سه‌شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۴

پوپه –7

بقیه از قسمت ششم

….مردم یکدیگر را هول میدادند روز ملاقات بود ، پاسبانی از من پرسید برای چه کاری آمده ام ؟ گفتم ملاقات یک زندانی  ،

گفت چکاره اش هستی ؟ کمی مکث کردم وگفتم  همسر!

گفت » اجازه گرفته ای ؟

گفتم بلی ، از اداره سیاسی  ، او با چشمان هیز بمن نگاه میکرد ومن زیر فشار آن چشمان وحشتناک ذوب میشدم  ،

گفت سجلت رابده ، آنرا باو دادم  ، سپس گفت میتوانی بروی اما باید صبر کنی تا آن دسته که رفته اند برگردند بعد نوبت شما ها میرسد ، چکار کرده ؟ دزدی؟  یا اختلاس ؟  نکند از همان دسته ……

گفتم نمیدانم یکشب بخانه برنگشت وسپس زنگ زدند وگفتند بازداشت است همین .سپس بعد از سه ماه دوندگی واینکه توانستم اورا بیابم حال امروز اولین روزملاقات ماست ، قبلا در زندان قزل قلعه بود وزندان انفرادی .حال اورا باینجا آورده اند پیغام داد که میتوانم به ملاقات او بروم .

نگاهی بمن انداخت  برگه وردی را گرفت وبه جلوی میزی برد که پاسبان دیگری نشسته بود سر پاسبان از دور مرا ورانداز کرد ، مشتی پول دردستم بود آنرا به دست پاسبان اولی دادم تا اجازه دهدداخل شوم حال با اینها نمیدانستم چکار کنم ،  دلم داشت از سینه ام بیرون میامد  کجا میرفتم ؟  به دیدن مردی که با چشمان روشن ونیمه عشقی که از آنها تراوش کرده بود ومن میپنداشتم که دنیا درمیان بازوان اوست ؟!

داخل یک سرسرای بزرگ شدم زنی درون یک اطاقک نشسته بود با لحن بی ادبانه ای گفت :

هی ، کجا ؟ بیا اینجا باید تفتیش شوی !

تفتیش شوم؟ وارد آن اطاقک شدم آن زنک تمام بدن مرا با دستهای گنده وکبر بسته اش دستمالی کرد کیفم را زیر رو کرد ، سپس پرسید زندانی چکار کرده؟  ببین بگو دزدی کرده اگه بگی سیاسیه برات بد میشه ، دزدی کرده ؟ او آن مرد بی نظیر به لجن بکشم که خودم راحت رد شوم ، خیر با سر بلندی میگویم که او یک مرد سیاسی است .چند تومان کفت دست او هم گذاشتم .

مردی چرک با ریش بلند داد زد »

آقا رجب  زندانی شماره 112  ملاقاتی داره  اگه هنوز حموم نرفته  بیارش بیرون .

حموم ؟ گمان میبردم حمام معمولی است اما حمام شکنجه گاه بود که آنهارا با دستبند قپانی به زیر زمینی تاریک میبردندودرآنجا همه نوع شکنجه آزاد بود از شلاق سیمی ، تا بطری به درون بدنشان وتجاوز سیلی ومشت حد اقل بود وگاهی زنذانی خون بالا میاورد سپس لاشه له شده اورا به درون یک سلول تاریک میانداختند ، (حموم) !! وزنه های چند کیلوی به بیضه های آنها آویزان میکردند آه ….لعنت برشما . لعنت برشما .

تا آن روز بارها بخانه ما ریخته بودند وچیزی پیدا نکرده بودند چیزی نداشتیم که پیدا کنند ،  بار ها مرا به دادستانی برده وسین وجین کرده بودن ،

شبها چه کسانی بخانه شما میامدند ؟

خوب ، دوستانمان  ، هنرپیشه ها شاعران ، مهندسین  دکترهاوآنها مشغول بحث وگفتگوبودند منهم میرفتم به اطاقم تا بخوابم ، صبح زود که بیدار میشدم بطری های خالی ودکا وکاسه ای بد بو که درونش یا حلیم بوده یا کله پاچه وزیر سیگاریهایی مملو از ته سیگار های مختلف  ، روزی از روزها صدای صاحبخانه در آمد وازاین  رفت وآمدها دچار نگرانی شدند ، خانم صاحبخانه دو دختر ویک پسر داشت  وبو برده بود که این آمد وشد شبانه تنها برای دیدار معمولی ما  نیست .

