چهارشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۶

دموکراسی فانتزی

گرچه از وعده احسان فلک  سیر شدیم 
نعمتی بود  که از هستی خود سیر شدیم 
-------
هفت کانال را دور زدم تا بلکه ببینم علت آتش سوزی آن ساختمان بلند ویا بقول خودشان تاور چرا وچگونه سوخته و چند زخمی وجنازه برجای گذاشته ، ؟! خیر خبری نبود مجلس داست  به سخنان جناب پابلو که میل دارد صدراعظم را ازتخت پایین بکشد گوش میداد .دیدم  به راستی این سر زمین هم برادر بزرگ همان کشور خودمان است  تنها زبانش فرق میکند . 
سرانجا م دست به دامن بی بی سکینه شدم ، چه آرام و ساده از کنار این حادثه گذشت و" هنوز اطلاعی صحیحی " دردست !!! نیست .
رفتم به تماشای برنامه رفقا که روی یوتیوپ میگذارند  ،  با آنکه میلی نداشتم دیگر به سخنان _( آن پیر) گوش بدهم باز  رفتم ببینم هنوز چوب را بر داشته وبا قوطی رنگ مشغول نقاشی کردن چهره هاست ؟ بعله ..... ایشان مثلا آموزگار بودند و شاگرد تربیت میکردند . خوب معلوم است همان شاگردان امروز در صف انقلاب ایستاده اند !  من نمیدانم این چه بیماری است که گریبان ما ایرانیان را گرفته که مرتب یکدیگر را بنوعی بنوازیم !  و ایکاش بگویند دردشان چیست ؟ کجایشان دردگرفته وچرا ؟ 

باز چوب را برداشت وبسوی برنانه صدر رفت وبقول خودش شاه عباس سوم .....
.
خوب  مبارک است حدااقل یک عنوان خوبی باو داد  ودراین فکرم که اینجناب  مصدق چگونه ناگهان قهرمان ملی شد؟ کسیکه درهمان بیست وهشت مرداد خیال داشت حمهوری را به راه بیاندازد وکاشانی را کاندید کرده بود ، شاه را بیرون کرد درواقع این او بود که کودتا کرد   اشرف  را  بیرون  کرد خانواده پهلوی را بیرون  کرد وهنوز آنها روی آسمان ایران بودند که مرحوم فاطمی سر چهارراه اعلام جمهوریت میکرد این یکی را من خودم شاهد بودم  ، داشتم از مدرسه برمیگشتم سال پنجم دبستان بودم متاسفانه خانه ما درست جنب مجلس شورای ملی قرار داشت وهر روز شاهد زدو خوردها بودیم و من از ترس از کوچه پس کوچه ها ی باغ سپهسالار خودم را بخانه میرساندم و فورا دراطاقم پنهان میشدم . توده ایهای یکطرف ، ملی گراها یکطرف ، شاه پرستان یگطرف وخورده پاها وطلاب وبازاری ها هم در یکسو سینه میزدند .وبرادر بزرگ " بزگ نیا تیرخورده وسط خیابان  انگشتش را درخون خود برده ونوشته بود که  :
از جان خود گذشتیم / با خون خود نوشتیم / یا مرگ یا مصدق /!!!! 

من چقدر از هیبت آن مرد بیزار بودم از اداهایش واز غش کرد نهایش واز آن پتوی چهار خانه ای که همیشه باخود همه جا میکشید در مجلس روی نمیکت میخوابید آنهم با دم پایی !!! ایشان نماد یک قهرمان ملی بودند !؟ مثلا نحست وزیر یک مملکت بودند ،   شاه را صمیمانه دوست داشتم عاشق او بودم برایش گریه میکردم با ثریا درایتالیا بدون پول گویا سفیر ایران بایشان مبلغی داده بود .....

