جمعه، بهمن ۰۵، ۱۴۰۳

پایان انتظار

با نهایت اندوه و قلبی شکسته اعلام می‌کنیم که بانو ثریا ایرانمنش، مادر و مادربزرگ عزیزمان، در روز دوشنبه ۲۰ ژانویه ۲۰۲۵ (۱ بهمن ۱۴۰۳) پس از نبردی طولانی با بیماری، چشم از جهان فروبست و ما را در سوگی عمیق فرو برد.

در هفته‌های پایانی، نظارهٔ جسم نحیف و رنجور او، که روز به روز از توان تهی‌تر می‌شد، برای ما دردناک و جانکاه بود. اما در عین اندوه، تسلای خاطر داریم که او از بند رنج و بیماری رهایی یافت و به آرامشی جاودانه پیوست.

بانو ثریا در این روزهای واپسین، دیگر توان نوشتن و حتی دیکته کردن نداشت—و این برای کسی که زندگی‌اش را در نوشتن خاطرات، شعر، داستان، و اندیشه‌های سیاسی و اجتماعی سپری کرده بود، رنجی فراتر از خود بیماری بود. با این حال، یادگارهای قلم او همچنان زنده خواهند ماند. علاوه بر نوشته‌هایی که طی دو دهه در این بلاگ منتشر کرده، یادداشت‌های فراوانی از خود به جای گذاشته که در هفته‌ها و ماه‌های پیش‌رو گردآوری، منتشر و با دوستدارانش به اشتراک گذاشته خواهد شد.

نام و یادش جاودان

ثریا ایرانمنش (حریری)

بیست و شش امرداد ۱۳۱۶ – اول بهمن ۱۴۰۳

چو مرغ شب خواندی و رفتی دلم را لرزاندی و رفتی
شنیدی غوغای طوفان را ز خواندن وا ماندی و رفتی
ز باغ قصه به دشت خواب سایه ی ابریست در دل مهتاب
مث روح آزرده ی مرداب ...
دلم را لرزاندی و رفتی چو مرغ شب خواندی و رفتی
آخ ای تو اشک سرد زمستان را چو باران افشاندی و رفتی
سیاه شب لاله افشان شد کویر تشنه گلستان شد
تو می آیی آی تو می آیی ...
ز باغ قصه به دشت خواب ز راه شیری پر مهتاب
آخ ای تو میباری چون گل باران به جام نیلوفر مرداب
آخ ای تو میباری چون گل باران به جام نیلوفر مرداب
آی به جام نیلوفر مرداب ..
.

دوشنبه، شهریور ۰۵، ۱۴۰۳

انتظار

انتظار سخت است چشم به راه بودن وندانستن  کی وچه روزی به کدام مقصد خواهی رفت ،

بسمکه در بیمارستان‌ها زیر و رویم کرده اند بسکه  آمبولانس ها ضجه کنان راهی میجستند  ومن چه آرام چه سر خوش به این تابوت‌های  متحرکت مینگریستم  یک  روزی میترسیدم از کنار یکی از أنها بگذرم حال  دردرونشن به اسبا ب بازی‌هایی بعنوان کمک های اولیه آویزان کرده اند چه بی تفاوت مینگرم . طبیعت خود راهگشای  کاملی است ،

ماهها است که حمام نکرده ام و سرم  را درست نشستم ماههاست که همه بعنوان یک عنصر موقت بمن مینگرنذ اما احساس من چیز دیگری است  استخوان‌هایم همه بشکل اسکلتی بیر ون زده اند وچشمانم به گودی  نشسته امارهنوز آرزوها در دل من موج میزند  در انتظار آخرین سوارم ، 

امروز بیاد آن بشقاب فلزی بودم که در آن مسواک خمیر دندان ناخن شور وصابونم را قرار داده بودم هر صبح زود به دور از چشم اهالی خانه به آب انبار میرفتم وبا آب خنکی که آنجا بود تن را صفا می دام وهمه پیکرم را  تمیز میکردم استفاده از آب انبار قدغن بود آن آب ذخیره برای غذا و روزهای اجباری که هنوز آب گل آلود در جویبارها روان نشد سهمیه میداد  انبار شده بود  من همیشه صبح زود مانند دزدان خودم را به آب میزدم حال با وفور آب دو حمام پاهای من بسته واز تکان خوردن عاجزم درون تخت همراه با پنج فرشته نگهبان ریز ‌درشت با بوهای  مختلف عطرهای ارزان قیمت بد بو  و……..