خوب نام ونشان آنها چیست ؟

نمیدانم

فردا دوباره همین بازی شروع میشد من نمیتوانستم نام آدمهای مشهوری را که همه میشناختند به آنها بدهم ، تنها چند پسرک جلنبر را که رل پادو را بازی کرده وبرایشان صبح زود حلیم یا کله پاچه میخریدند گفتم ، بقیه را ، نه نمیشناختم

چنمد هفته ای هروروز یک جیپ با چند سرباز میامد  ومرا به اداره سیاسی میبردند باز همان آش بود همان کاسه و هیکل ظریف وکوچک وصورت بیگناهم آنهارا متقاعد میکرد که من از آنها نیستم کمی سرزنش وچند متلک با چشمان گریان بخانه برمیگشتم ، مرا از کار بیکار کردند عذرم را خواستند حال نه پول داشتم ونه کار ، اجاره خانه ماهها عقب افتاده بود  باید خانهرا تخلیه میکردم .خبر بگوش خواهرهمسرم رسید ، آه بهترین فرصت است ، با دوکامیون بخانه من آمد اثاثیه را بار کرد وگفت تو هم بخانه ما بیا وخانهرا پس بده همانجا بمان تا شوهرت برگردد ، اما شب مرا بخانه راه نداد درب را بشدت رویم بست من ماندم پشت در با یک کیف دستی ام ولباسهای تنم حتی شناسنامه وعقد نامه را نیز برده بود بخانه برگشتم وخانم صاحبخانه با مهربانی اجازه داد شب را دراطاق دخترش بخوابم وبامید اینکه خواهر شوهرم کرایه را خواهد آورد به من مهربانی زیادی میکرد .از فردا میبایست به دنبال کار جدیدی میرفتم ، اما یک سایه همیشه به دنبالم بود احساس میکردم کسی مرا تعقیب میکند ، بلی یک سایه که نمیگذاشت هیچ کجا کار کنم .

هردو کار میکردیم  او یکبار دیگر هم بمدت نه سال دراین بیدادگاه ودراین هتل زندانی بود آخ . چقدر میل دارم حالا که شکست خورده اورا ببینم  وبه ملامت او برخیزم  او برای چه کسانی جانفشانی وتحمل اینهمه دردرا کرد ؟ یرای امروز؟

آن روزها که او درانفرادی بود ، بارها وبارها به ملاقت تیمسار (ب) رییس ساواک رفتم او مردی هیز وکار کشته بود من آنقدر  ترسیده بودم که دلش برایم میسوخت ، از من میپرسید :

بچه ، تو چکار باین گرگهاداشتی ؟ اینها وطن فروشند ، من میلرزیدم ومیگریستم تا اینکه روزی خود را درجلوی زندان قزل قلعه جلوی اتومبیل رییس اداره سیاسی انداختم ، راننده فورا اتومبیل را نگاه داشت خیال داشتند که حسابی مرا بباد کتک بگیرند ، اما جناب سرهنگ گویا دلش بحالم سوخت ، چهره خاک مالی شده توام با اشکهایم دل سخت اورا به رحم آورد سپس نام ونشانم را پرسید وتصادفا همشهری درآمدیم  وخانواده ام را شناخت واین او بود که ترتیب جابجایی اورا داد واین اوبود که اجازه ملاقات راصادر کرده بود .

همان روز ………

آه ، چه مینویسم ، برای کی ؟ همه چیز از بین رفته ویا میرود تازه ها کهنه میشوند کسانیکه آرزوی ثروتمند شدن را داشتند اکنون پیر واز کار افتاده شده اند با زبه بیچارگی برگشته اند دختر طناز دیروز به پیر زنی ناتوان تبدیل شده است او که چالاک  وپاهای زیبایی برای رقصیدن داشت دیگر نمیتواند راه برود ، همه چیز تغییر شکل داده است  اما هنوز بفکر کسی است که درکنار رودخانه زیر یک درخت زبان گنجشک داشت کتاب میخواند ……..بقیه دارد

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . سه شنبه 31 مارس 2015 میلادی .

یکشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۴

پوپه /6

بقیه از قسمت پنجم ، ا

من هیچگاه از زیباییهایم استفاده نکردم ، اصلا نمیدانستم که زیباهستم یا نه عده ای مرا زیبا میدانستند وعده ای اوه خوب پر بدک نیست ، بانمک است ، خیلی تلخ بودم وتنها به اندیشه هایم متکی ، کسانیکه مانند زنبور به دور برم وزوزمیکردند  ومیچرخیدند همیشه مزاحم روح من بودند اگر دستشان بمن نمیرسید وصله های ناجوی بمن میچساپانیدند ، امروز دیگر میل ندار م آن روزهارا بخاطر بیاورم  تنها نقطه های روشن زندگیم بچه هایم ومیوه های آنهاست  که امروز از عطر وطراوت وجوانی آنها لذت میبرم شور شیرینی  آنها مرا سر شار از شوق میسازد .

حال در این فکرم که پایان یک عمر رنج وبدبختی  پایانش میوه های خوشبختی است  چرا از بدبختیها بنویسم ؟ .

زمانیکه بفهمم در سر زمینم  وبر آن مردمی که مرا زنده زنده پوست کندند چه میگذرد برایشان دعا میکنم  ودر دل آرزو میکنم که ایکاش قدرتی  داشتم وبه کمک آنها میشتافتم همان قدرتی که ( ….بانو* دارد وکلید همه رابطه هاست .

به درستی میدانم که نه من ونه امثال من نخواهیم توانست بساط ظلم را براندازیم یا باید  درگوشه ای پنهان وتسلیم شویم ویا ظلم را تشدید کنیم  وبا آنها همراه شویم  ،قدرت این ظلم  روی پایه های بتونی وآهنی ایستاده وبا هیچ دستی واژگون نخواهد شد آنهاییکه این دستک وبارگاه را نگاه داشته اند از همه بازیهای ما باخبرند وهراسی هم ندارند  این دیو خون آشام ، به قربانیها ی فراوانی احتیاج دارد کسی هم مرد میدان نیست  که جلو بیفتد همه درخماری بسر میبرند واگر روزی مردی مانند » او« پیدا شد سرش زا درجنگلهای سیاه میبرند وپوست صورتش را به آتش میسپارند تا نشانی از او باقی نماند .

امروز بصورت مسخره ای از خودم میپرسم که ( او) کجاست ؟  چیزی را بارنج به دست آوردم وبا همه دردها اورا نگاه داشتم  وناکام وحسرت اورا راها کردم .

درون او همه درد بود وبرونش همه شور وشوق، اسب سرکشی بود که رام کردنش با نوازش امکان نداشت او از هر دستی آب نمینوشید وبه هرمحفلی پای نمیگذاشت  ، از نوازش او دست کشیدم  اورا کم اعتبار خواندم ، چون بخودم بسیار اعتماد داشته ومغرورو بودم ! حال نام خودرا چه میگذارم ؟ یک آدم پیروزمند ویا شکست خورده  ، امروز دراین راه باریک  وپر خطر وتاریک او میتوانست همراهم باشد من هیچگاه از کسی یا چیزی نترسیدم  دیگران بودند که از من میترسیدند . حال امروز به سنی رسیده ام که کمی محتاط تر وگامهایمرا آهسته برمیدارم  وسعی دارم با احتیاط وشک به اطرافیانم نظر بیاندازم .

چه خوب شد او مردانه مرد درمیدان نبرد خویش ، ایکاش نقاش بودم  یا یک نویسنده یا یک شاعر بزرگ ، دلم میخواست دریک اثر فنا ناپذیر  وبیاد ماندنی  آن شوری را که دردلم موج میزد آن واژه هایی را که سایر آدمها به پستی ورزذالت میکشانند آن درنده خویی که بمن چنگ ودندان نشان میداد به تصویر میکشیدم . افسوی هیچکدام از آنها نیستم .