نه اینهارا هیچکس شاید نداند ویا اگر بدانند بخاطر بعضی از روابط ها  حرفی نمیزنند ویا فراموششان شده است .
امروز همه جمهوری خواه شده اند همه قهرمان ملی شان را میپرستند همان قهرمان ملی که با توده ایها اعتلاف کرد وباقی را همه میدانند .
امریکا آمد خوب کسانیکه مانند من شاه را دوست داشتند فریاد کشیدند منجمله  شعبان جعفری .....
شاه همه چیز بشما داد اما اگر خودش را تکه تکه میکرد ودردهان شما میگداشت باز به دنبال   دیگری بودید اصولا ایرانیان دوست دارند قربانی شوند ، مانند گوسفند ،  زاری کنند ، همیشه بدبخت جلوه کنند ، همیشه ستمدیده ورنج کشیده جلوی دیگران نماین شوند ، از اشعار وترانه هایمان معلوم است میل ندارند زیر یک سقف با هم همراه باشند مانند چوپانان در صحرا ها نی لبک خودرا به صدا د رمیاورند وموشها وخرگوشهارا به دور خود جمع میکنند چرا که سازشان نوایی ندارد.، دران زمان که همه طبق مد  روشنفکر شده بودند به همراه  چند شاعر فکلی مآب با سبیلهای از بناگوش دررفته به همراه ودکای روسی در بهترین  خیابانهای شهر خانه داشتند  بهترین  لباسهارا میپوشیدند با پاپیونهای کوچک فرانسوی سفرهایشان ازاد  بود وسپس میسرودند که " 
چرا از لا له ها خون میچکد ؟ چرا زلف بنفشه پریشان است ؟ و خاندانشان همه  قوم خویش !!  بی بی سکینه .......چرا ؟ یکی از خیانتکارانرا تیرباران کرده بودن ، شاه از سر آنهاییکه به سر زمینش خیانت میکردند نمیگذشت ، حال روسیه شوری برایشان بهشتی برین بود با دختران سفید روی چشم آبی وگوشتالو .

 امروز نیز در قلب تمدن دنیا نشسته اند باز همان وافور وهمان چلو کباب وهمان قلییون همان ذکر مصیبت وفحاشی آنهم با آن لحنی که شایسته یک مرد پا به سن گذاشته نیست ، روزهای اول گما ن میبردم مردیست با طنزی تلخ اما امروز میبینم تنها عقده هایش را خالی میکند و خوب رفقا هم تریبونی در اختیارش گذاشته اند تا هر چه دل تنگش میخواهد بگوید من از آن آدمکهایی گله میکنم که کامنت میگذارند ، آنها هم شاگردان همین مرد هستند . متاسفم ، من نه طرفئاری از آن جناب میکنم ونه اورا قهرمان رویاهایم ساخته ام ونه عاشق چهره وجمال ایشانم اما جسارت او را تحسین میکنم ، کاری نو پیش آورد و مردم را تکان داد جنباند این کار بزرگی است .
حال همه از خماری شبانه برخاسته اند ، کاری که از پیششان نرفته چهل سال نشسته اند یکدیگرا رنگ کرده اند حال این یکی آمده بازاررا کساد کرده است  ،پیامبری نو با کتابش . همین .
من همیشه باید بگویم متاسفم وهمیشه هم متاسف هستم  ./ هوا گرم ودرجه حرارت 37 میباشد گویا باز جایی آتش گرفته است .....

جز ندامت چه بود  کوشش مارا حاصل 
ما که در صبحدم آماده  شبگیر شدیم ........ جناب صائب تبریزی 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « 14 ژوئن 2017 میلادی / ساعت به وقت محلی  21/ 37 دقیقه بعد از ظهر !

جنگ درراه است ؟

آیا این آتش سوزی شروع و آغاز جنگی دیگر نیست ؟ 
یک بیلد ینگ  بیست وهفت طبقه در شهر لندن همچنان میسوزد درمحله نورٍث کنزیکتون ، در غرب لند ن مرا بیاد آتش سوزی برجهای دوقلو انداخت ، باز دچار پریشانی شدم ، بچه  کجایند ؟ یکی در شرق است یکی هنوز وارد نشده وسومی خیلی دوراست ، اما چه کسانی دراین آتش سوزی قربانی شدند ؟ آیا محل مسکونی بوده ویا تجاری ؟  ، بهر روی ما درحال  حنگ هستیم  بی آنکه جنگ در جبهه ها ادامه داشته باشد درمیان شهرها با آدمهای مختلفی که نقش سربازان  و یا بمبها و یا توپها را بازی میکنند ! معلوم نیست درکنار تو ناگهان آدمی منفجر نشود ، مردم احمق ویا شاید گرسنه بچه هایشانرا برای انتحاری درراه دین به گروه های تروریستی میسپارند بامید آنکه بچه ها دربهشت جای دارند ، بیچاره ها نمیدانند که نه بهشتی ونه جهنمی وجود ندارد هرچه هست در همین عالم و روی همین کره خاکی است .

