سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۸

بهانه

پسرم ، بهانه مگیر ، تو سراغ خانه مگیر،

آشیانه رفته بباد ، پسر م بهانه مگیر ،

پسرم بهانه مگیر ، بهانه مگیر

» از یک ترانه قدیمی «

............

نه ! این هجوم دیگر ایستادنی نیست

آتشی که افروخته اند ، تا آستانه خیمه ها

چنان شعله خواهد کشید که همه را خواهد سوزاند

یک آتش خاموش که شعله کشد ،سوزان تر ازآتش جهنم

وبه سختی فولاد خنجر نامردان است

من میگریم ، به پهنای رود بزرگ

من درنگرانی این شعله بر افروخته

بانتظار نوازش دستهای تو هستم

وسایه های نامرئئ ، که درپشت سرم پنهانند

ایکاش دستهای مهربانت آماده پذیرش مهربانی من

بودند.

..........................................................

سه شنبه ساعت پنج صبح

تقدیم به اسیران ودربند ماندگان و...... پایان این غمنامه

دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۸

سبز پوشان ، به چه میاندیشند ؟

خطبه خوانان در صف طویل

بیهوده از غربت صحرا میگویند

هزان دجله خون زیرپا یشان وهزاران ارک وگنبد را

با هلال ماه تزئین داده اند

تاریخ ما برخشت خام نیست

بر بیستون نقش بسته است

زجره ها مینالند واز وحشت شبانه

قفل زنجیر های اسارت را محکم ترمیکنند

این درد ، درد تو نیست ،

درماست ، دردمن است

فریاد تو تنها نیست ، فریاد من است

بپا خیز

( شاه نامه ات درهم شکسته ) بپا خیز

زنجیرهای جهل را پاره کن واز نوغزلی تازه سرکن

تاوان آن مصیبت بزرگ  را تومیدهی

باید با غارتگران باکره ها جنگید

بگذار گل از خواب نازش برخیزد

وترانه ای پر شور درهوا پراکنده سازد

بپاخیز ، آهای صنوبر جوان

ای دختران گیسو افشان

تکه تکه آرزوهایتان را جمع کرده ویکی سازید

طوفان فرا رسیده

نگذارید مورچه های آدمخوار  روی زمین شما ،

مشغول برهم زدن آرامش پرشکوه شما

شوند

تابستانی طولانی خواهید داشت

وبرای بهاران دیگر

اندوخته هایتانرا نگاه دارید

ناقوسها برای شما به صدا درآمده اند

وخبراز قلبهای پر طپش شما میدهند

............... دوشنبه

یکشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۸

سبز قبا

بند کمرت گشتم ، ای سبز قبای من

پا بسته به گردتو ، همچو کمرت این دل

مولاناجلالدین رومی

 

...........

آن سایه که درخشش انرا بهار آفریده بود

وین سایه سیاه که زائیده جهل است

یک روز صبح ، در هوای قیر اندود

ناگهان بهم خوردند

یکی درخون خفته ونور آفرید

یکی آماد ه نهیب ، به آن پیکر خاموش

ابری به پهنای همه آسمان

بر زمین فرود آمد

وسیل اشگ جاری شد

پنجره ای پنهان  به روی دلها گشوده شد

که .... نامش عشق بود

غمی جانکاه مرا در برگرفت

فریاد زدم ، آه ( ای روح مقدس عیسی مریم )

مرا دریا ب، دریاب

من ، این میهمان ناخوانده

آهنگ سفر داشتم

حال میدانم که برگشتنی نخواهد بود

ودراین شهر بیگانه ، زیر شعله سوزانی که از

آن سوی مرزها  میاید

من نیز خواهم سوخت ، حال

دراین ایستگاه خالی ( مهاجرت ) ایستاده ام

وبه مسافران سرخوش ، درود میگویم

..............

یک روز جمعه

جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۸

همان پیدای نا پیدا

بدون هیچ اشارتی ،به یکی » آری « غریو شوریده

باحالی دگرگون ، با شوری جدید ، غرش کنان گفت :

» نه «

باور ها گریختند ، دلتنگیهااز حد گذشت

و.. به یک شعله جنون تبدیل شد

آیا مخاطبی هست ؟

آیا کسی خواهد پرسید ، چرا ؟ وفریا ونیاز از چیست ؟

همان مفهوم نا پیدا وگریزان که نامش آزادی است

سر زمین ( سرخ ها ) گفت :

آری

او به واژه ها اعتنائی ندارد و......

