دوشنبه، شهریور ۰۵، ۱۴۰۳

انتظار

انتظار سخت است چشم به راه بودن وندانستن  کی وچه روزی به کدام مقصد خواهی رفت ،

بسمکه در بیمارستان‌ها زیر و رویم کرده اند بسکه  آمبولانس ها ضجه کنان راهی میجستند  ومن چه آرام چه سر خوش به این تابوت‌های  متحرکت مینگریستم  یک  روزی میترسیدم از کنار یکی از أنها بگذرم حال  دردرونشن به اسبا ب بازی‌هایی بعنوان کمک های اولیه آویزان کرده اند چه بی تفاوت مینگرم . طبیعت خود راهگشای  کاملی است ،

ماهها است که حمام نکرده ام و سرم  را درست نشستم ماههاست که همه بعنوان یک عنصر موقت بمن مینگرنذ اما احساس من چیز دیگری است  استخوان‌هایم همه بشکل اسکلتی بیر ون زده اند وچشمانم به گودی  نشسته امارهنوز آرزوها در دل من موج میزند  در انتظار آخرین سوارم ، 

امروز بیاد آن بشقاب فلزی بودم که در آن مسواک خمیر دندان ناخن شور وصابونم را قرار داده بودم هر صبح زود به دور از چشم اهالی خانه به آب انبار میرفتم وبا آب خنکی که آنجا بود تن را صفا می دام وهمه پیکرم را  تمیز میکردم استفاده از آب انبار قدغن بود آن آب ذخیره برای غذا و روزهای اجباری که هنوز آب گل آلود در جویبارها روان نشد سهمیه میداد  انبار شده بود  من همیشه صبح زود مانند دزدان خودم را به آب میزدم حال با وفور آب دو حمام پاهای من بسته واز تکان خوردن عاجزم درون تخت همراه با پنج فرشته نگهبان ریز ‌درشت با بوهای  مختلف عطرهای ارزان قیمت بد بو  و……..


وعرق بدنشان باید سر کنم  مراتعویض کنند ملافه هارا عوض کنند واندکی زباله  بعنوان غذا جلویم بگذارند .

تاریکی کم کم  بر  روی جهان سایه میانازد با آمدن آن فاحشه برروی کار وقدرت گلو بالیستها کمکم  همین چند خطرا نخواهم توانست بر رویصبحبیاورم الا در تاریک و‌پرده های کشیده  مینویسم تا کی وچفد ر انرا تنها خدا میداند،

بتو فکر میکدنماعلیخضرت دراخرین  ساعت عمرت  در غربتی   نا تمام مرگ  تنها ب‌ودی  منهم تنها خواهم بود . گذشتهدیگر برایم وجود ندارد هر گاه میخواهم در باره گذشته ها فکر  کنم  بخود میگویم (هفتاد سال گذشته ) من هفتاد سال راز عمر نازنینم را صرف  زباله ها پزباله دانی ها کردم  حال فرق ندارد ادامه دارد  ،،،،،،،،، 

یکشنبه، مرداد ۲۸، ۱۴۰۳

تنها تویی

 همه شب در این امیدم که نسیم صبگاهی 

ز تو او رد پیامی

روزها متمادی  که بتو فکر میکنمم شابد میل دارم هرچه زودتر بتو‌ملجق شوم  شاه شاهان بزرگ مرد  زمان کودکی خوبی نداشتم اما ترا داشتم  با بودنت ‌گویی به دیواری سنگی وپر قدرت تکیه داده ام  

حال تنها شدم  سر زمینم از دست رفت با رفتن تو در های بهشت بسته ودربزجهنم باز شد عده ای ذر آتش سوختند و عده ای نیمه مردان  رو به فرار گذاشتن، شاها ،‌روز گذشته تولد من بود  تولدی که سالها برایم بصورت طنز در امدهذاست وامروز شنیدم که زیبا  ترین مرد جهان  الن دلون فرانسوی هم به جمع  رفتگان پیوستذ

چشمانم درست نمبینن با وجود عینک درد  پا امانمرا بریده اما ادامه میدهم ،‌چی راز؟ لذت ورنج را  تو‌ارام ‌آسوده  بخواب  ابدی فزو رفتی هر چه میگذرد نامت پر بها تر  و افتخارأمیز تر  جلوه میکنی و ان که همسر تو  بودذلیاقت ترا ذاشت،

دیگر عرضی ندارم غیر از عشق تو که درسینه ام جای دارد  وسر زمینی که بر باد رفت .