 آنقدر مردم را شستشوی مغزی داده اند که باورشان شده یک قدیس درجایی از آنها حمایت میکند   ، رهبر هم چنا ن میتازد وطلب ارث پدریش را دار گویی که آن سرزمین تنها متعلق باو و خانواده اوست مردم مانند گوسفند جلو میروند و قربانی تقدیم میکنند .
هیچ چیزی عوض نشده است بشر محال است ترقی کند و روبه جلو برود این مومنینی که راه رابه روی همه بسته ان باید نانخورش خود را حفظ کنند حال اگر یک توالت را تبدیل به یک مکان معجزه آسا کنند باز کسانی هستند عقل باخته ویا جیره خور بسوی إن مدفوع میروند و طلب مغرفت میکنند و منتظر پاداشند نمیدانند که زمانی پاداشی میگیرند که دلی را شاد کنند شکم گرسنه ای را سیر کنند بچه ای را  یا از دست انفجاررها سازند گویی بشر قرن بیستم دچار فقر شعور و مغز شده است همه رباط شده اند تنها حرکت میکنند میخورند میخوابند وبرای قضای حاجت گاهی به توالت میروند وزمانی درجای خودشان کارشانرا میکنند . 
صادق خان رییس شوارای شهر لند ن به عبارتی شهردار اظهار فرموده اند که نباید چیز مهمی باشد باید فعلا کاوش کنیم بیست وهفت طبقه وانسانهایی که درون آن سوخته اند یا در خواب بوده اند و یا !!!! آتش سوزی در نیمه شب اتفاق افتاده بود .
نه دیگر نباید انتظار هیچ معجزه ای را کشید .
معجزه اتفاق افتاد و حیواناتی بر روی زمین جای انسانها را گرفتند و انسانها کم کم ذوب میشوند و از بین میروند این معجزه برای شعورهای بالا و مغزهای پر نبود برای احمق ها و کسانیکه هنوز دل بسودای  عشق کربلا وخانه خدا دارند ونمیدانند که خانه خدا  کجاست  راه را گم کرده اند ، همان گمراهانی هستند که بارها درکتب مقدس خودشان از آنها نام برده شده است .
این عقل وشعور ماست که باید  راه را بیابد  و دشمن را بشناسد  واین شعور ماست عقل ماست  که نشان میدهد  چگونه میتوان از راهی درست حرکت کرد وجاده را یافت  وبه انتها رسید  و تسلیم نشد .
وجدان آدمی ایمان  اوست .

آه . که داشتن عقل ومعرفت چه موهبتی است  وقدرت را تقویت میکند ، کسانی میان روز وشب آویخته و حیرانند ، یا بکلی خدارا نفی میکنند ویا آنچنان مانند چسپ و سریش باو میچسبد که هر شیادی را که بعنوان او روی صحنه بازی کند نیز میپرستند .
از نظر من پیکر ساختن وپرستیدن آن پیکر نه تنها زشت بلکه گناه است  چون یک پیکر بیجان را که خود نمیداند چرا آنجاست  بعنوان یک معجزه بپرستند  درحالیکه خود خدارا که درخانه قلبشان جای دارد گم کرده اند .
چرا خورشید را باور ندارند ؟ چرا بیشتر معابد تاریکند وبا سوی شمع روشنایی به اطراف پخش میکنند؟ چرا کسی در افتاب روز روشن سخنان خودرا بیان نمیدارد همه درپستو ها نشسته اند ؟ از خورشید ونور پر فروع و تششعات آن واهمه دارند  چشمانشان کور خواهد شد  وعقل از سرشان خواهد پرید  /
خورشید خنجر  نور وتازیانه را به حواس ها اهدا میکند ، امروز بت پرستی همه جارا فرا گرفته است مهم نیست این بت جان دار باشد یا بیجان از جنس گچ وآهک ورنگ ویا جانداری مرده خوار وخون خوار مانند همان ضحاک ماردوش .
در افتاب میتوان چهره هارا دید و همه راهها را شناخت  میتوان نگاه ها را  به دوردستها انداخت  که همچنان نزدیکند  میتوان از افتادن درگودال خرافات نجات پیدا کرد  و پرهیز نمود  میتوان از جای های هموار رفت .
من ، با چشم آفتاب  راه میروم  و کهکشانهای دور دست را مانند پنجره اطاقم می بینم در زمانم ؛ نه دراینده ونه درگذشته .سراسر زمان برایم یکسان است و من عاقبت  وغایت نهایت را  مانند کف دستم میخوانم ، چرا که تسلیم نشدم .ث
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین « .اسپانیا / 14/06/2017 میلادی /.

