یکشنبه، اسفند ۱۲، ۱۴۰۳

هنوز ثریا


با درگذشت بانو ثریا ایرانمنش، وبلاگ «لب پرچین» که ایشان از سال ۲۰۰۴ به نگارش آن همت گماشته بودند به سایتی جدید منتقل شده است. در این خانه‌ی تازه، دست‌نوشته‌ها و یادداشت‌های منتشرنشده‌ی ایشان نیز به تدریج با علاقه‌مندان به اشتراک گذاشته خواهد شد.


Following the passing of our darling mother, Soraya Iranmanesh, her blog "Lab-e Parchin" ("By the Garden Wall"), which she had devotedly maintained since 2004, has been moved to a new site. In this new home, her previously unpublished writings and notes will gradually be shared with interested readers.

پنجشنبه، بهمن ۱۸، ۱۴۰۳

In Memoriam


To our darling mother & grandmother


Saying goodbye to you has not been easy. You were such a huge part of our lives, and your passing has left an immense void. The last picture we took of the sitting room of your flat captured how the light had truly gone out of our lives.

You were unique: in your younger days glamorous, stylish, full of life, and with a mischievous sense of humour. That sense of humour never deserted you even in your later days, when ill health confined you first to a chair and then to your bed. You continued to write tirelessly and almost compulsively even while battling the deadly disease. 

We are incredibly fortunate to have so much of your writing - reminiscences, stories, poetry and political reflections - a selection of which which we will publish in months to come as a tribute to your larger-than-life personality.  Your words will not only honour your memory but also serve as a testament to your nation’s tumultuous recent history.

Your life was not easy - neither at the beginning nor at the end. Even the ‘good years’ were tinged with heartache, melancholy, and the vicissitudes of life in a golden cage, surrounded by fair-weather friends. (This is something you referred to time and again in these pages).

Yet through it all, you were able to find moments of joy. Your passion for music and poetry, and the delight you took in looking after the plants and flowers in your little garden revealed a beautiful soul bound to the physical realm. 

But you came to this world for a reason. Even though you would often curse your misfortune at being an only child, you were here to show love, warmth and kindness, even when they seemed absent elsewhere. You were here to point the way to beauty.

Things were not always smooth or straightforward - they seldom are. Yours was an indomitable spirit which often clashed with those who could neither match your emotional intelligence nor grasp your convictions - those people tended to scurry away in a huff.  But those who truly loved you understood and stood by you.

To some, you may have seemed unconventional, a defiant flame in the stifling air of prudery and zealous piety - even before the black curtain of institutional fanaticism shrouded the land.  Yet, beneath that defiance lay an unerring moral compass, a force that guided you through the labyrinth of an eventful life.

Your sense of right and wrong did not spring from religion, for you were never bound by it, but from something purer, something drawn from a source far higher than the brittle creeds to which so many cling out of fear or blind obedience.

You once remarked that, aside from family, there were three kinds of people in your life: friends, acquaintances, and what you wryly termed 'The Press - those whose sole purpose in life seemed to be to report on one group of people to another group, often adding their own spin and embellishments into the fabric of truth. And of the latter, you encountered more than your fair share.

We salute the single-mindedness and the unwavering resolve you showed towards the end. You died as you had lived - on your own terms.  You died as you wished, in your home and in your own bed, rather than in a hospital or an indifferent care home. 

You used to light a candle to the memory of those kind souls who had touched your life but had since passed on. Now we are lighting candles for you.  We were so lucky to have you in our lives and we will miss you dearly. But you will always live on in our hearts for as long as we have breath.

Have a safe journey, darling Mamai.  Be at peace. 

Soraya Iranmanesh

17 Aug 1937 - 20 Jan 2025

جمعه، بهمن ۰۵، ۱۴۰۳

پایان انتظار

با نهایت اندوه و قلبی شکسته اعلام می‌کنیم که بانو ثریا ایرانمنش، مادر و مادربزرگ عزیزمان، در روز دوشنبه ۲۰ ژانویه ۲۰۲۵ (۱ بهمن ۱۴۰۳) پس از نبردی طولانی با بیماری، چشم از جهان فروبست و ما را در سوگی عمیق فرو برد.