وعرق بدنشان باید سر کنم  مراتعویض کنند ملافه هارا عوض کنند واندکی زباله  بعنوان غذا جلویم بگذارند .

تاریکی کم کم  بر  روی جهان سایه میانازد با آمدن آن فاحشه برروی کار وقدرت گلو بالیستها کمکم  همین چند خطرا نخواهم توانست بر رویصبحبیاورم الا در تاریک و‌پرده های کشیده  مینویسم تا کی وچفد ر انرا تنها خدا میداند،

بتو فکر میکدنماعلیخضرت دراخرین  ساعت عمرت  در غربتی   نا تمام مرگ  تنها ب‌ودی  منهم تنها خواهم بود . گذشتهدیگر برایم وجود ندارد هر گاه میخواهم در باره گذشته ها فکر  کنم  بخود میگویم (هفتاد سال گذشته ) من هفتاد سال راز عمر نازنینم را صرف  زباله ها پزباله دانی ها کردم  حال فرق ندارد ادامه دارد  ،،،،،،،،، 

شنبه، شهریور ۰۵، ۱۴۰۱

سالهای بدبختی

 یک نامه محرمانه ! برای دخترم !

ثریا ایرانمنش " اسپانیا 

دخترعزیزم ! چند روز دیگر  سالروز  تولد توست  تو مروز صاحب فرزندانی شده ای ودرست تربیت کرده ای قدرتی مافوق قدرتها در تو میبنیم همانکه  خودم  داشتم وآنرا ازدست .دادم حال  خودم را درتو میبینم .

زاد روز تو مصادف است با اشنایی من با پدرت تنها با دوسال فاصله  من عاشق اوبودم بیخبر از آنچه که در درون او وخانواده اش میگذرد میگویند عشق کور است من کور وکر ولال  بودم نصایح اطرافیان بگوشم فرو نمیرفت او زنی درخارج داشت که میرفت تا اورا مطلقه کند چرا آن زن هم دیوانه شده  وسر وکارش به تیمارستان  کشیده بود خوشبختانه او سر زمینی  و وخانه ای ومادری وبرادری داشت  که پناه ببرد اما پدر تو پشت مرا بکلی خالی کرد .

 من از خانواد ه او بیخبر بودم  پسر یک حاجی بازاری بود  دو برادر دیگر هم داشت بازنهایشان  درهمان خانه درکنار حاجی زندگی میکردند اما هنگامی که با من عر وسی کرد مرا جدا ساخت خانه امرا بکی ویران کرد اثاثیه  انرا  پخش کرد وبا چند تکه اثاث کهنه دست دوم که خودش  داشت در یک اپارتمان دربالاترین ساختما با پنجاه دوپله مرا نشاند .وخواهرانش را به  اسبانی من میگماشت .

 هر شب مست ولایقل بخانه میامد فحاشی میکرد   من سر تو حامله بودم کاری از دستم ساخته نبود تنها پسر /کوچکم  را دربغلل میگرقتم واورازاین صحنه ها مثلا دورنگاه میداشتم اما دوربین مغز او حسابی کار میکرد وهمه چیز را ضبط کرد وامروز همه آنهارا بخاطر میاورد /

الان شب از نیمه گذشته خواب از سرم  پریده  آنهمه کثافت را  من تحمل کردم ؟  بقول  دوستش 

من نه  برادری داشتم ونه پدری که با بطری ماتحت اوا پاره  کند .