ناله مرگ را درقبیله آدمخواران ، نمیشناسد

او نمیتواند بفهمد چگونه روزی تیر از چله کمان

خارج خواهد شد

او تنها میخواهد چراغش روغن داشته باشد

وبا نامردان در آستانه فصل زایش یک نوید تازه

با غول دیکتاتور شریک است

سه‌شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۸

ندایی برای نداها وفریادها

رشته زندگیش فرو افتاد، ورشته بی انتهای سرخ خون ،

در طول هیکل زیبایش ، از گرهی بزرگ گذشت

از صف طویل مردان وزنان ودختران وپسران ازجان گذشته

او عبور کرد ، گام برداشت ، اما

دستهایش آویزان وسرش پائین افتاده داشت جانش را

از آزار  » تدین وطهارت » رها میساخت

مگر خود نخواست که به سراب آزادی برسد ؟

آسمان سنگین وغبار آلود

سوگوارانه پشت به خورشید وماه کرده بود

خط سنگین ولرزانی بر افق نمایان بود

جانوران گرسنه  ران اورا به دندان گرفتند

وبه همراه خون پاک او بلعیدند

او چنان قویی زیبا ، مغروز ، در زلال چشمان بیگناهش

که رو به تاریکی میرفت

همچنان به آسمان مینگریست

..........................

برای ندای جوان وبیگناه که زیر پای اسبان

وحشی لگد مال شد ، روانش شاد

 

دوشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۸

الرهربن ؛ ابن ، ابن صاحبالقران ، وملیجک

پرودگارا! روی کاغذ یک کلمه دیدم که نامش بوسه بود ،

فریاد کشیدم ، بوسه ، بوسه ، آیا کسی از شما ها خوشحال

نیست ؟

کسی درگوشم گفت  : من آنرا میخرم !!!!

چه ؟ آنرا میخری؟ نه ، این اولین بوسه ای است که روی

کاغذ سبز نقش بسته است با رنگ زعفرانی ونامش آزادی است

کسی درجوابم گفت : آزادی ؟ کدام آزادی ؟ منکه نمیدانم آزادی

چیست  وچگونه  دست میاید ؟

گفتم تنها با اراده شخصی وخواست خودت ، آن اراده ای را که

خواست حاکمیت است وبتو میدهند ، نامش آزاد نیست ، اراده کن

وبخواه وبه دنبالش برو

باچی ؟ تنها با ارده شخص خودت نه آنکه دستاویز دیگران شوی

در کوچه هیکل آشنایی را دیدم ، سلام گفتم داشت لنگ میزد !

پرسیدم آیا چیزی شده ؟

گفت نه ! تنها یک تیر به پایم خورد به دنبال همان بوسه بودم که

نامش آزادی است

ملیجک به پیشگاه رهبری وصاحب القران رفت وگفت :

اجازه بدهید دست شمارا ببوسم برای هزارمین بار میبوسم آن یک دست

را که هنوز رمق دارد وبوی مردانه ! میدهد شما گواه من هستید ؟!

من مظلوم وبیگناه مورد اتهام قرار گرفته ام ، من میدانم که شرف

آدمی به از هر چیزی است ، اما من متاسفانه آنرا گم کرده ام ،

حال باید به کجا بروم  وچگونه آنرا بیابم ؟

صبح آرامی بود ، هنوز مغازه ها باز نشده بودند درکوچه پس کوچه ها

صداهایی بگوش میرسید ، اما در باغ خصوصی صاحبالقران کسی

نبود ، باغبان داشت با بیلچه اش خاکها را زیر ورو میکرد ودر همان

حال بفکر این بود که فردا دوباره کجا یک گورستان دسته جمعی دیگر

پیدا خواهد شد و.... ملیجک داشت چای داغ خودرا درنعلبکی فوت

میکرد وآنرا هورت میکشید.

 

یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۸

با با ، بیا ، ایران شده ......