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۶

فدریکو گارسیا لورکا

رنگ عشق را  ، خشم زده ساز 
 عشق ، رنگ فراموشی ........لوییس سرنودا 
-------
مقتول آسمانها ، 
در میان اشکالی  که تبدیل  به مار میگردند 
و اشکالی که  در جسنجوی بلور  هستند 
 من ، موهای سرم  را بلند خواهم کرد ........فدریکو گارسیا 
===
فدریکو گارسیا لورکا در پنج ژوئن  1898 در یک دهکده در قریه لورکا در شهر فونته واکرو به دنیا آمد ، تحصیلات ابندایی وسپس روبه شاعری و در نهان همراه  با گروههای چپ سوسیالیست ، و دوستی و رفاقت بی حساب او با نقاش بزرگ اهل کاتالونیا 
" سالوادروردالی" که ا زدانشکده   شروع  شد وسالهای سال ادامه داشت سالوادور دالی به بارسلونا رفت وفدریکو درگرانادا ماند .--------

با ساقه بید درخت  که اکنون  لختی ندارد 
و چهره  کودکی به  سفیدی تخم مرغ 

با تمام موجودات  جنون زده 
و خش خش پاهای خشک آب 
با نیروهای کر و لال  از دست رفته ، 
و پروانه ای که در دوات غرق شد 

او در زمان دیکتاتوری سخت رنجیده خاطر بود بارها به زندان  افتاد وبارها پنهان شد و سپس ناگهان مفقود گردید مرگ اورا در آگوست سال  1936 ثبت کرده اند به روایتی میگویند گروهی اعدام و درگورهای دسته جمعی بحاک سپردند و هنوز تا هنوز است که از او نام و نشانی نیست .

اما این هفته بمناسبت تولد او نمایشگاهی از نقاشی های او را دریک موزه در شهرگرانادا به نمایش گذارده اند .
عروسی خون ، رقص کولی ، و بالکن را باز کن از معروفترین آثار اوست  و بیشتر اثار او را بصورت تاتر یا موسیقی به روی صحنه میاورند .

شعری برای دریا 

در دوردست ، دریا لبخند میزند 
 با دندانهای کف ، و لبهای آسمانی 
 آه .... دخترک رنجدیده ، با سینه های  عریان ،
چه میفروشی ؟ 
" آقا ، من آب دریا هارا ، میفروشم "
" آه ای جوان سیه چرده 
چه چیزی  را میبری  که باخودت مخلوط شده ؟"
" آقا ، من آب دریاها را میبرم "

----------
خدا حافظ 
 اگر من بمیرم ، بگذارید بالکن باز باشد 
 کودک پرتغال  می خورد
من از بالکن  خودم او را میبینم 
 درو گران غلات را درو میکنند 
از بالکن  صدای آنها را میشنوم 

اگر من بمیرم 
بگذارید بالکن باز بماند 
-------------
" جنایت " 

چه شده  ؟ ضربه ای بر صورت و دیگر هیچ 
 تیغ خاری  برای مغشوش ساختن مقاصد ، 
نیش سوزنی  برای فرو شدن در آب 
و دریا دیگر جنبشی نمی کند 
چه شده ؟ چه شده ؟ 
کنار بکشید ،  آیا ان طور بود ؟
بله ، فقط قلبی خارج میشود 
" خدایا بمن کمک کن "
--------
با بودن اینگونه شاعران و نویسندگان و هنرمندان   از جان گذشته این سر زمین سر انجام به دموکراسی دست یافت و ریشه دیکتاتور را  از بیخ و بن برید حال در سر زمین ما دارند یک کپی مسخره را میسازند و برای ادیانشان مانند اینها بت وبتحانه بر پا میکنند ، اما سر زمین من  ، انسانهای بزرگی ندارد ، کسی مانند لورکا به دنیا نیامد ،  همه فرارکردند ، تنها عده معدودی ماندند  و کسی باز نگشت  همه روی صحنه های سر زمینهای دیگر به رقص و پایکوبی مشغول شدند و تنها بفکر درآمدشان بودند وهستند و خواهند بود  .
واین ملت  امروز سر زمینشان  به یک دموکراسی بزرگ دست یافته و قانون حاکم  است نه شخص اگر " آقایان آنسوی اقیانوسها بگذارند" پایان 
دلنوشته امروز / ثر یا / اسپانیا / 13 ژوئن 2017 میلادی . 

