته بود فورا بی آتکه حقوقی بگیرم خودمرا کنار کشیدم ، برایم یک نامه سرتاسر فحش نوشت ! جوابش را ندادم دیدم بی ارزش است ، دیگران برایش خاویار میبردند موس موس میکردند اما من باو پشت کردم ، سپس برایم پیغام داد که :
کسانیکه دراین دنیا پول ندارند محکوم بمرگند وباید بمیرند ، بازهم جوابی باو ندادم .....ماجرا طولانی است تنها یک روز پیکر زرد وناتوانش را درهواپیما روی صندلی چرخدار دیدم ویک امبولانش که منتظرش بود ، خونسرد از جلویش رد شدم . .

من درپناه وحلقه ودستان کسی هستم که دیگران اورا نمیبینند . همین وبس .پایان / ثریا / اسپانیا / 23 فوریه /






غروب خدایان

در بخارا ، بنده صدر جهان 
متهم شد گشت از صدرش نهان

مدت ده سال سرگردان بگشت 
گه خراسان و گه قهستان وگه دشت......از " مثنوی مولانا "

از توهم   نا امید شدم ، دانستم که تو هم از " آنهایی" بودی وهستی وخواهی بود ، گاهی که خوب به چهره ات مینگرستم بیگناهی درآن دیده نمیشد بلکه نوعی رذالت پنهانی درگوشه چشمانت ودهانی که میل داشتی به آشتی باز شود نمایان میگشت  ، البته با دیگران هم آواز نشدم وترا " یک شارلاطان " نخواندم ، اما رویم را بسوی دیوار کردم ودیگر هیچگاه درپی قهرمانی نخواهم گشت ویا بت شکنی .
ما بت پرستیم ، پت پرستم ، بت پرست ، بت هارا انسانها باد ست خود میسازند ونفس خودرا درآنها میدمند   وسپس سر بسجده درپیشگاه آنان میگذارند .
ناگهان بنظرم رسید مانندآن زنان خاله زنک که درهرخانه ای را میرنند تا بگویند " فرزند آخر اقدس خانم متعلق به شوهرش نیست " !
نه بیشتر نتوانستم بتو ارزش بدهم .
این سر زمین همین است ، همین هم خواهد بود ، تا زمانیکه هر فرد به خودش نیاید وخودرا اصلاح نکند نخواهد توانست دست باصلاح یک جامعه بزند ، این دمل چرکین را ما روی آنرا ببا یک چسب  پوشانیده ایم اما از جای دیگری بوید تعفن آن بیرون میزند وجراحات وچرک سرازیر میشود 
مصاحبه گر ومصاحبه شونده تنها از کشتن وخون ریزی میگویند " میکشم خفه میکنم ! بلی این سرنوشت همه ماست درحال حاضر برادرکوچکتری در بالای سرمان هست که اینرنت آن تنها درمحدوه وقلرو سر زمینش میباشد وتنها بیست وچهار وبلاگ دارد که باید دروصف خدای بزرگشان بنویسند ماهی هفتاد تا هشتا د نفررا به جوخه اعدام میفرستند ، سر زمین ما هم الگوی تازه وخواهر بزرگ ناتنی وحرامزاده آن است .
در نوشتاری قبلیم نوشتم که هیچ میل ندارم به گذشته برگردم وبر نخواهم گشت اما فرق میان انسانها امروزی با دیروزی را خوب میدانم .

روزگاری من در سازمان نقشه برداری وجغرافیایی کشور زیر نظر تیمسار رزم آرا برادر مرحوم رزم آرا نخست وزیر هم دوره میدیدم وهم کار میکردم ، با آنکه هننوز سنی نداشتم اما هنگامیکه بر حسب تصادف با آن جنابان روسا برخورد میکردم وقرار بود از  یک دروارد شویم آنها عقب میرفتند وراه را برای من باز میکردند  ومن شرمنده سرم را پایین میاندختم ووارد میشدم ،  حرمت زن بودنرا داشتند حتی تیمسار وسرتیپ آن زمان که یکی از آنها نیز برادر زاده تقی زاده مرحوم بود  ، با آنکه من کارمند کوچک ویک نو آموز بودم اما آنها جلو جلو نمیرفتند ، نه !  باحترام من به عقب میایستادند .

حال چگونه میتوان آن مردانرا یافت ؟ وچگونه میتوان به آنها اداب ورسوم واحترام به زن را یاد داد امروز زن بمرحله یک لته ، یک کهنه ویک قاب دستمال درآمده که هرگاه آنرا احتیاج دارند مصرف میکنند وخیلی زود هم تاریخ مصرفش تمام میشود گرسنه وپا برهنه باید درکوچه ها روان باشد ویا تن بخود فروشی بدهد ، هیچ زنی فاحشه به دنیا نیامده ، حامعه از او فاحشه میسازد ، هیچ مردی آدمکش به دنیا نیامده خانوده وجامعه اورا میسازند وجامعه ما ساخته شده ازنوع این بردگان .
مرغکی اندر شکار کرم بود 
گربه فرصت یافت واورا در ربود
آکل وماکول  بود بیخبر
در شکار خود زصیادی دگر 
زانکه تو هم لقمه ای هم لقمه خوار
آکل وماکولی ایجان هشدار

د رهر زمان ها باید هشیار باشیم که ناگهان گرگی درانتظار ربودنمان نباشد ومارا به بیداگاه نکشاند وما ماکول نشویم . 
بامید پیروزی بیشتر تو در سر تاسر این دنیا ی لکاته .
پایان / ثریا ایرانمنش /" لب پرچین " / 23/02/2017 میلادی / اسپانیا .


چهارشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۵

زمان از دست رفته !

