اول بنا نبود که بسوزند عاشقان
آتش به جان شمع فتد که این بنا نهاد
شب گذشته با تب شدید ، توام با زوزه باد وسرما ودهان خشک . از جا برخاستم از پشت شیشه به بالکن تاریک خیره شدم تنها زوزه باد بود وپیکر داغ من ، کارتن محتوی آب پرتغال را یکجا سرکشیدم ونشستم به هذیان نوشتن همیشگی !!
هنوز داغم ، اما میبایست برمیخاستم ، دیگر کسی نیست تا بفرمانم باشد اسپانیاییها درتمام دنیا خود مشغول خدمتکاری هستند اما درسر زمین خودشان حاضر به خدمت یک خارجی نمیشوند ، به ناچار باید از مراکشیها استفاده کرد یا اهالی شهر ودیار اوکراین که باید هم اجازه کار داشته باشند وهم ما ماهیانه پول سوسیال آنهارا به دولت بپردازیم ، وتازه اگر دزد نباشند ویا معتاد .
امروز صبح رفتم روی بالکن باد غوغا کرده بود همه لباسها یک درمیان ورویه مبلها همه میان زمین وهوا وخاک وخاشاک همه جارا گرفته بود ، بدرک .
صبحانه امرا درست کردم ونشستم به نوشیدن قهوه ، خوب ! قرار نبود من اینجا باشم ، حال هستم ، قرار نبود من تنهاباشم ، خوب هستم ، قرارنبود آواره باشم ، حال هستم وقرارنبود دزدان خانه واموالمرا ببرند ، خوب بردند ، و من چه ساده دلانه وصادقانه به همه چیز مینگریستم .
در میان تب شدید داشتم مردان خوب آن زمانرا میشماردم ، مردانیکه جان برکف سینه هایشان هدف تیر نامردان قرار گرفت تعدادمردان نیک ودرستکار آن زمان از هشتاد تجاوز نکرد اول از هم آنها دکتر منوجهر اقبال بود وکثیف ترازهمه شریف امامی خود فروش . در لندن اکثرا بخانه این تیمسارهای پاگون افتاده میرفتیم دیگر خبری از نعلین ( سلین ) نبود حال عده ای تازه دست بکار شده جای آنهارا گرفته بودند .
درآن زمان هنوز این جوجه شاعران تازه بالغ شده هوس میخانه بسر داشتند وراس آنها وریاست آنها را همسر اول بنده بعهده داشت وزنان شاگرد خواهرش بودند ومادر فرمانروای همه که از قزاقستان وروسیه مهاجرت کرده بود ، (نام او وشهرت او درکتب حزب توده به ثبت رسیده است ) تود ه ایها اورا طرد کردند که چرا پس از چندین سال زندان وشکنجه وحکم اعدام توبه نامه را امضا ء کرده بود وبه دستگاه روی آوده ومشغول خدمت بود ودر انقلاب نزدیک بود همان توده ایها که محمودیان ولاشایی را اعدام کردند اورا نیز اعدام کنند که " دلارهای" همشیره از امریکا جانشرا نجات داد . امروز او هم با همه ادعا ها وسیاستمداریها ونوشته ها ومعلومات خاکستر شده است ، من تنها یکسال توانستم دوام بیاورم دیگر از اینهمه هیاهو خسته شده بودم از ملاقتهای هفتگی ودالانهای تاریک سلولها ومتلک پاسبانان ونگاههای هرزه سایرین دیگر بجان آمده بودم . بقیه اش بماند .
حال آن جوجه شاعران برای خود مجاهد اول شده وهرکدام برای خود مقامی کسب کرده بودند واو درتاریکها خاموش نشسته بود بعضی از اوقات باو میاندیشم اما چیزها ورویدادهایی هستند که باید برای همیشه محفوظ بمانند بهتر است .
سپس ناگهان یک ستاره کوره از آسمان به دامنم افتاد خیال کردم شه زاده با اسب سپیدش از راه رسید نگو یک بچه لوس وننر که مرتب گریه میکرد ........یک مهره سوراخ دار !
بلی ، قرار نبود من اینجا با تن تب دار تنها ازخودم پذیرایی کنم ، اما حالا شده کاری هم نمیشود کرد دستی نیست تا بکمک من آید بچه ها مشغول کارند ومن نگرانی سلامتی آنها .
بلی خیلی چیزها قرار نبود باشد که هست ، دلم در ته سینه ام میلرزد دلی بیگناه ، نمی دانم چه باید بگویم نمیدانم چه باید بکنم بیاد آوردن سختی ها وسخنانی که از سینه ام بر میخیزد بیشتر مرا دچار اندوه میکند ، سپس باخود میگویم :
آن یکی هم درآنسوی آبها تنهاست ، او هم تنها بیمار میشود وتنها ازخودش پذیرایی میکند ، او هم تنهاست ، هردو لجبازیم وهردو به تنهایی خود خو گرفته ایم میل نداریم درحریر واطلس دیگران غلط بزنیم من با حروف وکلمات خودرا خالی میکنم او با دیدن فیلم ویا شنیدن یک موسیقی بلند درون گوشش .
روزی چه ارزوها برایش داشتم ومژگانمرا حریر کرده به زیر پاهایش انداختم حال با اشک حروف میسازم وبشما خواننده پر حوصله تقدیم میکنم ، باشد هرچه هست من تکه ای از تاریخ گذشته شما هستم ، باید تحملم کنید . پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
اسپانیا / 30 /11/2016 میلادی /.