توضیح : 
دراین سر زمین اگر چیزی مینویسی که مربوط به شخصیت خاصی میباشد ، یا باید روزنامه نگار باشی و یا حتما از خانواده  آن شخص کسب اجازه بکنی  به همین جهت من بطور خلاصه  زندگی او را نقل کرده ام .ث

نفورم ز عشق

برو ایدوست ، که ما دست به دامان خودیم 
سرخود گیر که ما  سر بگریبان خودیم 

اشک و آهی  شده از دشت جنون حاصل ما 
آتش خرمن  خود  قطره باران خودیم  .........." عماد خراسانی "

تمام شب یکسره خوابیدم ، یکنوع خستگی که تا به امروز در جان من راهی نداشت ، چرا اینهمه خوابیدم ؟ ظرفهای ناشسته درون  دستشویی بمن دهن کجی میکردند وپرده های فرو افتاده ، دیگر میلی به شکار آفتاب نداشتم ، تنها برای خالی نبودن شکم وخوردن چند قرص مجبور بودم قهوه ای سر بکشم ، همچنان بی اهمیت به همه چیز میگذشتم ، چه چیزی مرا تا به این حد خسته و دلزده کرده بود ؟.
هیچ سرنوشت تکراری ، و خودم را در آیینه زمان میدیدم ،  حال در درونم گرفتار غوغا بودم  و در هر گامی و هر قدمی چیزی مرا آزار میداد ،  هر  عبارتی و حتی هر ویرگولی میان کلمات باعث عذابم بود ، نگاهی سرسری  به لیست ایمل هایم انداختم و همه را به درون چاهک  فرستادم هیچ چیز برایم مهم نبود ، نه هیچ چیز .

همانطور که میان ستونها وخطو.ط وسطرهای قرمز وسیاه راه میرفتم دراین فکر بودم که " ما برای این به دنیا آمده ایم که کار کنیم ویا کار میکنیم برای آتکه  زندگی کنیم ؟  نه زندگی نه دل مرگی  هرچه که نامش را میخواهید بگذارید ،  فاصله ای بین سفید و سیاه یک رنگ بی رنگی  یک خاکستری محو  ویک خاموشی . 

خانه به آن بزرگی تبدیل شده بود به یک علفزار ، علفهای خود رو از هر طرف سر کشیده و درختان سرو را درهم گرفته بودند پیچ  امین دوله که من آنهمه آنرا دوست میداشتم وعکسهای فراوانی از آنها گرفتم همانند علفهای هرزه و پیچک به دور نرده ها بیمار افتاده بودند وگلهای شاه پسند بدون بووبی عطر پژ مردگی ونا امنی را به نمایش گذاشته بودند ، میلی نداشتم به درون حیاط بروم  نشستم با پسرک سرم را گرم کردم  تا بیشتر نشان از هم گسیختگی زندگی را نبینم ، هردو جوان پیر شده بودند وتنها میخوردند تا زنده بمانند وفردا دوباره مانند دو کارگر اجیر به دنبال نان بروند ، پسرک موبایل طلاییش را بمن نشا ن داد ومن  رویم را برگرداندم ....... بیاد آن روزها بودم دیگران از معبری دیگر عبور میکردند من به دنبال پرندگانم بودم  آنها آرام میرفتند ومن با شتاب ،  آنها به گفتگوهای درگوشی وفتنه ها عادت کرده وگوش میدادند  ودر راهشان راهی هموار مطابق با اجدادشان  صاف  ادامه میدادند ومن بر خلاف جهت آب حرکت میکردم همانند یک ماهی سرکش از نوع قزل الا ،  درخاموشی بریده بریده گام بر میداشتم  و معنای زندگی را درمیان عبارتها و کلمات میافتم در حالیکه سجاده  نماز و سفره عبادتهای دروغین آنها باز بود !......
در عوض آنها معنای چسپانیدن کلماترا بهم نمیدانستند ، دهانشان مرتب کار میکرد اگر چرندبافی نبود سقز بجایش بود ویا تخمه و حال در آن سرزمین فلاکت بار به نوا رسیده پرنده هارا با پولهای فراوانی به دنیای باز  فرستاده بودند ! آیا آنها خوشبخت بودند؟ ویا من؟ این جوجه های دیروز را  زیر بال گرم خود گرفتم وامروز شاهد آن هستم که چشم از مال پدر بریده وتنها دل به کاربسته وهمه خوشحالیشان این است که کار میکنند ، کار برایشان هست ، بردگان کارند ، آنها هیچگاه راهی را که دختران وزنان امروز و دیروز میرفتند طی نکردند مانند من همان دخترکان روستا بودند بی هیچ آرزویی .