آهای توده ایهای پیر وفرتوت واز کار افتاده ، شما ای فدائیان خلقی ،

آهای مجاهدین پشت درهای بسته ، ای تجزیه طلبان فرصت طلب ،

شمارا سوگند میدهم که جنبش این جوانان را که تنها برای احقاق

حق خود بلند شده اند دچار مشگل نکنید وآـنهارا به کشتن ندهید

این شور ش نیست ، این انقلاب نیست ، این یک رستاخیز بزرگ است

که جوانان میخواهند ثابت کنند  فریب نمیخورند ، مانند پدرانشان

مادرانشان ،آنها تنها حق ضایع شده خودرا میخواهند ، واگر خبرنگار

خارجی مینویسد که : این شورش ! بدون کمک خارجی !! اوج

نمیگیرد وبه سرانجام نمیرسد ، شاید راست بگویند اما تنها هدفشان این

است که مارا نیر مانند عراق ، افغانستان، پاکستان، وسایر کشورهای

بدبخت توسری خورده از زیر قبای اطلسی خود دربیاورند ،ویا نهایت

آنکه یک یا چند جمهوری کوچکتر بسازند وسر زمین بزرگ وپهناور

ایران را به چنیدن قسمت کنند وجنگهای داخلی راه بیاندازند وخود

زرادخانه هارا بکار انداخته وشکم ها را بزرگتر کنند ، جوانان که

اکثریت آنها با زنها ست میخواهند بگویند که : آرآء ما چه شد؟

کجا رفت وآیا دیکتاوری مخملی بقول خودشان مانند سایر کشور

ورهیری مانند جناب هوگو چاوز میخواهد برای ابد بر سرآنها

رهبری کند ؟ ، آنها این را نمیخواهند وشما آنتش بیاران معرکه

از آب گل آلود به دنبال ماهی نروید که تنها ممکن است سوسمارخورها

شمارا ببلعند .

آخرین کلام

 

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۸

رستاخیز جوان

هنگامیکه رستاخیز _من نامش را رستاخیز _ گذاشته ام ! سربلند کرد

جناب رهبری در برابر مردم ظاهر شدواز خشم وانتقامجویی نیروی

خود بر علیه مردمی که بر ضد ظلم ودیکتاتوری برخاسته اند ، سخن

گفت ، طبیعی است برای دزدان وغارتگرانی که خون مردم را نیز در

کاسه سر میکشند فرصتی است که باین جنون غارت ادامه دهند .

امروز هر نوع اعتراض ومقاومت وسر سختی با اسلحه قدرت ایشان

واطرافیانشان روبروست وهنوز باور ندارند که مردانی شریف وزنانی

با همت وجود دارند که بانان خالی میسازند واز رفتن به شبچره های

این نوکیسه ها خودداری میکنند ، هنوز باور ندارند که ملت ایران از

نژاد شاخهای های قدیمی آریایی است وبا نژاد سامی وعرب تفاوت دارد

زبان ایرانی ، زبان آریایی است وهیچگاه عربها نتوانستند مردم ایران

را به خود شبیه سازند هرچند که روزی ارتش عرب به همه جا تاخت

ومذهب وزبانش را به بسیاری از کشورها از قبیل سوریه ومصر و

لبنان داد وهمه در فرهنگ اعراب جذب شده  وتحلیل رفتند وزبان

عرب زبان عادی و رسمی آنها شد واز نظر نژادی نیز با اعراب

آمیختند  ، اما ...اما نژاد ایرانی روی پای خود ایستاد وهیچ قدرتی

قاد ر نبود ه ونیست که این نژادرا تغییر دهد اگر چه مذهبی را با

زور سر نیزه وزیر قدرت چند ین نفر خود فروخته بر ایران تحمیل

کردواین مذهب تازه مقداری فعالیتهارا ایجاد کرد ، اما هنر وفرهنگ

عربی زیر تاثیر ایران قرار گرفت  ، تجمل وشکوه زندگیها ودربارهای

ایران در زندگی فرزندان چادر نشین و صحرا گرد اثر گذاشت وآنها

نیز به پیروی از این شکوه وجلال خودرا  بدان گونه ساحختند که

امروز میبینیم وباید بر این باور باشیم که ایرانی همیشه ایرانی است

از نزاد پاک وخالص سرچشمه خورشید آریایی جان گرفته است

وگمان نکنم که حتی امروز به زور قدرت بمب واسلحله ایران

گردن به قید بردگی اعراب بدهد وعرب زاده شود اگر چه عده ای

باین امر افتخار میکنند ودر آخور پر سخاوت ایران سر گذاشته .

برای دیگران سینه میزنند ودستمال ابریشمی آنهارا بر گردن وشانه

خود حمل میکنند ، نه ، آنها ایرانی نیستند واز ما نیستند ونخواهند بود

 

پنجشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۸

قلب جوانان

واهمه !؟ ....چه کسی درجنگل انبوه با پاهای بی صدا شمارا

دنبال میکند؟ چه کسی سگهای خودرا به میان شما میاندازد ؟

چه کسی میخواهد دوباره سرنوشتها را به راه خطرناکی بکشاند ؟

ای جوانان عزیز ، شما قلب ملت ایران هستید ، یعنی تنها چیزیکه

باقیمانده است ، آنها آن مردان خدا ! جوانی ومردانگی پدران شما

ونشاط وخنده وشادی مادران شمار را گرفتند وبجایش گریه وخون دل

نشاندند ، سلامت همه درهم شکست ، نهال زندگی ها از بیخ وبن کنده

وآداب ورسوم وسنن دیرینه مملکت را درهم ریختند ، بنیان سعا دتها را

ویران کردند وصدها سال همه را به عقب بردند وبرشانه های کودکان

آن سرزمین وجوانانی که میبایست در مدرسه درس زندگی را بیاموزند

.پیرمردان وپیرزنان که میبایستی در تابش نور آفتاب ه بی دغددغه

استراحت کنند ، باری سنگین نهادند  ، بار شدیدی که نامش را هیچکس

نمیداند این بار کمر همه را شکست وخرد کرده است بار فقر ، بار

فحشا وبار قاچاق وبار دزدی ودروغگویی وریا.