در هفته‌های پایانی، نظارهٔ جسم نحیف و رنجور او، که روز به روز از توان تهی‌تر می‌شد، برای ما دردناک و جانکاه بود. اما در عین اندوه، تسلای خاطر داریم که او از بند رنج و بیماری رهایی یافت و به آرامشی جاودانه پیوست.

بانو ثریا در این روزهای واپسین، دیگر توان نوشتن و حتی دیکته کردن نداشت—و این برای کسی که زندگی‌اش را در نوشتن خاطرات، شعر، داستان، و اندیشه‌های سیاسی و اجتماعی سپری کرده بود، رنجی فراتر از خود بیماری بود. با این حال، یادگارهای قلم او همچنان زنده خواهند ماند. علاوه بر نوشته‌هایی که طی دو دهه در این بلاگ منتشر کرده، یادداشت‌های فراوانی از خود به جای گذاشته که در هفته‌ها و ماه‌های پیش‌رو گردآوری، منتشر و با دوستدارانش به اشتراک گذاشته خواهد شد.

نام و یادش جاودان

ثریا ایرانمنش (حریری)

بیست و شش امرداد ۱۳۱۶ – اول بهمن ۱۴۰۳

چو مرغ شب خواندی و رفتی دلم را لرزاندی و رفتی
شنیدی غوغای طوفان را ز خواندن وا ماندی و رفتی
ز باغ قصه به دشت خواب سایه ی ابریست در دل مهتاب
مث روح آزرده ی مرداب ...
دلم را لرزاندی و رفتی چو مرغ شب خواندی و رفتی
آخ ای تو اشک سرد زمستان را چو باران افشاندی و رفتی
سیاه شب لاله افشان شد کویر تشنه گلستان شد
تو می آیی آی تو می آیی ...
ز باغ قصه به دشت خواب ز راه شیری پر مهتاب
آخ ای تو میباری چون گل باران به جام نیلوفر مرداب
آخ ای تو میباری چون گل باران به جام نیلوفر مرداب
آی به جام نیلوفر مرداب ..
.

دوشنبه، شهریور ۰۵، ۱۴۰۳

انتظار

انتظار سخت است چشم به راه بودن وندانستن  کی وچه روزی به کدام مقصد خواهی رفت ،

بسمکه در بیمارستان‌ها زیر و رویم کرده اند بسکه  آمبولانس ها ضجه کنان راهی میجستند  ومن چه آرام چه سر خوش به این تابوت‌های  متحرکت مینگریستم  یک  روزی میترسیدم از کنار یکی از أنها بگذرم حال  دردرونشن به اسبا ب بازی‌هایی بعنوان کمک های اولیه آویزان کرده اند چه بی تفاوت مینگرم . طبیعت خود راهگشای  کاملی است ،

ماهها است که حمام نکرده ام و سرم  را درست نشستم ماههاست که همه بعنوان یک عنصر موقت بمن مینگرنذ اما احساس من چیز دیگری است  استخوان‌هایم همه بشکل اسکلتی بیر ون زده اند وچشمانم به گودی  نشسته امارهنوز آرزوها در دل من موج میزند  در انتظار آخرین سوارم ، 

امروز بیاد آن بشقاب فلزی بودم که در آن مسواک خمیر دندان ناخن شور وصابونم را قرار داده بودم هر صبح زود به دور از چشم اهالی خانه به آب انبار میرفتم وبا آب خنکی که آنجا بود تن را صفا می دام وهمه پیکرم را  تمیز میکردم استفاده از آب انبار قدغن بود آن آب ذخیره برای غذا و روزهای اجباری که هنوز آب گل آلود در جویبارها روان نشد سهمیه میداد  انبار شده بود  من همیشه صبح زود مانند دزدان خودم را به آب میزدم حال با وفور آب دو حمام پاهای من بسته واز تکان خوردن عاجزم درون تخت همراه با پنج فرشته نگهبان ریز ‌درشت با بوهای  مختلف عطرهای ارزان قیمت بد بو  و……..