چهره شب تار، میگشود چهره از خواب 
بسترم سرد و بی موج ، چون سرداب 
خواب رمیده بود از چشمان ترم 
میگشودم پلکهایمرا لبریز شده ازخواب 
-----
 این روزها عده ای دچار روشنفنکری درونی شده اند ودوباره به " زمان از دست رفته " میاندیشند ومارسل پروست شده قهرمان اول ، 
زمانی  مارسل پروست را شناختم که چهارده سال بیشتر نداشتم وهنوز نامی از این کتاب قطور زمان ازدست رفته نبود تنها چند داستان بود که نوول مانند برای همسن وسالان من در دسترس بود ، یا دوراز دسترس !   فرق من با مارسل پروست این است که ابدا برای زمان از دست رفته رنج نمیکشم وغصه نمیخورم تنها وجه اشتراکی که با  پروست دارم همان تنگی نفس است که از کودکی با من بوده ومرا از پیشرفت وخیلی از کارهایی که میل داشتم انجام دهم مانند ورزش والیبا ل وتنیس منع کرد ومن با نگاهی حسرت آلود در زنگ ورزش کناری مینشستم وبه دختران با جورابهای ساقه کوتاه وکفش تنیس مینگریستم وتوپ که باین سو  وآنسو ی تور بازی میپرید  نگاه میکردم ونفسم سخت بود دستم را بی آتکه کسی ببیند روی سینه ام میکشیدم واحتیاج به یک هوای تازه داشتم واین هوار را زیر درختان بلند صنوبرو کاج وشمشاد ها میافتم واستشمام میکردم  
 .
نه ، ابدا میلی ندارم به گذشته برگردم اما هرشب کابوس آن مرا رها نمیکند تنها یک کابوس است ،  آن سر زمین اگر هم بهشت موعود شود وفرشتگان با چنگها وآوازاشان سر تاسر انجارا احاطه کرده و[سرودآزادی ]سر بدهند باز با این  مردم واین  فرهنگ نمایشی وتازه به دوران رسیدگی وریا ودروغ وجنایت باز آن بهشت تبدیل به یک جهنم دیگر میشود ومردان مسلول وروانی از کنار گرد برخاسته با زنان هرجایی مشتهارا به هوا میفرستند که یا مرگ یا مثلا فلان بدیخت فلک زده که باید برآنها حاکم باشد ،
نمایشی بود وتمام شد وهنوز ستاره  اول روی صحنه است .
ما خوب حرف میزنیم ، سخن ران خوبی هستیم  اما هیچگاه مستمع خوبی نبوده ونخواهیم بود ، خوب شعر میخوانیم وخوب درحال وهوای آب رکنا اباد شیراز راه میرویم بی آتکه آنجار ا دیده باشیم وآن احساسی را که آن مرداز خاک عبیر آمیز شیراز استشمام میکرد بویی به بینی گرفته ما برسد .

روز ی زندگی من معنا پیدا کرد که درهمین شهر ویرانه ودرکنج همین دهکده اولین نوه من به دنیا آمد درست روز تولد من بود آن روز من دوباره متولدشدم از بطن دخترم ، دختری زیبا ملوس وشیرین که زندگی مرا پر کرد نه به پدر بزرگ ثروتمند ش وابسته شدیم ونه به مادر بزرگ امریکاییش ، درخانه اجاره ای زیر هزاران  بدهی وبدبختی  من ستاره درخشان زندگیم را بر پیشانیم نهادم ، دوران سختی بود که تو با جلال وجبروت اتومبیل وخانه دراینجا  سکنی کنی  وناگهان بادی از کازینوها وفاحشه خانه ها بوزد وهمهرا با خود ببرد ، حال تو باید درکنار آن زن ارمنی که روزی از سفره تو تغذیه میشد پیاده راه بروی درحالیکه او مانند موش سر قالب صابون پشت اتومبیل بنر گنده اش گم شده بود ، حتی تا تواالت هم با بنرش میرفت !! سخت بود که تو درکنار یک زن جنوب شهری کنار دودکشها  وکوره های آجر پزی ، بنشینی واو با پز وافاده بگوید ما کنار کلفتها نخواهیم نشست !! واز کنارت برخیزد !  سخت است که درکنار فاحشه های اداری  اجاره ای هفتگی بنشینی وبا آنکه میدانند که میدانی اما با وقاحت تمام دم از ایمان ونماز وروزه وسپس خاندان بی اصل ونسب خود بزنند ،!سخت بود که تو مجبور باشی لباسهای قدیمی خودت را برای دخترت اندازه کنی تا دردفتر کارش مرتب وتمیز جلوه کند ، سخت بود از روتختی پرده درست کنی واز پرده پیراهن ، همه اینها سخت بود اما نه آنچنان سخت که من حسرت آن دوران پر ابهت شاهی را بخورم که میان حوریان وپریان مانند فرشتگاه راه میرفتم ومیخی بودم درچشمان کورشده آنان ، نه نسبم به قجرها وترکها میرسید ، نه به حاجیان بازار ونه به ملاههای ده ، اصل نسبم متعلق با خاندان خودم بود  ،نه ابدا تمایلی ندارم به گذشته برگردم وابداحسرت ( سالهای ازدست رفته ) را نخواهم خورد ، چون هرکاری دلم خواست کردم هرچه خواستم خوردم وهرچهرا میل داشتم پوشیدم وبه همه کشورها هم رفتم وسپس به کنج معبد خودم یعنی همان کتابخانه ام پناه بردم .خواندم ؛ خواندم خواندم تا رسیدم باینجا .
امروز برای آن نمینویسم که شهرتی کسب کنم میان این مردم شهرت یافتن ننگ است برای این مینویسم که خودم را درمیان اقیانوس زندگی بیابم ، من اشتباهات زیادی مرتکب شدم اما این اشتباهات عمدی نبودند بلکه اجباری بودند تاسفی نمیخورم بشر جایز الخطاست اما یک چیزرا بخوبی میدانم که نه به دیگران ونه بخودم هیچگاه دروغ نگفتم ، هرچه بودم هرچه هستم وهرچه خواهم بود اینم که هستم ، خودم هستم با همه عوارضی که بچشم دیگران ناخوش آیند است عوارضی مانند نداشتن یک خانه شیک با مبلمان آنتیک ( آنهارا داشتم ) نداشتن یک اتومبیل شیک وپرسه زدن درخیابانها که متنفرم ! نداشتن لباسهای مارک دار که نمادپولداری وتمایز من از دیگران باشد حال اگر چه این لباسهای در بنگلادش وهند وتایوان وچین دوخته شده بانشد مهم (نام ومارک ) آن است که نشان میدهد تو با بقیه فرق داری وبقیه باید بتو احترام بگذارند ، نه این منم که به لباسها ارج وقرب وارزش میدهم چوب رختی محکمی هستم .ثریا .
--------------------------

میسوختم  چو هیزم تر درخویش 
دودم به چشم بی هنرم میرفت 
چون آتش غروب فرو میمرد 
تنها ، سرم به زیر پرم میرفت 

من مرغ کور جنگل شب بودم 
برق ستارگان  شب از من دور 
در چشم من که پرده ظلمت داشت 
فانوس دست رهگذران ، بی نور 

من مرغ کور جنگل شب بودم 
در قلب من همیشه زمستان بود
زنگ خزان وسایه تابستان 
در پیش چشم من همه یکسان بود ........" شادروان نادر نادر پور"

 پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / " لب پرچین " 22/02/2017 میلادی/.