امروز شما بپا خاستید ومیتوانید که گذشته هارا از نو ترمیم سازید

میتوانید آن سر زمین را از وجود جانورهای موذی پاک کرده وایران

را از نو بسازید ، ما سالخوردگان میدانیم که قلبهای پرطپش شمارا داریم

ومیل داریم که بشما وقلبهایتان اطمینان کنیم ،

تا وقتیکه شما هستید ، هیچ قدرتی در دنیا نمیتواند آن سرزمین را از هم

بپاشد، رسانه ها هروز به دستور اربابانشان خبری دیگر میدهند ، آن

مردانیکه در اطاقهای دربسته نشسته اند ، تنها به منافع خودشان

می اندیشند ، نه به قلبهای صاف ومهربان شما.

و...... من دراین سر زمین دورافناده بر گور مرد وزن دیگری گل میگذارم  وشمع روشن میکنم بیاد کسانیکه در راه آرمانشان ووطنشان  جان دادند میدانم که صیادان بزرگ  به دنبال صید میگردند

چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۸

اشک خورشید

چه تدبیرای مسلمانان که من خودرا نمیدانم

نه ترسا ویهودیم ، نه گبرم نه مسلمانم

نر شرقیم ، نه غربیم ؛ نه بحریم ، نه بریم

نه ارکان طبییعیم نه از افلاک گردانم

زجام عشق سرمستم دوعالم رفت از دستم

بجز رندی وقلاشی نباشد هیچ سامانم

> مولای رومی ، ....

........

ارزو داشتم که روزی از جناب حضرت رهبری

سئوال میکردم که :

چرا زیر عبای نازنین خود دستمال یاسر وفلسطین

بر شانه های خود انداخته اید ؟  میگویند چراغی که بخانه رواست ،

به مسجد حرامست .

...

سر باز با تفنگ  سنگین خود مقابل پیر مرد ایستاد وگفت :

از امروز ما فروانراوی این سر زمین هستیم ، گذشت انروزگاری

که پادشاهان شما آزادنه سلطنت میکردند ، آن یک پرانتز بود بین

تاریخ سر زمین شما ، بادی از شمال برخاست کمی فرحبخش وروح

شمارا صیقل داد ورسم ورسوومات کشورتان را زیر وروکردید وبه

سرعت پیشرفت  نموده تا از دنیای آزاد امروز چیزی کمتر نداشته

باشید، از امروز ما مالک این سر زمین وهمه اراضی آن هستیم

وبرای رسیدت به مقصود خود خیلی راههارا طی کرده ایم ،

در این سر زمین همه چیز وجود دارد ، طلا ، نقره ، آهن ، نفت

وانبوه درختانی که برای همه کاری خوبند وشما از آنها بیخبرید

کوههای سر بفلک کشیده  وزمینهای دست نخورده وبکر  ، قلل عظیم

که همیشه پوشیده از برف است  ودر دامنه آ نها جنگلهای طبیعی است

شهر ها ودهات آباد وجاده های وسیعی که بوسیله شاهان شما درست

شده ویا میخواست درست شود ، پلهای محکمی  که به یکدگر مرتبط

ودر باغچه های شما گلهای خوش بو ومعطر  وجلال وجبروتی که

برای شما بوجود آمد  ، ما آن بت هارا شکستم  وبجایش  این " کلام"

را گذاشیم  کشور شما از این پس متعلق بما وبه زودی شما باید زبان

ومذهب وهمچنین نوشتن وخواندن زبان مارا فرا گیرید .

او ، آن پیر مرد رو به سرباز مهاجم کرد وگفت :

بما نوشتن وخواندن یا دمیدهید ؟ ما آنرا از قبل میدانستیم وبسرعت کف

دستش را جلوی سرباز برد وگفت اگر راست میگویی اینرا بخوان !