وعرق بدنشان باید سر کنم  مراتعویض کنند ملافه هارا عوض کنند واندکی زباله  بعنوان غذا جلویم بگذارند .

تاریکی کم کم  بر  روی جهان سایه میانازد با آمدن آن فاحشه برروی کار وقدرت گلو بالیستها کمکم  همین چند خطرا نخواهم توانست بر رویصبحبیاورم الا در تاریک و‌پرده های کشیده  مینویسم تا کی وچفد ر انرا تنها خدا میداند،

بتو فکر میکدنماعلیخضرت دراخرین  ساعت عمرت  در غربتی   نا تمام مرگ  تنها ب‌ودی  منهم تنها خواهم بود . گذشتهدیگر برایم وجود ندارد هر گاه میخواهم در باره گذشته ها فکر  کنم  بخود میگویم (هفتاد سال گذشته ) من هفتاد سال راز عمر نازنینم را صرف  زباله ها پزباله دانی ها کردم  حال فرق ندارد ادامه دارد  ،،،،،،،،، 

شنبه، شهریور ۰۵، ۱۴۰۱

سالهای بدبختی

 یک نامه محرمانه ! برای دخترم !

ثریا ایرانمنش " اسپانیا 

دخترعزیزم ! چند روز دیگر  سالروز  تولد توست  تو مروز صاحب فرزندانی شده ای ودرست تربیت کرده ای قدرتی مافوق قدرتها در تو میبنیم همانکه  خودم  داشتم وآنرا ازدست .دادم حال  خودم را درتو میبینم .

زاد روز تو مصادف است با اشنایی من با پدرت تنها با دوسال فاصله  من عاشق اوبودم بیخبر از آنچه که در درون او وخانواده اش میگذرد میگویند عشق کور است من کور وکر ولال  بودم نصایح اطرافیان بگوشم فرو نمیرفت او زنی درخارج داشت که میرفت تا اورا مطلقه کند چرا آن زن هم دیوانه شده  وسر وکارش به تیمارستان  کشیده بود خوشبختانه او سر زمینی  و وخانه ای ومادری وبرادری داشت  که پناه ببرد اما پدر تو پشت مرا بکلی خالی کرد .

 من از خانواد ه او بیخبر بودم  پسر یک حاجی بازاری بود  دو برادر دیگر هم داشت بازنهایشان  درهمان خانه درکنار حاجی زندگی میکردند اما هنگامی که با من عر وسی کرد مرا جدا ساخت خانه امرا بکی ویران کرد اثاثیه  انرا  پخش کرد وبا چند تکه اثاث کهنه دست دوم که خودش  داشت در یک اپارتمان دربالاترین ساختما با پنجاه دوپله مرا نشاند .وخواهرانش را به  اسبانی من میگماشت .

 هر شب مست ولایقل بخانه میامد فحاشی میکرد   من سر تو حامله بودم کاری از دستم ساخته نبود تنها پسر /کوچکم  را دربغلل میگرقتم واورازاین صحنه ها مثلا دورنگاه میداشتم اما دوربین مغز او حسابی کار میکرد وهمه چیز را ضبط کرد وامروز همه آنهارا بخاطر میاورد /

الان شب از نیمه گذشته خواب از سرم  پریده  آنهمه کثافت را  من تحمل کردم ؟  بقول  دوستش 

من نه  برادری داشتم ونه پدری که با بطری ماتحت اوا پاره  کند .