سه‌شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۵

مصاحبه

درود امیرجان

روی موبایلم مصاحبه دهباشی که از تی وی آپارات بخش میشد زیر نام وعکس تو رسید .
نمیدانم خود تو فرستادی یا ان ویروس  بهرروی اگر تو آنرا برابم من وسایرین بعنوان مدرک فرستادی که در گفتگویت با آقای صدر هم به آن اشاره کردی ًبرای من هیچ لطفی ندارد من اصولا با این گونه جانوران دشمنی دارم وکینه شان بر دلم نشستت بخصوص کسانیکه صاحب رساله یا همان تز فارغ التحصیلی از دانشگاه  خریت میباشد  من با این قوم تا ابد دشمن خواهم بود  تاجاییکه حتی حاضر نیستم تبلیغات آنهارا ببینم بهر روی امیدوارم که مرا ببخشی چون ابدا میلی به سرگذشت این جانوران ندارم ایکاش از همان زمان  قاجار مستقیم بوسیله مصدق السلطنه وارد همین گنداب میشدیم  چند سالی فلک بما حشمت  وسالاری داد وتمام شد با مهر فراوان ثریا  ۲۱ فوریه

کاج عظیم

درگرد هم آیی ویا کنفرانس مونیخ یا بقول  اهالی اینجا  مونیچ !  جناب آقای بیل گیستس فرمودند وهشدار دادند که " ما باید به زودی خودرا آماده ورود ویروسهایی بکنیم که از طریق انسانهایدیگر وارد جامعه شده وچه بسا درعرض یک یا دو ماه چندین میلیون آنسانرا بکشتن بدهد ! 
اما نفرمودند که این ویروسهاازکدام آزمایشگاهها فرار میکنند وبجان مردم بدبخت میافتند وبا ویروسهای " دوپا" که با تجاوز گروهی به زنان ودختران آنها را برای ابد میکشند چه فکری باید کرد ؟ آیا خبرها بگوش ایشان میرسد که صد البته  ایشان امپراطوریشان همه مرزهای جهانرا فرا گرفته تا جایی که منهم از طریق دست پنجم یا ششم آن امپراطوری تغذیه میشوم !
 آیا ایشان میدانند که دریاها چقدر آلوده است ؟ وماهیهان گروه گروه میمیرند وصاحبان رستورانهاهمان ماهیان مرده را بخورد مشتریان میدهند تا جاییکه طرف میرود تا به ماهی مرده  بپیوندد؟ .
حتما میدانند ، ایشان با کمک همسرشان یک بنیاد نیکوکاری دارند که به مبتلایان بیماری ذهنی و بیمارن غیر قابل علاج کمک میکنند البته کارکنان آنها هم باید ماهیانه بجای مالیات چیزی باین موسسه بپردازند کارشا ن مورد تقدیر وتحسین است .آقای بیل گیتس شاید یکی از معدود  انسانهایی باشند که مورد احترام من بوده وبایشان ارج میگذارم .

بهر روی از دست جناب عزراییل باز هم فرار کردم اما هنوز مطمئن نیستم که پشت درخانه ننشسته باشد ! با خورن یک ناهار ناقابل دریک رستوران معروف .
همچنان دارم میروم ومیروم به کجا نمیدانم  دراین شهر نا بسامان  همه خیابانها مملواز گل وویرانی  ابری پایان ناپذیر  میباید زندگی کنم راه دیگری نیست ، مادر طبیعت سخت عصبانی است ویا اورا زخمی کرده اند ودارد بچه هایشرا تکه تکه میکند ومن همچنان پیش میروم ومیاندیشم به ویرانیهایها جسم وروح  در پیچا پیچ این خطوط درهم وبرهم  وپایان ناپذیر .

آمدم ، نشستم ودیدم که همه خیابابانها به یک نقطه ختم میشوند  همه کوچه ها  باریک وبلند  درخم وپیوسته بهم وسرانجام به یکجا میرسند مانند رودخانه های پیچ درپیچ که سرانجتم به دریا میپیوندند .
در زیر تابش آفتاب وفوران وریزش باران  هنوز عطش سوزان زندگی درمن میجوشد  هنوز درفکر سایه روشنهای زندگی هستم  وهنوز آرزو میکنم درکنار جویبار پر آبی زیر درختی لم بدهم ودیوان  حافظ را بگشایم واز این دنیای پرآشوب ونفرت زنده برون بروم هنوز میل دارم از دست خزه ها ولجن زارهای کوچه ها وخیابانها بگذرم وبه به خیابن صاف وتمیز  با بوی عطر اقاقیا برسم ، گل اقیاقا ودرخت آن سالهاست که گم شده بجایش درختان محصول چین بزرگ  به رنگ خون درخیابانها رشد کرده اند تا یاد آور قرن خونین ما باشند .

کاج های عطیم وغول آسا دیگر کمر خم کرده اند وسالها میگذرد که چتر وسایه آنها بر سرما نمیتابد بلکه قوس وکش ساختمانخای بیقوارای رویهمر که با یک نم باران فرو میرند رشد کرده اند .
قرن وحشتاکی است قرنی که نمیدانم پایانش چگونه خواهد بود ؟ .
روزی شاعری سرود که "
همیشه دری هست که سر انجام با کلیدی باز میشود ، اما من سالهاست پشت آن در ایستاده ام ومشت بر درمیکوبم تنها دستهای کوچکم دردگرفتند ودری باز نشد هیچ کلید به آن قفل سازش نداشت وحال دیگر نا شاعری مانده ونه نویسنده ای ونه خواننده ای ونه ترانه سرایی ونه نوازنده ای  ساز ما " تار " را ترکها به همراه مولانا بردند ، نوروزما مصادف شد با ولادت حضرت عیسی ، جشنها ی سده  وپیش درآمد نوروزی ما مصادف شد با کارناوالهای اینطرفیها ، ما تنها ملتی هستیم که بایددهمیشه به عزا بنشینم ، ازیک مورد دین مسیحیت خوشم میاید که  کشیشانشان مجرد باقی میمانند ودیگر مولا زاده  وسید بجای نمیگذارند این یکی را واقعا باید ارج گذاشت ومحترم شمرد بدبختانه سر زمین ما از این ویروسها هیچگاه پاک نخواهد شد وهیچ مواد ضدعفونی کرده هم نمیتواند آنهار از بین ببر سر انجام از سوراخی سر بیرون میکنند همان " ویروسهای" نا شناس که جناب بل گیتس به آن شاره فرمودند . پایان
ثریا ایرانمنش /" لب پرچین " / 21/02/2017 میلادی/ اسپانیا /

دوشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۵

فسیلها

امیر جان ،
با انکه سخت بیمار ومسمومیت شدید داشتم ( از ماهی ) باز در عین همه این دردها برنامه  آخیر ترا ( گمان میکنم سیزدهمین باشد ) با جناب صدر دیدم راستش کم کم از ایشان هم فاصله خواهم گرفت ، میدانم چقدر برایت سخت است که دراطاق خوات با کت وشلوار .وکراوات بنشینی وبا این فسیلها که درزمان خودشان قفل شده اند سر و کله بزنی 

ما هیچگاه درتاریخمان قهرمان نداشتیم چرا که تاریخ را ما نسداختیم تنها به داستانها وروایتها بسنده کرده ایم  دیگران برایمان ساختند وبرایمان " اسطوره" هایی بوجود آوردند .

 درحال حاضر فسیلهای زمان گذتشه امثال جناب مشیری که هنوز درلابلای تاریخ منطق الطیر وجناب یزید وخشم امام حسین  وشیخ سعدی گیر کرده ونمیتواند پایش را از دایره معینی بیرون بگذارد ویا روابط دوستانه وشبانه با بقیه نمیگذارد که تو حرفت رابزنی ،
 در داخل وطن که خوانند معلوم الحالی در قیاقه شرلوک  هلمز  با سیگاری زیر لب اشعار بند تنبانی را سرهم کرده ومیخواند  دنیای بی پنیری وزندگی بی .....ی که حالت را بهم میزند وسپس ملاهای بالای منبر تنها فکر وذکرشان پایین تنه واینکه چگونه مردتانرا به حال بیاورید  همه هم در حال حاضر چون از توده مجاهد وخلق غیره بیزارند رفتند زیر پتوی آن مرد نیمه دیوانه  که خودش را به غش میزد ویا با دمپای وپتو وارد مجلس میشد وخواننده برایش میخواند احمد آباد مرا پس بدهید ، تو بهتر ازمن میدانی که یکطرف  تاریخ  دست بی بی سکینه است  ونخ دیگر دست کا گ ب بی بی سکینه نقشهرا میکشد  واز جوانی وبی تجربگی آنها استفاده کرده به منظور خود میرسد واخیراهم با امریکا رابطه نامشروعیی پیداکرده بود حال ....دیگر نمیدانم تو با این هفتصد صفحه کتاب رو بهسوی کدام قبله خواهی کرد .؟
تنها میدانم باید رابطه ها حفظ باشند ، ضابطه ها معنا ندارند ،   کتاب روزی خود به سخن درخواهد آمد ، مانند شاهنشامه فردوسی روزی خودش را نشان خواهد داد اما نه باین مردم  حال وگذشته نسلی که خواهد آمد .
من هیچگاه وارد حزب ودسته ای نشدم نه از شریعتی ونه از مصدق  ( اسطورهای ) زمانه خوشم نیامد ، بیاد دارم شهیا ر قنبری قصه دوماهیرا سرود همه آنرا به آن بچه آخوند جلال آل احمد نسبت دادند وزیر همسرش را که به دستبوس خمینی رفته بود بالا دادند .
بیچاره شاه تنها میان فرهنگ غرب وشرقی که حتی خودش را نمیشناخت سرگردان ، بیمار افتاده بود بقیه اش بماند ........
بنا براین برایت آرزو دارم که موفق باشی .
همراه با بهترین وشایسته ترین احترامات .ثریا  
|" لب پرچین ".اسپانیا 20/02/207 میلادی وظاهر وارد اسفند ماه شده ایم !!!

یکشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۵

فضل فروشی ملا

آه...
امروز چقدر متاسف وچقدر غصه دارم  حال باد وباران ویرانی که بخانه منهم حمله کرد بدرک ازاینکه نتوانستم در طول اینهمه سال  ازاین  فضل وکمال سکس وپایین تنه بهره برده وفیض قدسی را ببرم وهمسرم را کامروا کنم کلی بخودم لعنت  فرستادم یعنی خودمرا سرزنش سخت کردم .

امروز از رادیو صدای ایران  ملایی داشت دستور سکس وبغل خوابی ( البته برای همسر ) فکر بد نکنید !! یادتان باشد که درجمهوری اسلامی محمدی زندگی میکنیم وباید از فیض ومعلومات آنها بهره کامل ببریم حال من بیعرضه  خاک برسر اول زودتر زدم بچاک بعد هم با شوهرم  زد وخورد داشتیم که چرا اینهمه معشوقه میگیرد ویا با فلان خوانند لگوری کاباره ها میخوابد ، خوب خاک برسر بلد نبودی  اورا با خود همبستر سازی  مشتهایت را گره میکردی  ومیگفتی  اول دهانترا بشور مسواک بزن ادوکلن  بز ن لباس تمیر بپوش بعد  بیا روی تختخوابت بخواب ، آخر تختخوابهایمان هم هرچند چسپیده بهم بود اما جدا جدا بودندهرکس ملافه وتشک خودشرا داشت ، بگذریم جناب ملا دراین دستورات  کلی فرمایشات فرمودند که من الاغ ابکلی  از انها بیخبر بودم 

اول - هفته ای دوبار باهمسرتان بخوابید واگر او حالی نداشت شما باو حال بدهید چگونه ؟ آهان ، یک دامن کوتاه چاک دار بپوشید تا او پشت زانوان شمارا ببیند  اه ....نمیدانید این پشت زانوان چقدر مردرا تحریک می....کند !  بعد روبروی او بنشیند وپاهایتانرا رویهم بیاندازید بالاتنه   را هم کمی لخت کنید نمیدانید این حرکات چ.....قدر مردرا تحری.....ک میکند !! خوب اگر پوستتان سفید بود حتما لباس زیر مشکی بپوشید نمیدانید این  رنگ لباس سیاه روی پوست سفید چقدر......م....ردرا..... تحریک میکند !!! " بگمانم درهمان حال بیچاره حالت انزال باو دست داده بود  !!!
سپس خوب !! مرد دیگر حالش خراب شده وفورا ترا به رختحواب میکشد کارش را میکند ومیرود میشوی توالت مرد ......

