زمستان ، پنجره را به روی سپیدی برفهابست
یا کاغذهای رنگی ، سبزوآبی وبا نقشی از شقایق سرخ
دیوار خانه را پوشاندم و باغ وبهاران را بخانه آوردم
بوی هیزم سوخته در بخاری همسایه همه اطاق را اشباح
کرده است .صدایی میشنوم، گوش فرادادم ، پرواز چلچله ها
در حال پرواز که خبراز یک فصل تازه را نوید میدهند
چراغهای رنگین گوشه میدان با وزش باد ، آن انزوای
وحشتناک را میشکنند
به زود ی سال نو فرا میرسد ، همه راهها به همین سال
ختم میشوند ، سالهای عمر ما نیر با این سال شمرده میشوند
هیچ خطی با این نقطه تلاقی نخواهد کرد
خط ما جداست
...........
در حاشیه نشسته ایم وبه واژه های بیمعنی
روح میدهیم
تا شاید این قلبهای کاغذی ، این ریاهای مقوایی
بشکنند
روح اسیر هیچ وسوسه ای نیست
تنها سحر ما ه درخشان وبیداری خورشید
مرا بسوی خود میکشد
هنوز ایستاد ه ام
هنوز زمین زیر پاهایم سفت وسخت است
روی دوپای خویشم ودر رویای فتح هیچ قله ای
نیستم
در پناه هیچ چراغی ، جای نمیگیرم
.......
جاده های تاریک ولغزنده وستاره های مقوایی
مسیر یک جنبش کهنه را تکرار میکنند
و..... من به ترنم دلنشین آوایی گوش میدهم که ....
از سینه ام بر میخیزد
در من حس زندگی جریان دارد
من هنوز زنده ام