نه !پیچ امین الدوله دیگر بوی آشنایی نمیداد ، ودرختان بلند و قد کشیده سرو هیچ احساسی در من برنمی انگیخت خاک روی آنها  را پوشانده بود و من فکر میکردم در لابلای آنها چند مار وعقرب و عنکبوت لانه کرده اند ؟!. بیشتر به گورستان شبیه بودند تا به یک باغ یا یک خانه  که باید شادی از درون آن بیرون بزند ، حق داشتند بچه ها بزرگ شده بودند یکی از آنها رفته بود واین دختر وپسر دیروز  مانند دو پیر مرد وپیرزن درکنار هم راه میرفتند بی آنکه یکدیگرارا بشناسند تابلوی ایرانی همراه با نقاشیهای کار دست دخترم و پوسترهای قاب شده روی دیوار  بمن دهن کجی میکردند انگار که تنها برای پر کردن دیوارها آنجا نشسته بودند .
بیاد تابلوی چرمی سنت جرج افتادم که با اژدها میجنگید و روی چرم نقاشی شده بود ، پیشنها کردم که آنرا از خانه و درون کمد من بردارند و بجای آن پوسترها آویزان کنند حد اقل اصالتی درآن وجود دارد نشانی از گذشته های دور هرچند ما آنرا تعبیر میکنیم جنگ خوبی با بدی اما درواقع همان سنت جرج میباشد .
حال دنیا تنها دردست قدرتمندان دینی و سیاسی و نطفه های پس افتاده آنهاست و ما بردگان دوران مدرن همچنان جایمانرا به دیگری میدهیم بی آنکه خود بدانیم ، برای پر کردن صحنه و خالی نبودن سالن نمایش .ث
خوان گیتی بود ارزانی  خانان ، که بخون 
دیر سالی است  که همسفر ومیهمان خودیم 

از دو سو چرخ کشد تا گره مشگل ما 
فارغ از  عاطفت ناخن  یاران خودیم 

شکر لله  که زدرمان طبیبی  آزادیم 
طرفه حالی  است که دردخود و درمان خودیم ........" عماد"
پایان /
ثریا ایرانمنش  » لب پرچین« / اسپانیا / 13/06/2017 میلادی /.

دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۶

مرد کامل

تازه برگشتم ، خسته و نخوابیده ، 
اما باز قلم و کاغذی  را به دست گرفتم تا مبتدا چیزهایی از یادم برود ، نیمه شب بود که با[ نوه ] دریک تختخواب خوابیده بودیم لگد پرانیها و بدخوابیها ی او مرا بیخواب ساخته بود  تنها سیزده سال دارد اما طول قدش به یک متر هفتاد وهشت سانت میرسد ! حال من با این  لنگ دراز  ودستهای  درازترش تمام شب درکشمکش بودم  ، زمانی فکر کردم بروم به اطاق او بخوابم اما از سر شب التماس کرده بود که با من بخوابد ، داشت  چرتم میبرد از صدای تلنگر تلفنم بیدار شدم فهمیدم پیامی دارم نه یکی یلکه چند  تا پشت سرهم ، نگاهی به باطری آن انداختم داشت تمام میشد ، مهم نیست فردا درخانه آنرا تماشا میکنم وتا الان که برگشتم وآنرا روی صفحه  تلویزون دیدم / 