آخ ایکاش پوست من سفید بود لباس زیر سیاه وکوتاه میپوسیدم وروبروی همسرم مینشستم موهایمرا ولو میکردم لبانمرا قرمز میکردم واورا به رختخواب میکشیدم ودرهمان حال باو میگفتم یک نگشتر زمرد را دیده ام  برایم میخری او هم درحالیکه نفس نفس میزد میگفت اره عزیزم تو......!!!! 

یا مثلا بانویی را  میشناختم که همسرشان زیر شیلنگ اکسیژن بودند خانم مشغول بافتی چند نفر هم دورش نشسته بودند آقا خانمرا صدا میکد  بیا دستهایمرا بمال .... خانم میرفت ساعتی بعد درحالیکه تنکه اشرا درون جیب روبدشامبرش میگذاشت میرفت به توالت ، اوف ....حلم بد شد .

خاک برسر ، برای  همین است که امروز همه طلاهایتنرا از تو دزدید داد به فاحشه ها وهرچه پول داشت برای فاحشه ها ازشوهردار تا بیشوهر از خواننده تا سکرتر خرج کرد چون  ....بلی چون تو جنده نبودی وزیر پیراهن سیاه هم نمیپوشیدی!!!

لباسهای زیرت میبایست مانند برف سفید باشند ملافه ها همه اتوکرده خوشبو وسیگارهم حق نداشت دراطاق خواب بکشد خوب معلوم است تو اصلا راه ورسم شوهرداری را بلد نبودی چسپیدی  به بچه ها که آنها بیگناهند ! خوب حالا بخور ایوانت  ویرانشد خانه ات ویران شد وخودت تنها ماندی . چون بلد نبود ی لباس زیر مشکی بپوشی وپاهایت را روی پاهایت بیاندازی وچشم درچشم او بدوزی که بیا گربه ماده به معو ومعو افتاده وترا میخواهد .
بیخود نبود که آن آقای محترم میگفت تو غرور مردان را میشکنی ، راست میکفت من بلد نبودم چهار نقش را بازی کنم . 
اما به راستی که از گفته های این  ملا حظ کردم خیلی با حال بود حیف که کمی جوانتر نیستم تا دوباره برگردم وراه اورا ودستورات اورا اجرا کنم / .پایان / ثریا ایرانمنش " لب پرچین / اسپانیا / نوزدهم فوریه 17/ 

دلنوشته امروز

پس از نوشتن باچشمان خواب آلود
رفتم روی تختخواب .خوابیدم ! باد پر خرابی ببار آورده وهنوز باران میبارد وهنوز طوفان دربیرون  غوغا میکند بیاد ماهیگیران هستم درطی این سی وهشت سال چنین طوفان وبارانی وویرانی ندیده ام  نشستم به پای اخبار شاید ببینم این باد وبوران  چه دسته گلی ببار آورده  ، خیر اول فوتبال بود ، ورزش بود تبلیغ غذا ومغازه ها وجاهای دیدنی بود نبلیغ قصابی ورستورانها بودوسپس جنابان .آقایان رهبران  احزاب چند گانه از مردم میپرسیدند اگر قرار باشد درآینده رای بدهید به کدام از ما رای خواهید داد ؟؟؟ درمیان گروه آن گیس گلابتون چند نفر با دستمال گردنهای  پیچازی نماد فلسطینی نیز دیده میسدند ، با آن لباس پوشیدن آن گیسوان وآن دندانهای کریه با چند زن وبچه جقل  آه خداوندا سرنوشت مرا به دست این ها میدهی ؟ باخود گفتم "

بنشین کنار وتماشا کن ، شهر شهر فرنگه هرکس پول بدهد آش میخورد اینجا، آنجا درتمام سیاستهای دنیا نقش اول را پول بازی میکند بنا براین بیخود حرص نخور این خر برود خری دیگر میاید با پالان دیگری .

اینهمه سال مردم سر زمین من رنج کشیدند همه که بد نبودند دزدنبودند درمیانشان آدمهایی هم بودند که جانشانرا بر سر عقیده پاکشان دادند ویا درسکوت به تماشا نشستند ، آیا خون این مردم آز انها رنگین تر است ؟ البته همه به دنبال یک ایده نو ویک چیز نو میروند پیروپاتالها باید بموزه هایشان برگردند  باید فرصت را به جوانان د اد تا اندوخته مالیشانرا تامین کنند ودر نهایت به سر زمینشان برینند !

با پشتوانه جیم الف ویا سر زمین عربستان ! که یک شهرک را برای حرمسرایش خالی میکند . 

تو ول معطلی جیگر جان بیهوده حرص وجوش نخور مانند یک موریانه درلانه ات بنشین با بخار دهانت لانه را گرم کن ونخود نخود غذا بخور ودعا کن هرچه زودتر عمرت بسر آید واین کثافت خانه را به صاحبانش پس داده بسوی آسمانها پروازکنی شاید  در آسمانهای دیگری توانستی مجوعه دیگری را پیدا کنی ودر کهکشان دیگری منزل گرفتی در میان منظومه دیگری  ، شاید دنیای دیگری باشد وشاید هم  مانند یک شهاب سقوط کردی ودوباره به زمین بازگشتی اما نه درنماد یک خر بلکه درنماد همان شیر.

