دنیا میرود تا قهرمانانش را فراموش کند وامروز دیگر
هیچکس درهیچ گوشه ای از دنیا دیگر نمیتواند به قهرمان
رویاهایش بیاندیشدبه قهرمانی که روزی باعث افتخار او
وسر زمینش بود ، امروز همه لبریز از خودخواهی ها
واز راه بخشش میخواهند افتخاری کسب کنند وپیروز شوند
هنگامیکه مایه آنها تمام شد وذخیره افتخارتشان ته کشید ،
دیگر ایده آلی وجود نخواهد داشت ومردمی که جمع شده بودند
درکمال فرومایگی خواهند گریخت .
امروز قضاوت کردن در باره مردان بزرگ وفوق العاده کاری
بسیار سخت ودشوار است ، از اینکه ناپلئون بونا پارته در نوع
خودش مردی بزرگ وفوق العاده بود شکی نیست او موجود بزرگی
شبیه یکی از نیروی های طبیعت بود وافکار وتخیلات بسیار بالا
وبلندی داشت .
از نظر ناپلئون مذهب تنها وسیله ای برای آرام نگاهداشتن فقیران
وتسلی بخش دل تیره روزان وسیه بختان بود ، یکبار در باره دین
مسیحت گفت :
» چگونه ممکن است من ایمانی را بپذیرم که سقراط وافلاطون را
تکفیر کرد « .
زمانیکه در مصر بود نسبت به مذهب اسلام کمی اظهار علاقه کرد
بدون تردید این کار او از آن جهت بود که گمان میبرد موجب
محبوبیت او درمیان مردم شرق ومسلمانان خواهد شد ، او کاملا
لا مذهب بود معهذا مذهب را شدیدا تشویق میکرد زیرا آنرا ستون
ونگهبان وضع ونظم موجود اجتماعی میدانست ، او میگفت :
» مذهب با آن افکار دنیای دیگری وبهشت برابر است ومانع میشود
که فقیران نتوانند دست به کشتار ثروتمندان بزنند !! .
مذهب اثر تلقیح یک واکسن را در برابر بیماری ها دارد ، دل مارا
با معجزه ها خوش میسازد ومارا از تکانها وهیجانهای شدید حفظ
مینماید.« او یکبار دیگر گفته بود :
» اگر آسمانها بر سر ما فرو افتند ، آنهار ا با سر نیزه بالا نگاه خواهیم
داشت « .
ناپلئون جذبه خاصی درنگاهش بود یک اثر فوقالعاده ، یک جذبه
مغناطیسی ، یکبار خودش گفت :
» من کمتر شمشیرم را بکار میبرم در نبردها با چشمانم پیروز
میشوم « .
وامروز نه اثری از آن نگاه مغناطیسی در فردی دیده میشود ونه
قهرمانیها ودلاوریهای گذشته او ، امروز ناتوانیها با قدرت زور
در سازمان دادن نقش افراد در اجتماع بکار میرود وآیا روزی فرا
خواهد رسید که شمشیرها ، نیزه ها ، تفنگها ، سر نیزه ها ، غلاف
شوندوپیروزی ها بدون تانگ وتوپ وتفنگ وسر نیزه ونیروهای قدرت
وفشار، به دست آیند ؟ گمان نبرم .
او با شمشیر آمد وشمشیرش را زمین گذاشت ورفت اما خاطره های
زیادی در دلها باقی گذاشت وهنوز روح او بر سراسر عالم حاکم است
ناپلئون آرزو داشت که اروپا یکی شود وبا یک وحدت ویک قانون
حکومت کرده واداره شود او آرزو داشت که همه ملتها را به صورت
یک ملت واحد دربیاورد وزمانیکه در تبعیدش در سنت هلن بود باخود
می اندیشید که : دیر یازود این آرزوی من برآورده خواهد شداو نخستین
جنبش ونخستین گام را دراین راه برداشت ، دروصییت نامه ای که
برای پسرش ( که اورا پادشاه رم ) میخواند وکسانی که اورا سد راه
قوانین احمقانه خود میدیدند باعث میشدند که او حتی کوچکترین خبری
از یگانه پسر ش داشته باشد ، اینطور نوشت :
» اگر روزی به سلطنت رسیدی ، هیچگاه به زور وخشونت متوسل
نشو من مجبور بودم که اروپارا به زور خشونت مطیع سازم اما
امروز دیگر باید با مردم با منطق وا ستدلال حرف زد وآنهارا قانع
گرداند .
و......مقدر نبود که این پسر سلطنت وحکومت کند ویازده سال بعد
از مرگ پدرش به سن جوانی در وین درگذشت ؟!.
.......... زندگی نامه ناپئون از مجله la aventura de la Historia