سر باز نه نوشتن میدانست ، نه خواندن ونه زبان پیر مرد را واو

بخوبی میدانست که این مزدور از قومی دیگر خریداری شده وبرای

چپاول این سر زمین اجیر شده است ، پیر مرد سرش را تکان داد وگفت :

ببین ! در روی یک یک انگشتان من وکف دستم کلمه : خدا: نقش

بسته است  وتو آمده ای زیر همین نام میخواهی هستی مارا به تارج ببری؟

آن طلاهاییکه تو دیدی ، نامش اشک خورشید است که قرن ها از

نیاکان ما بما رسیده است اگر میخواهی ترا بسوی آن خورشید

راهنمایی میکنم تاببینی که چگونه اشکها از چشم او فرو میریزند

اما گمان نکنم دیگر طلایی از چشم خورشید پایین بیفتد ، او دارد

خون میگیرید ، خون ،

 

سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۸

غروب خدایان

مملکت یک پارچه جهنم فلاکت باری شده است ، کسی به کسی نیست

جنگ قدرتها ست واین گداهای دیروز و_ جنوب نشینان _ همه قدرتها

را دردست دارند وآنهائیکه در راس کارند ، هرروز حکمی تازه

صادر میکنند  وحمله به جوانان وقطب روشن وسازنده این مملکت

به دستور همان قطب های دوگانه است ، همان خورجین به دوشهای

که از راه رسیدند وزندگی هاارا را به نکبت آلودند، ما..... ویا شما...

فکر میکردیم که بدبختی هایمان به پایان رسیده است ، نه ! اینطور نیست

آنها هرکاری که دلشان بخواهد میکنند وهمه مردم در فهرست بدکارن

وبدهکاران قرار دارند ، گروهی مخفی ، نامعلوم ، وپنهان که به

درستی معلوم نیست از چه سر چشمه ای سیرآب میشوند سرنوشت

ملتی را در دست دارند که حتی با تاریخ آن بیگانه اند وخودشان دست

درکاسه ای دارند که میخواهند سر بکشند ، دیگر امروز چیزهای زیبا

ودلنشین  وجود ندارد  وجای خودرا به ناهنجاریها وزشتی ها داده

است.وهرکسی که سرش به تنش میارزد ازهمه چیز محروم است

امروز دیگر گمان نکنم زندگی برای کسی جاذبه ای داشته باشد و

مردم و بخصوص جوانان با شهامت تما م با حقایق وحشتناکی روبرو

هستند .

روزگاری زندگی برای همه یک سایه نامرئی از خورشید بود که بر

پرده نقش میبست  وامروز میبینیم که هرچه را که دوست میداشتیم

در حجابی از ابهام وبدبختی وفساد فرو میرود واین است زندگی

امروزی ما آوارگان بیرونی وغریبان درون .

وپایان این راه به کجا میکشد ؟ به همان راهی که معمولا تمدنی فرو

میریزد واز هم میپاشدوجای خودش را به یک آنارشیزم حیوانی

میسپارد که بر سر ملتی فرود میاید .

.

چرا نباید باورکنیم که ماهم باید و..باید مانند سایر همسایگانمان یک

رئیس جمهور مادام العمر وسپس یک سلطنت موروثی غیر مشروط

داشته باشیم ؟!.هان ؟ چرا ؟........

 

دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۸

دیکاتوری

دور گردون یک پورسینا زایدو یک پیر بلخ

لیک چنگیز وهلاکو، بار بار آرد ببار !

....................................

دیکتا توری از نوع میمون زادگان،

ناسیونالیزم درجای خودش چیز خوبی است

اما برای سرزمین ما وتاریخ آن چیز خوبی نیست

دوستی هار اغیر ممکن وتاریخ را تحریف میکند.

انقلابات نیز در گذشته همین راه راه داشته اند اولین انقلابات در

دربارها ودنیای سلطنت که حکومت را دردست داشتند شروع شد

وسپس امروز بر ضد یکد یگر شورش میکنند ویک حکمران ظالم

راویا یک آدم جاه طلب را  با کمک گروه های وحشت به زور

بر مردم تحمیل مینمایند.

و.... این است معنای واقعی دمکراسی !!!!!!.

شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

نا پلئون بوناپارت

دنیا میرود تا قهرمانانش را فراموش کند وامروز دیگر

هیچکس درهیچ گوشه ای از دنیا دیگر نمیتواند به قهرمان

رویاهایش بیاندیشدبه قهرمانی که روزی باعث افتخار او

وسر زمینش بود ، امروز همه لبریز از خودخواهی ها

واز راه بخشش میخواهند افتخاری کسب کنند وپیروز شوند

هنگامیکه مایه آنها تمام شد  وذخیره افتخارتشان ته کشید ،

دیگر ایده آلی وجود نخواهد داشت ومردمی که جمع شده بودند

درکمال فرومایگی خواهند گریخت .

امروز قضاوت کردن در باره مردان بزرگ وفوق العاده کاری

بسیار سخت ودشوار است ، از اینکه ناپلئون بونا پارته در نوع

خودش مردی بزرگ وفوق العاده بود شکی نیست او موجود بزرگی

شبیه یکی از نیروی های طبیعت بود وافکار وتخیلات بسیار بالا

وبلندی داشت .