روز گذشته آفتاب دلپذیری بود خانه اما مانند فریزر یخ بسته بود با یاران  برای خوردن یک ناهار بسوی شهرک دیگری رفتیم دریک رستوران صد البته غیز از ماهی واقسام آن چیز دیگر نبود ، خوب سوپ پیاز بد نیست گرم میشوم ، یک قهوه وکمی کنیاک هم بد نیست ، درآفتاب راه رفتیم قریب یکساعت عده ای با تی شرت وعده ای با لباس نازک من با دستکش وکت جیر شلوار پشمی وپلور !!!نه هنوز سردم بود این دیوانه ها از کوههای یخ آمده ان  این هوا برایشان تابستان است عده ای کنار دریا آفتاب میگرفتند 

عصر بخانه برگشتم ، خانه یخچال ، یخ بخاریهارا روشن کردم دوباره ـآ ن روبدوشامبر کذایی را پوشیدم  فیلمی گذاشتم وتماشا کردم فیلم جالبی بود سرگذشت  دختری که از کارگری درخیاطخانه به مقام ( خانه داری * )!! ومامان رسیده بود با ده ها دختر جوان ! درپشت سر این خانه چندین نفر بودند قاضی ، رییس پلیس ، وکیل ، واز همه مهمتر یک پدر خواند ه صاحب چندین رستوران ایتالیایی ! زن بیچاره دیگر راه گریز نداشت وتا آخر عمرش میبایست نقش مامانرا بازی کند !!! البته دررژیم گذشته هم بودند ژنرالهایی که خانه!! داشتند ومامانی آئهارا اداره میکرد وهمه افسران وبزرگان قوم گرد منقل وسفره زنگین وجام شراب با دختران  وزیبا رویان  ومیز قمار وویسکی دیمبل وکنیاک ناپلئونی  !قوانین  مملکت را بهم میدوختند  وروزی نامه ها موس موس کنا ن به دنبالشان خودی نشان میدادند واز قبل همین خودی بودنها میشد کتابهارا به چاپ رساند وتبلیغات پشت تبلیغات برایشان در همه رسانه ها گذاشت ویا یک جوجه خواننده عنکبوتی را بمقام توحیدی الهی رساند .
بلی خانه داشتن شغل خوب ونان وآب داری است  آنهم از نوع کلاس بالا ! پایان 
یکسنبه 19 فوریه 2017 میادی / ثریا /" لب پرچین "//

آسمان گریان

از هجوم باد میلرزید تنم 
عطر تند خاک باران خورده 
عطر تر زمین خاکی
عطر خاک آلود شمعدانیها 
عطر باران بیابانها 

خیر ، عطری نبود ، نسیمی نبود ، نم نمی نبود ناگهان از صدای وحشناکی از خواب پریدم گمان بردم که بمبی درکنارم منفجر شده است ، غیر رعدو برق بود چیزی که تا به امروز ندیده بودم آسمان گویی یکجا فریاد میکشید وباران شدید توام با رعد وبرقی که به شیشه های پنجره اطاق میخورد ونور آن تا انتهای اطاق میرفت  ، دروغ چرا ؟ آنچنان ترسیدم که از تخت بیرون پریدم وخودمرا به آطاق دیگر رساندم خوشبختانه برق بود آب بود وباران مانند سیل از آسمان میبارید وهنوز هم میبارد وهنوز هم آسمان ئعره میکشد .

روز گذشته روی یوتیوپ برنامه ای دیدم که یکی از مومنین  فعال  کلیسا متنی را گذاشته بود که از آسمان آتش خواهد بارید وچنین وچنان خواهد شد!! خوب الان آتش را دیدم توام با آب و باد دیگر فکر بالکن وگلهای باغچه نیستم زمانی فراررسید که تصمیم گرفتم بخانه دخترکم زنگ بزنم وبگویم خیلی میرسم اما بیچاره او هم لابد درآنسوی شهر زیر همین باران بلکه شدیدتربطور قطع ویقین ترسیده است .
از همه جالبتر دریکی از دهات فلیپین مجسمه کچی مریم مقدس گاهی رویش را سوی مردم میکرد وگاهی برمیگشت وپشتش را به آنها میکرد جمعیت موج میز همه روی حاک افتاده بودند، یک سینی بزرگ برای جمع آوری پول !! معجزه شده بود !! خاک برسرتان ، با اهرمی چرخنده درزیر زمین هر چند دقیقه اوار میچرخانند وشما دراین  گمانیدکه او رو وپشت بشما میکند ؟ چگونه یک قطه کچ یا آهک میتواند خود بخود بچرخد ؟؟؟! خوب دیگر چیزی ندارم بگویم  تا حماقت بر مغزها حاکم است زندگی ما هم مین است .

تلویزیونرا روشن کردم ، دریای ارام با امواج آبی کشتی روی آب وارکستری داشت یک تریو برای ویلن ویکی برای فلوت مینواخت ارکستری بی رهبر در این فکر بودم که تلاطم امواج آیا تاثیری روی نواختن سازها میگذارد؟ نه دریا آرام بود بندر ی دربارسلونا ، دوسال قبل این برنامه را پرکرده بود ند.

شیر آب را باز کردم تا درون کتری بریزم ناگهان بیاد مردم خوزستان افتادم که از شیرهایشان آب وگل جاری است وهوا برای تتفس ندارند وشخصی زیر یکی از عکسها  با کما ل وقاحت وبیشرمی نوشته بود " بدرک بمیرند آدمهای نادان واحمق باید بمیرند " شرمم آمد نام انسان روی این شخص بگذارم چرا چون تو از سر زمین مادریت فرار کرده ای ودریکی از کشورها آرام نشسته  وآرام نفس میکشی وهموطنانت بمیرند؟ چون نادانند؟ از کجا این فکر بسر تو رسید که آنها نادانند؟ آنها دردهایشانرا با قطعه شعری بیان داشته بودند :
" تشنه ایم، قطعه خاکی داشتیم که بردند 
چکه آبی داشتیم که خشک شد 
هوایی داشتیم وقطعه آسمانی که بخاک آمیخته شد

و.... این مرد با کمال وقاحت نوشته بود بدرک !!!
حال شما دراین خیال نشسته اید که ایران ایران شود ؟ خیر قربان دستور میدهند درشمال خیابان ونک جمع شوید تا عسس ها شمارا بباد کتک بگریند درفلان میدان جمع شوید ؟! اگر خیلی راست میگویید  وخیلی مردید مردانه عمل کنید وبا لشکر زوار درفته اپوزسیونتان وارد ایران شوید دستور دادن فایده ندارد .