ثریا . اسپانیا 

یکشنبه، خرداد ۱۳، ۱۴۰۳

سبزه زار

 


پای   دیوار بلندکاج ها 

د ر پناه از أفتاب گرم دشت 

آهوی چشمان او در سبزه زار چشم من میگشت 

سبزه زاری بود و رازی داشت 

وتا دیاری دور از چشم انداز  بازی داشت 

برگ برگ قصه عشق ‌نیازی داشت 


تاک خشکیده  بودم  سر نهاده روی خاک 

جان گرفتم  زیر بار آن نوازش هاهر رگ من سیم سازی شد با طنین خوش‌ترین آوازها

ف، مشیری 

تقدیم به زیباترین لبخند جهان 

دوشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۴۰۳

آغاز فصلی دیگر


 ثریا ایرانکنش  لب پرچین اسپانیار

رسید  مژده  که ایامددغم نخواهد  ماند    ،،،،،چنان نماد ‌چنین هم نخواهد  ماند

فصل تازه رسید بو ی گلهای آقایان  بوی سبز  ودشت فراخ ، باید بفکر لباسی دیگر بود  بوتیک های نامی حتماذ سز‌ون جدید را باز کرذهذانذ در میان  بوی خوش عطرا وووووبایذ کفش ها را پر انذاخت ‌مانند بهار نپدشو‌

بویرانذسالها ذرربیتیمدپیچید وتمامدشد انبویراز لباسهایزنپوشیذه درپنپگنج دارم و خود ذددانتظار انددخترک‌هستم تاربیلی پ ولیوانی آب وقرصی بمن بذهذ 

آن رپژهاذچهذشاد بودمپخبال میکردمپکعدمالیات ژنذگی راربهدکایناتت ذاته آمد حالربیزحساب شذیم

سکو

پا در ایتالیاریک‌پای در انگلستان  ‌تنهتدچجاییزارمهتفکر نمیکردم اسپانیاربود‌کهذرناندمندشد

جمعه، اردیبهشت ۰۷، ۱۴۰۳

رویای نیمه شب

ثریا ایرانمنش ، لب پر چین ،‌اسپانیا

ستم عشق تو هر چند کشیدیم بجان ، زه آرزویت ننشستیم  ،خدا میداند 

آنچه را که نیمه شب گذشته نوشتم تنها یکرویا بود  نه مانند عشق میسیز کارسن به رالف کشیش   احتیاج به رویا پروری داشتم  دنبال بهانه میگشتم   مانند دختران تازه بالغ عشق را به سیخ کشیدم  خوب  پر بدک نبود جوانی در من سر بلند کرده وبه طغیانم  واداشته چندان میلی به ترک دنیا ندارم اما به هر روی  باید بروم ‌بقول سهراب سپهری  کسی مرا صدا کرد  بدون کفش وکلاه زیور آلات می‌روم ،

اما نمیتوانم منکر شوم که زیباترین لبخند جهان را تنها روی دهان او دیدم  وتنها چیزی که از همه جوانی او بر جای مانده است ،

 روزگاری انرژی بخش  زندگیم بود چشم امید به او دوخته بودم   اما ،،،،،نه ! او یک کاسب بود با قدرت پدررهمسرش که در کار نفت !!! است به خارج پرتاب شد همسر خوبی هم دارد اما حرمسرای نیز  همیشه  باز و آن لحاف کرسی الکن هم ریاست انرا بر عهده دارد  زندگی خصوصی او بخودش مر بوط است   گاه گاهی زمزمه ای  شعری بر زبانم مینشیند  اما ناگهان بیاد میاورم که تا چه حد بی ادبانه رفتار کرد وهیچگاه اورا نبخشیده هیچگاه،


رویا ها مانند ابری تاریک از هم گریختند  باز من ماندم ودردهای نیمه شب واواز  ،،،،،،‌

بی پایان عشق 

پایان 

اپریل بیست وششم  دوهزارو بیست و چهار  میلادی  

آمد ،،،،اما !

ثریا ایرانمنش ، لب پر چین  اسپانیا 
همانند
بک سایه دراسمان ابری  من هویدا شد کرنشی  کرد و رفت  رد پایش را گم کردم  شوری در من انداخت اماو، نه چنه بخششی  دز کار نیست من اصلا نمیدانم بخشیدن یعنی چه در قاموس من راستی ودرستی همگام میروند ودر زمانی که اشتباهی  انجام دهم  پوزش میخواهم اما تو را هیچگاه نمیبخشم  فراموش می‌کنم،

سپس از خودم پرسیدم اینهمه تقلا و دوندگی  ‌جمع آوری عده ای کج وکوله به دور خود  و عجله او برای صحنه آرایی  ودویدن هارچه بود  امروز به کجا رسیدی و نامش چیست فرصت هارا اژ دست ذاذی  انهم فرصت های طلایی را  برگشتم اورا دیدم  چه فرسوده و پیر شده ای جوان ، آن روژها بخیال خود زیر پای مرا میکشیدی تا اقرار کنم  دوستی من از نوع دیگری بود حریر ا ب ندیده گوهری نایاب  اصولا  در برابر همه دوستانم یک رنگم اما متاسفانه تعداد بو ققلمون صفتهتا هرروز بیشتر می‌شود وتازه می فهمی چه کلاه بزرگی بر سرست گذاشته اند ،اینگونه هستم بازی  را بلد نیستم نفسم را ویران می‌کنم در من حقیقتی موج میزند  که گمان نکنم دیگران صاحب چنین هدیه  آسمانی باشند ،
این چند خط را در تاریکی نیمه شب ودر کنار درد بی آمان مینویسم  نه در من خفته ای بیدار نشد وتکانی نخوردم   سایه ابری آمد و ‌رقت پایان 

 
بیست وششم اپریل 2024  میلادی ،،،،، وبس