از نظر ناپلئون مذهب تنها وسیله ای برای آرام نگاهداشتن فقیران

وتسلی بخش دل تیره روزان وسیه بختان بود ، یکبار در باره دین

مسیحت گفت :

» چگونه ممکن است من ایمانی را بپذیرم که سقراط وافلاطون را

تکفیر کرد « .

زمانیکه در مصر بود نسبت به مذهب اسلام کمی اظهار علاقه کرد

بدون تردید این کار او از آن جهت بود که گمان میبرد موجب

محبوبیت او درمیان مردم شرق ومسلمانان خواهد شد ، او کاملا

لا مذهب بود معهذا مذهب را شدیدا تشویق میکرد زیرا آنرا ستون

ونگهبان وضع ونظم موجود اجتماعی میدانست ، او میگفت :

» مذهب با آن افکار دنیای دیگری وبهشت برابر است ومانع میشود

که فقیران نتوانند دست به کشتار ثروتمندان بزنند !! .

مذهب اثر تلقیح یک واکسن را در برابر بیماری ها دارد ، دل مارا

با معجزه ها خوش میسازد ومارا از تکانها وهیجانهای شدید حفظ

مینماید.« او یکبار دیگر گفته بود :

» اگر آسمانها بر سر ما فرو افتند ، آنهار ا با سر نیزه بالا نگاه خواهیم

داشت « .

ناپلئون جذبه خاصی درنگاهش بود  یک اثر فوقالعاده ، یک جذبه

مغناطیسی ، یکبار خودش  گفت :

» من کمتر شمشیرم را بکار میبرم در نبردها با چشمانم پیروز

میشوم « .

وامروز نه اثری از آن نگاه مغناطیسی در فردی دیده میشود ونه

قهرمانیها ودلاوریهای گذشته او ، امروز ناتوانیها با قدرت زور

در سازمان دادن نقش افراد در اجتماع بکار میرود وآیا روزی فرا

خواهد رسید که شمشیرها ، نیزه ها ، تفنگها ، سر نیزه ها ، غلاف

شوندوپیروزی ها بدون تانگ وتوپ وتفنگ وسر نیزه ونیروهای قدرت

وفشار، به دست آیند ؟ گمان نبرم .

او با شمشیر آمد وشمشیرش را زمین گذاشت ورفت اما خاطره های

زیادی در دلها باقی گذاشت وهنوز روح او بر سراسر عالم حاکم است

ناپلئون آرزو داشت که اروپا یکی شود وبا یک وحدت ویک قانون

حکومت کرده واداره شود او آرزو داشت که همه ملتها را به صورت

یک ملت واحد دربیاورد وزمانیکه در تبعیدش در سنت هلن بود باخود

می اندیشید که : دیر یازود این آرزوی من برآورده خواهد شداو نخستین

جنبش ونخستین گام را دراین راه برداشت  ، دروصییت نامه ای که

برای پسرش ( که اورا پادشاه رم ) میخواند وکسانی که اورا سد راه

قوانین احمقانه خود میدیدند باعث میشدند که او حتی کوچکترین خبری

از یگانه پسر ش داشته باشد ، اینطور نوشت :

» اگر روزی به سلطنت رسیدی ، هیچگاه به زور وخشونت متوسل

نشو من مجبور بودم که اروپارا به زور خشونت  مطیع سازم اما

امروز دیگر باید با مردم با منطق وا ستدلال حرف زد وآنهارا قانع

گرداند .

و......مقدر نبود که این پسر سلطنت وحکومت کند ویازده سال بعد

از مرگ پدرش به سن جوانی در وین درگذشت ؟!.

.......... زندگی نامه ناپئون از مجله la aventura de la Historia

 

پنجشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۸

پرده مومی

مسافر زمانم ، طلوع خورشیدرابرقله های پر برف دیده ام

عظمت جنگل را احساس کرده ام

ونگاه پرشکوه نرگس مست را

در جویبار گذران  تماشا کرده ام

رویش غضروفهایم را در یک شب تاریک

به رنگ گل سرخ دیده ام

آن طراوتی را که از گل بنفشه چکیده

بر زمین باغچه ام دیده ام

امروز .....خسته ومیخواستم بهاری تازه را

ببینم !

بر روی شاخه  های درختان نورس و.....

زمین رنگا رنگ پوشیده از گل سرخ !

حال .... ای مرد ، دربرابرت ایستاده ام

مرا بنگر  ، اگر ایام خوش طی شد

زمان هجر نیز رو به پایان است

بیا وتک تک پردهایت را باز کن

نگاه کن ، شاید مرا در پشت یکی از آنها

بیابی.

..........