شیر اب را بستم ویک چای تی بگ درست کردم خوشحال بودم که خوب روز گذشته دوعدد _ مرینک - خریده ام وحال آنرا باچای میخورم تا صبحانه !! گویی داشتم چوب پنبه های بسته بندی را ازهم جدا میکردم ، همه را به دور ریختم ، هنوز باران میبارد اما دیگر از آن صدای وحشتانک خبری نیست  وخواب درسر من شکسته  هوا که روشن شد اخبار خواهد گفت که :
چند جاده وپل شکسته وویرانشده ، چند تصادف شده وچند خانه ویران !! من نخواهم گفت بدرک چون جای من امن است من خواهم گریست .
تو اگر با من باشی ، من از آسیب درامانم 
تو با من باش ، خدای مهربان 
ترا من همچو جان درآغوش دارم 
ترا درهرنفس درهر هوس  درهر حالی
 چون برکه هانی پر آ ب دوردست میبینم 
هم اکنون در کمین خواب نشسته ام
بادها وطوفانها بیدا د میکنند
تو با من باش  ، توبامن باش 
مرا لبریز از خویشتن کن 
مرا از آتش وفریاد اسمان دورکن 
 مرا باروح خویش آشنا کن 
مرا درجانت بنشان 
که ترا درجان نشانده ام 
پایان 
ثریا ایرنمنش " لب پرچین" .اسپانیا /19/02/2017 میلادی /.
ساعت 05/22 دقیقه صبح !

شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۵

فراغت اندیشه

اگر نه باده غم دل زیاد ما ببرد 
 نهیب حادثه  بنیاد  ما زجا ببرد
فغان که با همه کس غایبانه ساخت فلک
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد
----------
مانند هر نیمه شب بیدار شدم ، خواب از سرم پرید اخباررا خواندم!  ونتیجه گرفتم که خیر امکان دارد یک " واترگیت " جدیدی بنیاد گرددو این ریاست جمهور مامانی بیتجربه را از کاخ به کنج برج خویش براند ، چرا که نمیداند ونمیتواند باروزنامه نگازان یا روزی نویسان باج بدهد وآنهارا باخود همراه کند این موسسات برای همین بوجود آمده اند هرکجا وهرچه بیشتر باشد سر خررا به آن سو کج میکنند ، 
نوشتم ونوشتم  دست آخر دیدم خیز چاپ نمیشود وتابلت نوشت که اینتر نت نداری ، برخاستم وبه اطاق دیگر رفتم دیدم که اینترنت دارد مانند ماه شب چهارده به همراه ستارگانش میدرخشد بنا براین آنجا قفل شده بود گویا زیاده روی کرده بودم نیمی از نوشته ها پاک شده بودند ، او کی ، توکی ، فردا دوباره شروع میکنم اما نه ان چیزی را که شب گذشته درمغزم نشسته بود همه برباد رفتند دگر بار باید به کاوش بپردازم  به دنبا ل سوژها بگردم وکلماترا بیابم ، اگر این یکی هم دچار دل پیچه  شد قلم ودفتر هست !!!

نوشتم که  ، ارثیه ابوعمامه هنوز در امریکا پا برجاست با آوردن  جند صد تن ملای عمامه بسر وهزاران نفر پامنبری که حتی یک کعبه هم دروسط مسجدشان ساخته اند تا مومنین رو بسوی آن قبله نماز بگذارند ، نوشتم گذشته از آن چند صد خانقاه درسرتاسر امریکا گشایش یاقته تا مردمرا بشکنند واز خودشان برون کنند شعوررا از آنها گرفته بجایش مشنتی پهن جایگزین کنند ، نوشتم این سه مذهب با هم قوم وبرادرند اگرچه بظاهر دشمند کلیسا نبود ، مسجد هست واگر مسجد نبود کنیسا هست واگر کنیسا نبود خانقاه هست وکسانی از زندگی شیرین بهره مند میشوند که برده آنها باشند وبرده دارن آنهارا میپرورانند .

این یکی هم مانند نیکسون سرنگون خواهد شد مگر با زور وتهدید دوستان !! ویا آنکه اوراخواهند خرید ناگهان  یکشبه تبدیل به یک مسلمان زاده میشود و شجرنامه خودرا که مثلا به ابومسلم ابن الخیر میرسد نشان میدهد .
وای به روز کسی که نتواند با این کاروان همراه شود روزگارش تیره وتاراست نهایت آنکه مانند یک حیوان چیپسی درون گردنش میگذارند واز تمام حق وحقوق یک انسان محروم شده مانند آن مهاجرین وآوارگان درپشت سیمهای خار دارد تکه تکه میشود.
 درآن سر زمین هم همه چیز هست توابینی که از خانه های عفاف آمده اند ویا خود خانه دار بودند حال درکسوت پیش نماز میل دارند همه را نیز به درون  چاه چمکران بفرستند آنهم دربلاد کفر وشیطان بزرگ !!.

نیمی از سر زمین ایران دچار سیل وویرانی وخرابی سد های قلابی شدند و آخوند  روی منبر میخندد ومیگوید "
این دعای ما بود خداوند برایمان برکت فرستاد ، بلی  مانند جنگ که براینان برکت آورد تو جایت محکم وگرم ونرم است باران وسیل وبرف ویخبندان برای تو یک منظره زیبا وبرکت خداوندی است عزیزکرده هایت درکلویهای شبانه لندن وپاریس چهار تا پنچ کوله بار زن را به دوش میکشند مهم نیست اگر روستاها ، خانه های گلی ودشتها ومزرعه ها ویران شوند آنهارا خداوند غضب کرده چون رو بسوی قبله تو نداشتند.
 در این دیار هم چند تواب بودند که با  تیر غیب رفتند به آن دنیا حال نمیدانم چند نفررا  به راه راست برده ومسلمان حقیقی کرده اند ؟ 
خوب ، بنا براین میرسم به گفته های همان مسلمانان حقیقی که از دیر زمانها برایم افسانه میخواندند که دنیا یکی خواهد شد وهمه دارای یک مذهب ودین خواهند بود وهمه از یک معبد دستور میگیرند ، بنابر این چرا غصه بخورم که شهرکها وروستاهای کهنه در زادگاهم ویران میشوند ازنو خواهند ساخت ، مهم نیست یک قحطی زودگذر است ، یک صافی یک الک تا درشتهاراجدا سازند وخاکه ریزه هارا بیرون بریزند واز آنها خشت درست کنند برای بناهاهای جدید .