شبی از شیها مست ولایقعل درهمان خانه کذایی حاجی بودیم  انقدر مست بود وفریاد کشید  بروید حوری را بیاورید حوری همسر برادرش یود یک پایش چلاق وچوبی بود اما بقیه جاهایش خوب کار میکرد حسابی هم کار میکرد اورا صدا کردم امد  وپدر تو سرش را میان پاهای او گذاشت واشک میریخت  ومیگفت  مرا ببخش  مرا ببخش  حیال کن برایت کلفتی اورده ام  مردک نحیف واحمق من صد تا امثال  ترا  به نوکری خودم قبول نداشتم حالا ////// . من بلند شدم تو درون شکمم تکان میخوردی نمیدانستم چکار کنم  مادرش سعی  داشت که  رو پوشانی کند اما او انقدر مست بود  که نمیدانست چه میگوید زن هم با لبان  قرمزش وناخن های قرمزش مانندفاحشه های جلوی شنهر نوبا لبخندی موذیانه  مرا  مینگریست  بلند شدم دست پسرم را گرفتم و با یک تاگسی خو درا بخانه رساندم او شب نیامد .

 عزیزم اگر تو آن شب تکان نمیخوردی و موجویت  خودرا اعلام نمیداشتی  چه بسا ترا از بین میبردم وخود وپسرکم  را از دست آن مرد نیمه دیوانه ودوجنسه  نیمه  روانی خلاض میکردم اما دیگر دیر   بود خیلی دیر . من شدم همان مستخدمی که او برای آن زن فاحشه میخواست وهمیشه با او همبستر بود ومعلوم نست چند تا از بچه ها متعق به پدر تو ویا همسرش میباشند  

چهار یا شش بچه آورد یکی درحوض خمفه شد د یگری در شکمش سقط شد  شد چهار تا باقی مانده   

به  او خوش میگذشت ازپالتو های گرانقمیت  تا اتگشتر ی های جواهر نشان وظروف اشپزخانه  کولر تلویزیون وسپس یک خانه  با کلی فرش برایش تهیه کرد  ومن با ابتدایی ترین  اثاثه  خانه کار میکردم درصدد جدایی بودم که خواهرت  را حامله شدم دیگر خیلی دیر بود با سه  بچه خودم را به کجا برسانم> به کدام  ماوا به کدام محل وبا که بگویم که شاهد چه کثافتی هستم .

دخترم گفتنی زیاد است اما  من خسته ام بیمارم وبیخواب  باقی بماند . شنبه 27 اگوست 2022 میلادی


چهارشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۴۰۱

همان روز

یک قطعه 

 و. ………….چهارشنبه  یازدهم. ماه می ،

احساس می‌کنم جنینی در درونم قطعه قطغه  می‌شود 

من تکه ها ی اورا دفع می‌کنم 

گویی او زندگی مرا تراشیده وشکل داده است 

سکوتی بیرحمانه همه جا راه فرا گرفته است 

درد فشار میاورد  سرم پایین است اعتنایی ندارم 

سر زمینم نیز چنین درد ها وخون خود را از دست داده ومیدهد 

درمیان قلب طپیده کوهستانها ودرختان سر بفلک کشیده 

 آنها بی ناله اما پر خروش میکنند  با دستهای خالی 

تیر وترکش کشنده بسویشان روان است 

همه دچار یک نوع آشفتگی  هستند  بی هیچ ناله یا  همهمه ای


  

به آن  زن میاندیشم با موههای سپید وانهمه اعتبار 

ناگهان یک مهر برگشت بر کردهای گذشته خود زد 

گویی این بنیان کار ماست که بسازیم  وسپس ویران کنیم 

ویرانه هارا دوست داریم  مویه کردن را دوست داریم 

نمیدانم تشنه ام یا گرسنه. 

کسی نیست. تا به او  بگویم ، ایا تشنه ام وچرا گرسنه

همه این أشفتگی ها وناله های بی وقفه پشت سرهم ردیف شده اند 

میل ندارم نا امیدی را بخود راه دهم 

هنوز ایستاده ام …..‌ایستاده خواهم مرد. همچنان که رشد کردم ، 

.پایان 

 

جمعه، آبان ۱۸، ۱۳۹۷

من ثریا هستم

ثریا ایرانمنش « لب پرچین »

من ثریا هستم ُ خودمم  نه ملکه زیبای ایران بلکه  کمی پایین تر از  کوهستانی که او وخانواده اش میزیستند  در نوشته های گذشته داستان فرار  خانواده امرا نوشته ام  ُ 
حال رویاهای من  ُ رویاهای شبانه من  مغشوش است  شبها به میهمانی کسانی میروم که هیچگاه درعمرم آنهارا ندیده ام ُ از خیابانهایی میگذرم که در همه زندگیم نمیدانم  درکجا قراردارند ومن آنها  را نشناخته ام ُ روز گذشته ضمن گنجه تکانی  چشمم به چند مجله افتاد که دیگر چاپ نمیشوند  صفحاترا را ورق زدم دیدم ایوای منهم  در آنجا هستم منم نوشته ام  درسالهای ۱۹۹۹ ! وچه زیبا هم نوشته ام !!!