آنروز جلوی زنداتن غوغا بود و همه درانتظاربودند پاسبانها فحاشی میکردند ومردم ناسزا میگفتند .

بقیه دارد …….

ثریا ایر انمنش . یکشنبه 29 مارچ دوهزارو پانزده میلادی .اسپانیا.

جمعه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۴

پوپه .5

امروز که این نوشته هارا مینویسم  ، خاطره آن روزهارا که درخیابان لاله زار با او بطرف مغازه بزرگ پارچه فروشی » گیو« میرفتیم جلوی چشمانم زنده است او یک قواره پارچه پالتوی آنگورای کرم رنگ برایم خرید ومن آنرا بخیاط دادم تا با مدل کت مردانه برایم بدوزد  با یک شال آنگورای قرمز آنرا تزیین میکردم .

امروز هیچ چیز دراین دنیا ندارم  اما از نظر دیگران خوشبختر از من کسی نیست ، این واقعیت زندگی من نیست ، من زنی سر گردانم  همیشه هم سرگردان بودم  هیچ جا آرامش وقرار ندارم  وبه هیچ جا دل نمیبندم  تمام تفریحات دنیا برایم رنج آورند  ایکاش مانند اکثر زنان ومادران ابله به دنیا میامدم  ومانند آنها سرم را درون یک آخور میکردم  ودر سنین بالای عمر سجاده ای پهن کرده  ویا مجاور یک مکان مذهبی میشدم . من هیچکس وهیچ چیزرا باور ندارم همه قدیسین برای من مانند دهنرپیشگان تاتر وسینما هستند عده ای آنهارا باور دارند ویا به آنها عشق میورزند پیامبران من نویسندگان بزرگی مانند تولستوی ، داستایوسکی . رومن رولان وماکسیم گورگی وگوته وسایرن میباشند رونوشتی هم ندارند .

هر انسانی در درون خودد تضادهایی دارد اما چگونه میتواند با این تضادها روبرو شود ؟  چگونه میتواند به آنها پی ببرد ؟ در وجود هر انسانی  نقص هایی دیده میشود  هیچ بچه ای شیطان شرور به دنیا  نمی آید مگر آنکه نیمی از ساختار خون او متعلق به یک آدم شرور وشیطانی باشد ، آدمهای کوهستان وآدمهایی که در سر زمین های سر سبز ودرکنار رودخانه های پر خروش  زیسته اند میتوانند بفهمند که من چه میگویم  من فرزند کوهستان هستم کهساری که زیر پاهایم دشت بی آب وعلف کویر پهن شده بود دروجود من تضاد ها زیاد بچشم میخورند جمع اضداد هستم  ( امروز دیگر آرامم ) گاهی مانند یک آبشار  خروشان از بالای صخره ها خیر بر میداشتم وهر چه سر راهم بود ویران میساختم ، گاهی مانند یک برکه آرام ویک  جنگل وسیع وپر بارواسرتاسر سبزخرم سرم را پایین میانداختم.

بیخود نبود که آن ( مطرب) وآن هنرمند !!!! برایم دوآهنگ ساخت بنام : دوقطره اشک وطوفان ! او خوب روح مرا شناخته بود  وامروز این زلال آب  وصاف در مرداب گیر کرده است  میل دارم رها شوم  وبه زمین فرو روم  تا دوباره به سرچشمه خود باز گردم . بقیه دارد

ثریا ایرانمنش . جمعه 27 مارس دوهزار و پانزده میلادی . اسپانیا

پنجشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۴

پوپه -4

 

من میل ندارم از خودم ورازهای زندگیم چیزی بنویسم  درواقع سر تا سر زندگی من هیچ چیز تازه ای نداشته که از سایر مردم جدا باشد ، چیزهایی نیست که علاقه مردم را برانگیزد  ، غیر از دوسه مورد کوتاه که بعنوان یک استراحت  یک نشست کوتاه بین دو زد وخورد  وروی صحنه زندگی وپاک کردن عرق ونوشیدن قطره ای آب  گمان نکنم  که این داستان علاقه کسی را بر انگیزد ، گذشت آن زمان که قهرمانان کتابها تا صبح خواب را از چشمان خواننده میگرفتند ، امروز خود زندگی یک داستان پرهیجان است که هرروز اتفاق تازه ای درآن میافتد دیگر کسی دل به قصه وافسانه ها نمیسپارد .