تمام شب باو میاندیشیدم  همه ساعا ت مرا پر کرده است  به گفته هایش وبه حرکات دستهایش  که گویی بر ای هرکلمه یک رقص جداگانه دارند ، درحال حاضر ما همه مجریان را نشسته میبینیم و نمیدانیم که قد وبالای  آنها بلند است ، یا کوتاه ،  این فکر اوست که  دارد مسلسل وار کار میکند شعوری تیز  که میداند چگونه جزییات را وارد کلیات نماید  چگونه  پیوند بدهد  وچگونه  برای تحویل دادن  آنها را بکار گیرد  ، در این فکرم که اپوزسیون زوار دررفته  دچار سر گردانی و دوار سر شده است ، اینجا را  نخوانده بود وگروه فحاشان و مزدوران خریداری شده خوراک تازه ای یافته اند تا عقده های چندین ساله  بدبختی هایشانرا درلفافه کلمات رکیک بنویسند و روی صفحه بگذارند دراین شهر این کارها جرم است وپلیس دخالت میکند اما درآنجایی که آنها هستند کاری با پلیس ندارند وهیچ کاری هم با قانون ندارند قانون خودشان را که عبارت است از تفنگ وچاقو وزبان کثیفشان به اجرا میگذارند . خصوصا که حکم رهبر را هم شفاهی گرفتند ( آتش به اختیار ) ! جمله وحشتناکی است ، وحشتناکتر  ازآن  چه  گمان میبریم .
به چشمان او نگاه میکنم  هیچی چیز نمیتوان  فهمید برکه ای آرام که در خلاء  میگردند  نه به رنگ زمردند ونه به رنگ جید بلکه به رنگ همان سنگی میباشند که من میشناسم  دو گوشه ابروان او  هنگامی که   بالا میروند  خشم درونیش را نشان میدهند  وآن گره ای که بین آن دو بر پیشانیش مینشیند آنگاه میتوان به درون آشفته او پی برد ، کمتر عصبانی میشود .
خواب از چشمانم گریخته بود میخواستم همان نیمه شب همه چیز را بدانم  وباز زیر زبانم مزه مزه کنم  ودراین فکرم که ما ایرانیان چرا وچگونه چند تکه شدیم گویی سالها مارا تکه  تکه کردند ،  درون مغزهایمان لبریز از آلودگیها  وکثافت جمع شده  و هیچگاه نمیتوانیم از دریچه دیگری به اشخاص بنگریم  ، بارها نیز مرا نواخته اند مرا روان پریش وچه بسا زنی .... بدانند برایم مهم نیست  شاید این راهی را که من طی میکنم هیچپگاه  به مقصد نرسد  و آمالهایم  بر باد روند  شاید احساسم  درست بگوید  واو همان باشد  ( که من درذهنم ساخته ام ) .
کار من ساختن انسان است  به آنها شکل خودم را میدهم  وکمی از روحم را  همچانکه امروز  به اطرافم مینگرم  وخودم را درفرزندانم میبینم ونسل سوم .

ما همه دارای روح هستم  میدانیم که هیچ چیز  نمیتواند  بدون  آنکه اثری از خود بجای بگذارد  زمین را ترک کند ،  در روی زمین چیزی گم نمیشود  بلکه تغییر  ماهیت میدهد  اگر   خداوند  قانون  اساسی خود را  برای تمام عالم  در نظر گرفته باشد  شکی نیست  که زوال  وجود  خواهد داشت  وما با این آگاهی  به زوال ناپذیری  ، به زندگی ادامه میدهیم  یک چرخش ابدی بین  مرگ وزندگی  ، ارتباطی  مابین گذشته  وآینده  ، آینده نسلهای بستگی به کشفیات  امروز ما دارد حتما نباید به کره ماه برویم ویا مریخ را کشف کنیم  باید با اعتقاد به آینده  و یا آوری خداوندگار نیکی ها  کار نیکی انجام دهیم .
امیدوارم که توانسته باشم منظورم را  به وضوح بیان کرده باشم .

همیشه یک عطر لیمو  وجود دارد  که  گذشته را  با زباله هایش  به یاد ما میاورد  مانند امواج دریا .
و ایکاش از چشمان این انسانهای کور میتوانستم خوشه خوشه خشم وبد بینی را بچینم وبه دور بریزم وبجایش افکاری نو بگذارم .
اما من چندان سیاستمدار خوبی نیستم برای سیاست هم ساخته نشده ام ، تنها درد ملتی که زجر میکشد و میسوزد و گرسنگی میکشد و فرشتگان جهنم با نمایش خود آرایی و پولهای خون دیگران براین آتش دامن میزنند و نمی دانند که روزی شعله های آن خودشان را در بر خواهد گرفت.
البته این نوکیسگی وبقول خود افراد  توده " بورژوازی شهرستانی" وپایین شهری همیشه درجامعه بسته ما وجود داشته است وتنها انسانهای شریف ودانا وخردمند میباشند که بر جای خویش محکم می ایستند مانند یک صحره و هیچ موجی هرچقدر هم سهمگین باشد آن صخره را ازجای بر نمیکند . ث
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا . 12/06/2017 میلادی /.

یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۶

اندوهگیتن

شهر خاموش من  ، آن روح  بهارانت کو 
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو 

 می خزد در هر رگ برگ نو  خوناب خزان 
نکهت صبحدم وبوی بهاران کو ............" ش . کد کنی "

بی اراده بسوی مردمان  وطنم میروم ، هرچند نمیدانم وطنم کجاست  ، هیچکس نمیداند وطنش کجاست وکجا خواهد بود !  درحال حاضر مرزهارا محکمتر میکنند  اما هیچکس نمیواند  راه عبور مرا ببندد  من سایه وار وارد هر سر زمینی میشوم آنچنان که کسی عبور مرا احساس نمی کند چندی توقف میکنم و دوباره به راه میافتم ، یک ره رو بیگانه ام .

برای رفتن و شناختن نیاز به هیچ عاملی ندارم ، خود ، خودشانرا میشناسانند ، نیازی ندارم همان راه را طی کنم چرا که میل ندارم بخودم دروغ بگویم ، آن خودی که در فراسوی من قرار دارد ، وجدان پاک وآسوده من است .

شب گذشته با پسرکم 
 حرف میزدم بد جوری تلخ واز دنیا  بیزار شده بود نا امیدی همه روح اورا میخورد او بیشتر از من میخواند ، من نه چیزی را میبینم ونه میخوانم  ونه گوش میدهم ، باو گفتم اخبار را کنار بگذار این بازار مکاره وخر مهره فروشانرا نیز رها کن چیزی بتو نخواند داد غیر از آنکه روح پاکت را آلوده سازند وخواب را شب از چشمان خسته ات بگیرند .

در حال حاضر شاعران توده که خانه مارا فروختند وحق وحساب کافی هم گرفتند آسوده بیخیال مشغول چرت زدن وساختن برج و باروی گذشته شان می باشند  وهمان لقب استاد استا داستا دگفتن انهارا تا ارش اعلا بالا  میبرد ، احمد خان شاملو قهرمان شده واز این روزها جای فردوسی را خواهد گرفت ومجسمه اورا زیب پیکر ویرانه های آن سر زمین خواهند کرد ، توفانها به راه افتاده اند  تازیانه های کینه ها  را بر سینه دیگران فرو میاورند  وآنها در کنارشان و من از خشم قرو خفته سیاه میشویم .

هیچگاه دنیارا اینهمه سیاه وتاریک ندیده بودم وحتی تصورش را نیز نمیکردم  ،  حال تنها راهی که برایم مانده این است که باین کلمات پناه بیاورم  وآن چکامه سرایاین را بحال خود رها ساخته ام تا بادنیای دروغین خود تعارفات دروغین خود شاد باشند ودرمیان آنها یک صلوات بلند هم ختم انبیاء کننند که آنهارا قرب ومنزلت داد .

کشتی جمشید ما در غرقابه  ها گم شد  دیگر حتی بادبان او پیدا نیست  دیگر از دوردستها هم نمیتوان  دردریای فراخناک خرافات وبیشعوری  به او نگریست ویا اورا یافت .سیمرغ نیز پرکشید وبال زنان از آن دیار گریخت . وخاموش بر سر قله دیگری نشست ،  وحال دنیای جانوارن سه پا ست ! سه پا و نه شاخ  و مانند جانوران میجگند وبجان خود افتاده اند  حال دیگر باید خاموش نشست وتماشا کرد  دیگر سرودی بر نمیخیزد وآوایی ترا به شورو شوق نمیاورد ، تنها چهره بی چهره گان است  که نشانی از نقش هستی را به نمایش  میگذارند  ، نقش اصلی ناپدید شد ه است .

بزرگ ، بزرگ کسی است  که .میتواند هرگونه زیبایی را بیافریند  ومیتوان باو آفرین گفت  کار ما این است که هر بزرگی که هنوز زنده است هیچ پاداشی نمیدهیم  وهرگر آفرین باو نمیگوییم هنگامیکه  پر کشید ، آنگاه بر گورش بوسه میزنیم  وحال امروز دراین بازار مکاره خودفروشان هر گروهی  چند تن از خودی هایش را " بزرگ : میسازد  و مشهور میکند  وبر گورشان بوسه میزند  بوسه مدح و ثنا  خبر ندارند که خودشان نبدیل به یک گور شده اند  کورند وکر  واز درک بزرگی به دور /
فردا دخترکم یک عمل جراحی دارم وامشب را باید درخانه او بگذرانم تا فردا شب .و سخت پریشانم ، پریشان .

چهره ها درغم  ودلها  همه بیگانه  به هم 
روز پیوند  وصفای دل  یارانت کو ؟

آسمانت  ، همه جا  ، سقف یکی  زندان است 
روشنایی سحر این شب تاران کو ؟ 

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا / 11/06/ 2017 میلادی /.