شبی از شیها مست ولایقعل درهمان خانه کذایی حاجی بودیم  انقدر مست بود وفریاد کشید  بروید حوری را بیاورید حوری همسر برادرش یود یک پایش چلاق وچوبی بود اما بقیه جاهایش خوب کار میکرد حسابی هم کار میکرد اورا صدا کردم امد  وپدر تو سرش را میان پاهای او گذاشت واشک میریخت  ومیگفت  مرا ببخش  مرا ببخش  حیال کن برایت کلفتی اورده ام  مردک نحیف واحمق من صد تا امثال  ترا  به نوکری خودم قبول نداشتم حالا ////// . من بلند شدم تو درون شکمم تکان میخوردی نمیدانستم چکار کنم  مادرش سعی  داشت که  رو پوشانی کند اما او انقدر مست بود  که نمیدانست چه میگوید زن هم با لبان  قرمزش وناخن های قرمزش مانندفاحشه های جلوی شنهر نوبا لبخندی موذیانه  مرا  مینگریست  بلند شدم دست پسرم را گرفتم و با یک تاگسی خو درا بخانه رساندم او شب نیامد .

 عزیزم اگر تو آن شب تکان نمیخوردی و موجویت  خودرا اعلام نمیداشتی  چه بسا ترا از بین میبردم وخود وپسرکم  را از دست آن مرد نیمه دیوانه ودوجنسه  نیمه  روانی خلاض میکردم اما دیگر دیر   بود خیلی دیر . من شدم همان مستخدمی که او برای آن زن فاحشه میخواست وهمیشه با او همبستر بود ومعلوم نست چند تا از بچه ها متعق به پدر تو ویا همسرش میباشند  

چهار یا شش بچه آورد یکی درحوض خمفه شد د یگری در شکمش سقط شد  شد چهار تا باقی مانده   

به  او خوش میگذشت ازپالتو های گرانقمیت  تا اتگشتر ی های جواهر نشان وظروف اشپزخانه  کولر تلویزیون وسپس یک خانه  با کلی فرش برایش تهیه کرد  ومن با ابتدایی ترین  اثاثه  خانه کار میکردم درصدد جدایی بودم که خواهرت  را حامله شدم دیگر خیلی دیر بود با سه  بچه خودم را به کجا برسانم> به کدام  ماوا به کدام محل وبا که بگویم که شاهد چه کثافتی هستم .

دخترم گفتنی زیاد است اما  من خسته ام بیمارم وبیخواب  باقی بماند . شنبه 27 اگوست 2022 میلادی


چهارشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۴۰۱

همان روز

یک قطعه 

 و. ………….چهارشنبه  یازدهم. ماه می ،

احساس می‌کنم جنینی در درونم قطعه قطغه  می‌شود 

من تکه ها ی اورا دفع می‌کنم 

گویی او زندگی مرا تراشیده وشکل داده است 

سکوتی بیرحمانه همه جا راه فرا گرفته است 

درد فشار میاورد  سرم پایین است اعتنایی ندارم 

سر زمینم نیز چنین درد ها وخون خود را از دست داده ومیدهد 

درمیان قلب طپیده کوهستانها ودرختان سر بفلک کشیده 

 آنها بی ناله اما پر خروش میکنند  با دستهای خالی 

تیر وترکش کشنده بسویشان روان است 

همه دچار یک نوع آشفتگی  هستند  بی هیچ ناله یا  همهمه ای


  

به آن  زن میاندیشم با موههای سپید وانهمه اعتبار 

ناگهان یک مهر برگشت بر کردهای گذشته خود زد 

گویی این بنیان کار ماست که بسازیم  وسپس ویران کنیم 

ویرانه هارا دوست داریم  مویه کردن را دوست داریم 

نمیدانم تشنه ام یا گرسنه. 

کسی نیست. تا به او  بگویم ، ایا تشنه ام وچرا گرسنه

همه این أشفتگی ها وناله های بی وقفه پشت سرهم ردیف شده اند 

میل ندارم نا امیدی را بخود راه دهم 

هنوز ایستاده ام …..‌ایستاده خواهم مرد. همچنان که رشد کردم ، 

.پایان