آنچه را که امروز مینویسم شاید صحنه هایی باشد از زدگی یک انسان در یک اجتماع بی سرو سامان یک جامعه شکل نگرفته  ومردمی که هنوز به سختی میتوانند به شخصیت ناشناخته خود پی ببرند امثال وحکم وشعار و وافعال زیاد است اما  درعمل همه وامانده اند یک تربیت خوب ، یک فهمیدگی ، یک راستی  دروجود هیچ یک از آن مردم جامعه وجود ندارد .

من تنها زیر نام اشخاص زندگی کرده ام .که

یک در نوع خود  ودز زندگی ومیان اطرافیانشان «نامی« داشته اند ، مراحل زندگی را هیچگاه نمیشود از هم جدا کرد یک خط ممتد وادامه دار  که شکستن آن کار درستی نیست  تصور دیگران وقضاوتشان در باره خودم ابدا برایم مهم نیست  ظاهرا من یک زن تند خود ، وبطور وحشتناکی حمله گرم وخودخواه !! شاید گاهی این اعمال از من سر بزند  درآن هنگام خودرا گناهکار میدانم .

اگر امروز بدون همسر ، بدون پدر ، بدون یار ویاور ودوست هستم  مقداری ازآن را برگردن  خود میگیرم .

تنها مردانی را که دوست داشتم ، پدرم و( آن دیگر) که برایم قابل احترام وستایش درواقع همه چیز من بودند ، ترک کردم اولی خیلی زود مرد ، ودومی مرا به سفر تشویق کرد  ، هیچ میل ندارم خاطره آن دورا در ذهن وخیال دیگران خوار کنم ویا از صافی وشفافی آنهارا مانند دوالماس درخشان جلوه دهم

ویا یک رودخانه صاف وآرام با آب پاک وزلال ، آنها هم آلودگیهای خودرا داشتند .

آنکه امروز از او میگویم میخواست یک دنیای تازه وانسانهای تازه ای بسازد ومن بخاطر خود او همه فرصت های خوب زندگیم را از دست دادم .

در نوجوانی مردی را دوست میداشتم که به سراشیبی آلودیگها سقوط میکرد  ومن یک پا در هوا ویک پا در راه او معلق میان زمین وآسمان  وآویزان بین دو قدرت بودم نه میل داشتم جان ودل وآینده ام را فدای او وفریبهایش بکنم ونه قدرت داشتم از او دست بکشم

امروز این کامپیوتر بد جوری مرا خسته کرده است . بقیه برای آینده .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا . پنجشنبه 26 مارس 2015 میلادی

چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۴

عزا داری!

روز گذشته یک فروند هوا پیمای آلمانی که از بارسلونا به آلمان میرفت منفجر شد در کوههای آلپ نزدیکی نیس وکان ! اینکه میگویم منفجر شد واقعا منفجر شد ذره ذره شده در ون این هواپیما شانزده دانش آموز آلمانی که دربارسلونا تعطیلاتشانرا میگذراندند وحال راهی خانواده شده وچهل شش اسپانیایی  که به آلمان میرفتند وچندین نوزا دمردمی از سر زمین آلمان تکه تکه شدند ، سه روز عزای عمومی اعلام شده پرچم ها همه نیمه افراشته وگویندگان ملبس به لباس مشکی درحال خواند وقرائت کردن آنچه که جلویشان گذاشته اند ، ( هواپیما به کوه برخورد کرد درارتفاع دوهزار متری)!!!! وما بچه های نادان هم باور میکنیم که بمب یا فلاشی آنرا منفجر نکرده است . صحنه ها دردناکند ، منهم بپاس احترام به روح این مردم بیگناه بخصوص بچه ها سه روز لباسمرا تیره کرده ام .

