رنگ عشق را خشم زده ، ساز فراموشی
..........
در میان طغیان عاصیان ،وشکلهایی که به دنبال نور میگردند
من سینه ام را برهنه خواهم کرد
گل تازه شمعدانی که درباغچه خانه ام روییده
و بالحن شگفت انگیزی چهره زیبایش را
که به سرخی خون است ، به تماشا گذارده
آنرا خواهم چید تا برسینه برهنه ام بنشانم
امروز چهره ام رنگ دگری دارد
و کودکانه بدنبال صدایم میگردم ، صداییکه درگلویم
خاموشی گرفته است
با برگ وساقه گل شمعدانی سرخ یک گردنبند
خواهم ساخت وانرا بر گردنم میاویزم
تا سکوت مرا جاودانه سازد
..............
شب تاریک به سپیدی صبح طعنه میزند
وخودش را خم میکند
تا در سینه مردان گریز پا ، شاخه عشق را بنشاند
شاخه های خشک شده در پرتو نور کمرنگ آفتاب
بهاری ، آرام میمیرند
همسایه خانه ام در باغچه برهنه خوابیده و....
آواز میخواند
آفتاب با عطشی که به سایه ها دارد
به همراه نسیم خنکی
پیکر برهنه اورا نوازش میدهد
من به دنبال چشمه شفاف وبلور آبهای جاری هستم
که باد آنهارابه سوی دشتها میبرد
من تشنه ام ، تشنه یک قطره
من تشنه ام ، تشنه آن آوازها
که تهی ازعشقهای پژمزده ام میباشند
چرا خالی شدم ؟
چرا تهی شدم ؟
اندیشه ام کو ؟ صدایم کو ؟ آوازهایم چه شدند؟
آه .... که دوست داشتن تا چه اندازه سخت است
..............
ثریا /اسپانیا
10-1-88