میدانم ، میدانم وخوب میدانم که :

زمانیکه بوسه ها مزه خاک میدهند

ورودخانه ما از سرچشمه خون است

چگونه میخواهیم باغ پرصفای خودرا در

تاریکی ، سیراب کنیم ؟

زمانیکه دستهای _ آزادی _ در زنجیرهای

طلایی بسته است

وزندگی را خط خط روی دیوار برایت نقاشی

میکنند

چگونه میخواهیم پنهانی ترین شعله آتش راکه

درجان یکا یک ما نشسته است

فریادکنیم ؟

..........

ای مرغ شبخوان ، چه صبورانه رنج میکشی

حال ای مرد ، بیا دوباره زندگی را بسازیم

بگذار در امواج ترانه ها که در پروازند

با دولب گلگون به خفتگان درگور

بوسه بفرستیم

باور کن ، من هنوز در بهار گام برمیدارم

ای یادگار من ، بگذار در جستجوی تو

بازهم پاهایم با تخته سنگها خونین شوند

من هنوز زنده ام .چشمانم به دوردستها

دوخته شده است .

باورکن ، باورکن

تقیم به : میم .شین

 

دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۸

کارل مارکس

در سال هزارو هشتصد وهیجده مرد بزرگی  دریک خانواده یهودی

( آلمان) به دنیا آمد که بعد ها دنیای اطرافش را به چالش کشید ،

وبنای یک دنیای تازه را گذاشت  ، در آن زما ن نوری در دل مردم

رنج کشیده وستم دیده پدیدار گشت ، او » کارمارکس » نام داشت .

در رشته حقوق وتاریخ وفلسفه  فارغ التحصیبل شد وسپس دست

به انتشار روزنامه زد وبا انتشار این روزنامه ، با مقامات رسمی

آلما ن درافتاد  ومورد تعقیب وآزار قرار گرفت ، به ناچار به پاریس

مهاجرت کرد در آنجا با افراد تازه ای آشنا شد وکتابهای زیادی در

باره سوسیالیسزم وآنارشیزم خواند واز هوادارن جدی سوسیالیزم

شد در همان زمان  در فرانسه  با  » فردریک انگلس » آشنا شد

که قبل از او از آلمان به انگلستان درحال رشد ! رفته بود .

انگلس هم بنوبه خود  از اوضاع موجود دراجتماع دل خوشی نداشت

وفکرش در جستجوی راه حلی برای فقر واستثماری که بر سرمردم

فرود آمده ، بود .

ملاقات این دو در پاریس موجب شد که در افکار مارکس تحولی ایجاد

گرددوآن دو دوستان بسیار خوب وصمیمی شدند ونظر اتشان را

یکسان وبا کمال جدیت وصمیمیت در راه هدایت مشترکشان بکار

میبردند ، آن دو تقریبا هم سن بودند ، درزمان پادشاهی لویی فیلیپ

در فرانسه ، مارکس را اخراج کردند  واو به انگلستان رفت وسالها در

کتابخانه معروف بریتیش موز یوم  سرگرم کار  ومطالعه بود.

او نه خیالبافی داشت  ونه میل به آنکه شهرتی بهم بزند بلکه میل داشت

که نظریاتش را درباره سوسیا لیزم  تکمیل نماید ، انقلابات اروپا در

روحیه او نیز اثری بجای گذاشت  او درسال هزارو هشتصد .وپنجاه

وچهار ، یک مقاله ای  در روزنامه نیویورک نوشت وچنین گفت :

» ما نباید فراموش کنیم که در اروپا یک نیروی ششمی وجود دارد که

در بعضی از اوقات برتمام پنج نیروی بزرگ تسلط پیدا میکند وآنهارا

متززل میسازد  ، این قدرت نیروی انقلاب است که پس از  مدتها انزوا

وآرامش اکنون دوباره با اسلحه بحران گرسنگی ، به روی صحنه میاید

تنها یک علامت ، ویک اعلام خطر لازم است تا این نیروی ششم که

عظیم ترین قدرت اروپاست همچو  + مینروا + از فراز قله اولمپ

ظاهر گردد » .

خوب جنگهای نزدیک وقریب الوقوع اروپا برای این نیروی ششم

یک حرکت است  وچنانکه دیدیم این پیش بینی درست درنیامد واکثر

انقلابات سرکوب شدند وبه سوی دیگری سوق داده  ، وسرمایه داری

قدرت خودراهمیشه اعلام داشته وخواهد داشت ، مگر آنکه .......

ورشکست شوند !.

وما گوسفندان  بع بع کنان با رنگ روی بر افروخته بسوی معبد امید

میدویم ، بدون هیچ امیدی.