خدایان تازه ای ظهور خواهند نمود وپیامبرانی که با زبان ما سخن خواهند گفت  اما باید شعور ومغز را بدهی ودرازای آن مانند روبات ها راه بروی دستوری بنشینی ودستوری بخوابی . باید بشکنی خورد شوی واز نو ساخته شوی آنچه که تو امروز نامش را عقل وشعور دراین کالبد کهنه میبنی وبه آن مینازی قابل قبول دنیا ی نوین نیست روزی ترا هم خواهند شکست  وکتابهای قدیمی وکهنه ات را نیز به دست آتش خواهند سپرد ..پایان 

به کام  وآرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل 
چه فکر از خبث بدگویان  میان انجمن دارم 
سزد کز خاتم لعلش  زنم لاف سلیمانی 
چو اسم اعظم  باشد چه باک از اهرمن دارم ......" خواجه شمس الدین محمد شیرازی .حافظ"

جمعه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۵

شمعی در آفتاب

بهتر است که بعد ازاین صبحانه را بدون دیدن وشنیدن اخبار نوش جان کنم ، حال تهوع گرفتم ، چه زمانی این کابوس تمام میشود ؟ چه زمانی از این خواب سنگین ووحشتناک بیدار خواهم شد ؟ من بخاطر چند مطلب بی ارزش دارم خودرا میکشم  درحالیکه دنیا دچار هرج ومرج شده  پلیس ها با چماق و تفنگ به دنبال مردم ومردی شلوارش را پایین میکشد وباسن کثیفش را جلوی دوربین به تماشا میگذارد برده های نوین درون ورزشگا هها  و مردمی  که برای تماشا میروند ،  حال با یکدیگر توافق ندارند ومیجگند  گاهی مطالب محرمانه  درون مرزهای بدن هر انسانی جای دارد مطالبی  منحصرا شخصی است حال امروز همه چیز عریان شده ، لخت وعریان جلوی دوربینها ایستاده ایم ! 
آه پدر مقدس توهرصبح جلوه میکنی تو که خدایت در دوقالب  شکل گرفته  پدر وپسر  پس چرا نه پدر ونه پسر کاری برای این دنیا نمیکنند ؟ تو تنها میتوانی موعظه بکنی که گمراهی گناهی کبیره است ، بسیار خوب  امروز همه گمراه شده اند دنیا لبریز از گناهان کبیره شده شاه دزد شاهزاده دزد وزیر دزد رییس دزد وتنها راه ما بسته است  چرا پس این خدای سه گانه تو کاری برای این مردم گناهکار نمیکند تنها گناهرا به پای مردم فرومایه وبدبخت مینویسند  تنها هرروز باید از پشت شیشه تلویزیون شاهد مراسم بازی ونمایش شما باشیم و......از همه مهمتر مراسم پر شکوه دنیای نمایش با غذاهای عالی لباسهای شیک شامپاین وخاویار وفرش قرمزن فرشی از خون احمقها . .
وشما ما را به صبر وبردباری دعوت میکنید که بلی جای ما  از قبل آماده شده درکنار پدر آسمانی که درآسمانهاست وباید نام اورا متبرک کنیم ، آیا  او هم نام مارا متبرک خواهد ساخت ؟ آیا او هم چشم باین زمین دوخته و آتش ودود وگوشتهای سوخته ووبو گرفته را میبیند ؟ ؟ گمان نکنم .

واما در سر زمینهای فلاکت باری نظیر سرزمین ما هنوز انقلاب ادامه دارد ، در شوروی انقلاب شد وتمام شد ودیکتاتورها سوار مردم شدند عتده ای زیر فشار بار جان دادند عده ای ساختند وعده ای فرار کردند ، در فرانسه انقلاب شد امروز نما د یک سر زمین آزاد وسوسیالیست  " به ظاهر" است اما در سرزمین ما هنوز شهدا حکومت میکنند وخون آنها هنوز جاریست وعربده  چاقوکشان لرزه برتن میاندازد  ، پدران روحانی  حاکمند مانند سر زمین همتایشان ونزوئلا  .ودر این سر زمین آن مرد گیس گلابتون دارد ازاین آب گل آآلود ماهی میگیرد وبرای خود پیرو جمع میکند  باید نگران بود که یک انقلاب از نوع انقلاب مردم وپرشکوه جیم الف دراینجا روی ندهد !.هرچه باشد او از آنجا تغذیه میشود .

سالهاست رقص را فراموش کرده ایم  تنها نگرانیها وفردا چه خواهد شد ؟ بچه ها دور دنیا پراکنده اند  چگونه باید از آنها خبر گرفت ؟  مرزها کم کم به روی همه  بسته خواهد شد ، گاهی افراط درعدالت کار احمقانه ایست عدالتی وجود ندارد .

امروز به راستی از دیدن حوادث  این دنیا وحشت کردم چشمانمرا مالیدم تا ببینم خواب نیستم ، بلند شده و نشستم ، نه خواب نیستم درست مانند کارتونها ترسناک فیلهای ترسناک یک سو آتش سوزی سوی دیگر سیل ودراین میان شورش مردم وتلاش پلیس برای از هم پاشیدن آنها ودر صدر هیت رئیسه دنیا روی مجله محترم وپرمحتوی " تایم" عکس فرعونرا با موهای باد برده وکراوات باد برده منتشر کرده بودند، دیگر خبری نیست !!! آیا به راستی این مرد را برای ویرانی دنیا انتخاب کردند؟ وآیا اینهمه دزیدیهای کلان وپولها به کجا میروند ؟  این پولهارا برای چه مصرفی میخواهید ؟ مصرف کوکایین ، مصرف هرویین ، مصرف تریاک و مصرف مشروبات الکی وبیخبری از حوادث بیرون دنیا؟ ویا برای جهانی یک پارچه وبقول خودشان گلوبال ؟.
وحشت کرده ام ، نه دیگر هیچگونه احساسی یا کینه ای  نسبت به کسی ندارم  چگونه میتوان کینه ویا عشق نسبت به کس ویا کسانی داشت که وجود ندارند  مانند برگ کاغدی که میسوزد واز بین میرود وتنها خاکستر ودود آن باقی میماند .
نه ! هیچ احساسی ندارم تنها یک تماشاچی هستم ، همین وبس . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " .اسپانیا / 17/02/2017 میلادی/.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------