خوب کلی بخودم مغرور شدم یعنی کلی خودمرا آدم حساب کردم ! 
................
ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد  ُ 
چه أتشی افشانی  ُ چه سنگبارانی ! 
چه فتنه ای  ُ چه هجومی 
چه رعد وتوفانی ُ 

به رنگ خون نشسته  زمین 
رنگ خون گرفته زمان 
خون فشان شده است جهان 
ابرو باد  ُ خونینی آگین 
مهر و ماه  به خون  آذین 
کوه ودشت  ُ خون آجین 
چه سر زمین به خون خفته ای 
چه دورانی 

وطن فدای تو جانم  که جان جانانی 
 که زادگاه  بزرگمردان ونپکمردانی  
که آتشی  ُ که سرودی 
که نور پاک سجودی 
 که قبله گاه  بزرگی  وآفتاب تابانی 
که خاک ایرانی 

گمان مدار که تنها وبیکسی 
ای خاک 
دلاوران تو ای خاک پاک   خفته بخون 
بر آورند دمار  از دشمن دون 
بساط فتنه ضحاک را براندازند 
به سر زمین تو طرحی نوین اندازند 
۰۰۰۰۰۰۰
وشما این بت پرستان  قبله تان  ایران آباد است که نور یزدان  درآنجا میتابد .

شب گذشته در رویاهایم از کوچه ای میگذشتم  درختی از دیوار باغی آویزان بود که میگفتند  بوته خیار است ومن دراین فکر بودم چرا بوته خیار روی دیوار  آویزان است آهسته یکی را کندم  آنرا باز کردم درمیانش خون بود ُ آنرا به دور انداختم ودوان دوان میدویدم  ُ به کجا ؟ نمیدانم .

وامروز درمیان  مشتی آدمک  که هر کدام ترکیبی وشکلی وتریبونی ودوربینی هیاهوی بسیار دارند برای هیچ  تماشاچی ام .
 دراین فکرم که آخرین باز   سی وچند سال پیش که برای انحصار وراثت به سر زمینم رفتم چقدر غریبه بودم حتی درمیان کسانی که میشناختم  اما همه گرد من جمع شده درانتظار وراثت بودند درمیان آنها برگی دیدم که همسر متوفی بنده وکالت تام الاختیار به برادرزاده اش داده ودرعوض همسر اورا تصاحب کرده است واو همه چیز را بالا کشیده غیرا ازآنهاییکه بنام بچه های من بوده درانتظار یک وکالت نامه دیگری بود  هوای آلوده افعی هایی درلباس دوست وهمراه وقوم  ....نه آنجا دیگر برای من جایی نبود وکالتی تمام به یک هنر مندی که میشناختم دادم واز طریق او که بهر روی مورد لطف رهبری بود خودمرا به منزل اجاره ای غربتم انداختم و.......حال دیگر درانتظار کدام معجزه نشسته ام ؟ پایان 
......
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
اسپانیا 
به روز شده ۹/۱۱/۲۰۱۸ میلادی !