 

 

جمعه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۸

ان.....ت....خابات

اربابان شما هدایای فراوان دارند

اما آزدای هدیه ای برای شما ندارد

او بی پناه وبی خانه مان است

او که ماواری حدود ومرزهاست

.............

نژادهای محنلف اغلب خیلی کم از حال وهوای یکدیگر خبر دارند

وهرجا که جهل وبیخبری وجود داشته باشد احساس دوستی وتفاهم

وجود ندارد وکینه ونفرت افزایش میباید، وهنگام منازعه وجنگ ها

فقط به صورت یک جنگ سیاسی نیست ، بلکه بدتر ومنفور تراز

یک جنگ نژادی صورت میگیرد ،

هچگاه من نژاد اروپارا برتر نمیدانم اما بامقایسه بین نژاد آسیایی

واروپایی بسیاری از ما ضعیف تراز آنها ورفتارو کردارمان زشت

وناپسند است تا جاییکه میتواند مارا به مرحله سقوط بکشاند.

انسان باوجود تمام پیشرفتهای بزرگش  که به آنها میبالدهنوز هم

حیوانی نامطبوع وخود خواه است .

هم اکنون در سر زمین ما مبارزه بخاطر آزادی  جریان دارد معهذا

بسیاری از هموطنان ما به آن چندان اعتقاد واعتنایی ندارند وبه

منازعه وکشمکش میان خود  سرگرم هستند  ودرتنگنای منافع فردی

وخانودگی ومذهبی وکوته نظریهای خود گرفتارند.

تاجهای فرو افتاده واعتقادات پوسیده را جمع آوری میکنند ومیکوشند

تا از کهنه پاره های آن  ، لباسی ترمییم کرده از نو بپوشند.

به نام قانون ونظم ، ظلم ، زور گویی ، وبدبختی رواج داردوعجب

آنکه درست همان چیزیکه بایدپناهگاه  ضعیفان ومحرومان باشد سلاح

میشود در دست ظالمان وجباران.

میگویند : بود اهنگامیکه به فکر مینشت وبقول خودشان مدبیتشین،

از خود میپیرسید :

چگونه ممکن است که خداوند دنیایی را ساخته باشدوانرا درتیره روزی

وبدبختی نگاه دارد ؟ ، اگر او قادر مطلق است وچنین کرده که وضع

خوبی نیست واگر او قادر مطلق نیست ، پس او خدا نیست .

سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۸

پندار عبث

آنچه را که لازم بود بخوانم ، خواندم

امروز ناگهان پندارها گم شدند وپایه  همه چیز سست شد

دیگر اندیشه به هیچ کاری نمیاید ، آن زما ن همه چیز بزرگ بود

مانند کوهها ومن چشمانم را بسوی دیگری میدوختم وخیال میکردم

که زندگی را درپیش دارم ، ان روزها من به دنبال یک دریاچه

درمیان یک خلیج بودم ، امروز  خیال میکنم که تجربه ها آموخته ام

واما میبینم که .... هیچ نمیدانم .

آنروزها درختان همه بزرگ وتنومند بودند، وامروز در نظرم تنها

یک شاخه باریک لرزان که میشود آنهارا جابجا کرد ویا بابادمیروند

آنروزها درحجابی  از اندیشه ها وپندارهایم ویک فریب بزرگ

قرار گرفته بودم وزندگی میکردم ، کوهاه بلند کوچه ها باریک

خیابانها باز ولبخند بر لبان همه دیده میشد ، آسمان خیلی بزرگ بود

هزاران کیلومتر دورتر ، اما من میتوانستم آنرا لمس کنم

وگاهی ستاره ای درمشتم فرو میافتاد .

آنچه را که فرا گرفته بودم عقل مرا احاطه کرده وچهره واقعیت

از من پوشیده شده بود، امروز آسمان بنظرم کوچک وحقیر میاید

ونشان هیچ رنگین کمانی در آن دیده نمیشود .

کوچه ها بزرگتر شدند ، خیابا نها گم شدند ومن .......

بر روی توده یک ابر سیاه کنارزنان بیمار ومردانی بیمارتر ومست

راه میافتم ، واین نبود آنچه را که من خوانده بودم.

دریاچه نیلی در پشت خلیج گم شد و.....باران دیگر بارانی نیست

امواج خشمگینی که همه را باخود خواهد برد .

میان تصور وواقعیت ، چه راه پر پیچ وخمی  امروز در برابر

موجودات بینوایی که ساخته شده ازخون وخاک وتلاشهای بیهوده

برای ثابت نگاه داشتن  آنچه را که نامش زندگانی است درحالیکه

هرساعت درحال پوسیدگی وفنا میباشند.

سراسر زندگی  با اندیشه ها وگفتار ونوشته هاا ، جز بازی با مشتی

عروسک پلاستیکی وبیجان نیست .