روز گذشته فلور که طبقه پایین آپارتمان مرا اجاره کرده بود بالا آمد از اول که نشست غرغر کرد تا وقتیکه دیگر سر  من داشت منفجر میشد ، دوش حمامم پلاستیکی است درب اطاق بسته نمیشود شیشه ترک دارد !!! »زنک بیچاره نگاهی به این مردمان که درشمال همان شهری که تو زندگی میکنی بیانداز ببین درون آب زندگی میکنند ، همه زند گیشانرا آب وسیل برده است ،  نگاهی به اشک این مادران وپدران وخواهرانی که هیمن الان عزیزانشانرا ازدست داده اند  بیانداز «

با بی تفاووتی نگاهی به تلویزیون میاندازد دوباره شروع میکند !

این خانم مادرش درانگلستان دریک خانه انگلیسی بشغل خدمتکاری مشغول بوده او توانسته درسش را بخواند ولیسانس زبان بگیرد پدرش هم الکلی است حال به شمال اسپانیا برگشته اند چون مادرش دچار بیماری سرطان سینه بود همین ! نه دختر لردی بودی ونه درخانه های اشرافی زندگی میکردی اینهم کشور وسر ز مین خودت میباشد کسی مجبور نیست ساعتها بنشیند وبه غرو لند تو گوش بدهد ، کاسه ای شیر برنج باو دادم وگفتم میروم بخوابم ، خوشبختانه رفت وامیدوارم این کار هرشب او نباشد درغیر اینصورت مجبورم من خانه امرا تخلیه کنم واقعا ، حیرانم از این مردم واین بی تفاووتی ها  . این همه خودخواهی ها > واقعا حیرانم .

با تمام وجودم با خانوادهایی که عزیزانشانرا ازدست داده اند همدردی میکنم .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . چهارشنبه 25 مارس 2015 میلادی .ساعت 8/25 دقیقه صبح .

سه‌شنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۴

پوپه .3

پدر من خیلی زود مرد جوان بود ومرگ او باعث شد که من نتوانم آنطور که لازم وشایسته است از پله های زندگی بالا بروم رنج وناکامی دوری از پدر وتنها درکنار آدمهای ناشناس  مرا دچار یک درون گرایی ودوری از همه کس ساخت  هیچ خبر نداشتم که درآنسوی دنیا چه ها میگذرد  دریک جهنم وحشتناک بسر میبردم ، مردیکه امروز همسر منست ، بیشتر جنبه های مادی وظاهری زندگی را ، من زندگی را عاری از هرگونه خشم وتیرگی دوست میدارم   ومن برعکس تصمیم دارم  تا مرز مرگ  بتازم  امروز روحم گم شده  ، سرگشته ام  وبه دنبال روح خود میگردم ، شما بگویید آنرا کجا میتوانم بیابم ؟  درکنار مبازرات شما ؟ که به آـنها اعتقادی ندارم  ویا درون یک لیوان شراب که حالمرا بهم میزند  ویا دربین عروسکان رنگ وروغنی تازه به دوران رسیده  ویا درلابلای سنگ های ریز ودرشت و شیشه های رنگی ؟ .

هر بار که دستمرا در رود زندگی دراز کردم بلکه گوهری بیابم  یک ماسه ، یک سنگ  ویا یک شیشه شکسته  دستمرا زخمی وخونین کرد  حال از ترس از پای درآمده ام دراین گوشه پنهان شده ام ،  ودرعین حال از کجا بدانم آن مرد ( همسرم) مرا دوست میدارد؟ او همیشه درتاریکی وظلمت بسر میبرد .

جوابم آمد :

سفر کنید  ، دنیارا ببینید  مردم را ببینید  تا از دردهای بقیه نیز آگاهی  یابید  ، سفرکنید  ، سفر بهترین دارو برای دردهای ناشناخته است  ،

و……..بدین سان من سفرکردم

پایان قسمت دوم ……..بقیه دارد

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 24 مارس 2015 میلادی