جمعه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۵

باغچه کوچک من

تخم گل میکاری و خار میروید زخاک 
 این زمین را چندمین شداد باخون آب داد؟

دخترم پیغام داد که از گوشه بالکن خانه تو همانجایی که گلهارا کاشتی آب چکه میکند ! وبه زمین میریزد فکری بحال گلها ودرختان بکن همه را ازجای در بیاور بجایش گل مصنوعی بگذارد !!! مانند همسایه ها ؟! 
امروز آفتابی گرم همه جار را فرا گرفته بود ومن بسراغ گلهای باغچه ام رفتم زیر همه خارمغیلان  سنبلهای ونرگس ها به گل نشسته بودند پیازهای سال گذشته وچند بر گ کاکتوس ویک درخچه رزمری !  یکی را که من به آن نام ( داعش ) داده ام همه جا را  پر کرده وریشه دوانیده روز اول بخیا ل گلدان گردی وشیویدی آنرا خریدم اما خار از آب درآمد وتا انتهای باغچه ریشه دوانیده وخودش با همه سر سبزی به خارهای تیزی مجهز است وبقیه گلهارا خفه کرده است احتیاج به یک باغبان دارم اما درخت دیگری را از ریشه بیرون کشیدم همه شاخه های خشک شده اورا با قصاوت تمام بریدم وحال درانتظارم که کسی بکمکم بیاید تا اورا از ریشه بیرون بیاورم اما زورم به داعش نمیرسد تا انتهای باغچه ریشه دوانیده حتی گلهای شمعدانی نیز نمیتوانند خودی نشان بدهند .
بالکن لبریز از خاک وخاشاک است منهم همهرا رها کرده ام سرانجام کسی پیدا میشود تا آنها را  به زباله دانی ببرد ، اینجا کمتر میتوان کمک گرفت خودت باید باغبان باشی ، لوله کش باشی وبنا ورنگ کار واین چهارمین بار است که مردی که چادرهای بالکن را درست میکند باید دوباره از نو آنهارا تعمیر کند چرا که باد همهرا باخود برد وشکست ولبه بالکن را نیز ویران کرد ، مهم نیست ابدا برایم مهم نیست ، عید نزدیک میشود اما من خانه خرابی دارم مهم نیست درکلمبیا سیل آنچنان مهیب ووحشتانک است که حتی کامیونهارا هم باخود میبرد باید به آنها نگاه کنم .

اخبار غیزاز این نیست ،  دلم برای باغچه ام میسوزد تنهاست ، ومن حوصله ندارم تا باو برسم وقدرت ندارم " داعش " را از روی سر آنها بردارم خار فراوانی دارد ودانه هایی مانند اسفند به شاخه هایش آویزان است !! سبز سبز وبقیه گلها با پژ مردگی باو مینگرند اورا تعلیم دادم که به دور ستون بپیچد اما او سرش را ازبالکن پایین انداخت تا سرکی بخانه طبقه زیر هم بزند !!! وستون بگمانم از این روزها پایین بخزد . 
خیال داشتم گل بنفشه ومینا وسنبل وشمعدانی بکارم حال همهرا رها کرده ام بیلچه ام در خاک  باغچه فرو نمیرفت وشکست چرا که داعش ریشه اش پر قدرت همچنان که  رو زمین  نمایش میدهد در زیر زمین هم خودرا به نمایش گذاشته ونگرانم که فردا بالکن طبقه زیرین ویران نشود ومن مجبور باشم جریمه بدهم !! آنهمه جریمه ای سنگین ؟!واین است زندگی ما در غربت با اطاقهای  یک وجبی که از هرطرف به دیوار میخوری واگر خیال داشته باشی صاحب یک ویلا شوی باید از دزدان وآدمکشان بترسی واز همه مهمتر نم وبود نای که به دیوارها چسپیده اینهارا من درخانه بچه هایم دیده ام بارها تعیمر کرده اند وهنوز خانه بوی نم به همراه بوی سگ مخلوط شده بوی عطر مرا از بین میبرند !! 

میل به کجا دارم ؟ هیچ جا ، هرکجا روم آسمان همین رنگ است همیشه چیزی هست که ترا تهدید میکند همیشه کسی هست که ترا میپاید وزیر نظر دارد همیشه کسی هست که تعداد نفسهایت را نیز میشمارد واگر روزی کمی دیر تر نفس تو بالا بیاید فورا تلفن میکند ؛ " که ترا ندارم چی شده " هیچ ! حالم خوب است مرسی !!!
درعین حال دراعما ق وجودت احساس میکنی که چقدر تنهایی ، تنهای تنها ، پایان / ثریا / جمعه /24 فوریه 2017 میلادی / اسپانیا .
سفر پاریس را لغو کردم ، حوصله ندارم .