یکشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۰

رنگین کمان

باید بر آسمان نقشی کشید، با چه رنگی

رنگها آلوده اند، رنگ سرخ روی پیکری

رنگ آبی روی دیوار

ور نگ سبزی که به زردی گرایید

رنگ ارغوان ، رنگ شراب سرخ درجام

باید درآسمان نقشی کشید

روی ابرها ، چهره ات را میبینم

روز های تکرار ، رفتن وبرگشتن

دیدن ودوباره دیدن وبیهوده گشتن

به دورخود

راهها مسدود ، کوهها ویران

هیچ دستی برای کمک نیست

خیبانهای بی انتها ، کوچه های تو درتو

صدای آبشار، صدای برگهای زنده

آوای پرند گان و......خانه من ، بی تو

خانه بزرگ ، در تصرف عدوانی

در دست دزدان محفل نشین

درکنار تبسم های ساختگی

درکناربوی نم وسرمای درون

درکوچه های فاحشگی ، فاحشه های پیر

وفرسوده دیروزی !

ومن بفکر سر نوشت ساکنان نجیب ، خانه ام

اگر خانه بود ، من وتو باهم بودیم

بهار آمد ورفت ، با پاییز فرقی ندارد

همه جا یکرنگ است، یا سبز ، یا خاکستری

رنگ بی رنگی در چهره هایمان باقیست

من درتکرار همیشگی بفکر سبزه ای بودم

که هیچگاه سبز نشد

وتمنا از ماهی های کوچک در تنگ بلورین

که هیچگاه به سفره من نیامدند

باید بر آسمان نقش دیگری کشید

---------------------------------------

ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه 27/4/2011

 

 

جمعه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۰

تا شقایق هست ........

هر کسی در روح خود  زنگ زدگیها ی دارد ، مهم آن است که در

جان انسان آب روان وپاکی جریان داشته باشد که این زنگ زدگیها را

بشوید ومانع از بستن تونل زندگی شود ، یک آب زلال بک آب پاک

نه  یک برکه راکد ویک جوی گل آلود ویا یک دریاچه ساکن ،

نباید ساکن بود ، امروز دیگر نمیپرسم چه کسانی رفته اند ، میپرسم

چه کسانی مانده اند ؟ همه رفتند همه آنهایی که من با آنها زندگی

کردم ، بهتراست از خمودگیها خودرا نجات دهم من همیشه تنها سفر

کرده ام وامروز هم تنها میروم  آب رودخانه  گذشته رادیگر نمینوشم

نه ! هیچگاه نباید آب گذتشه را نوشید باعث اندوه میشود نیروی تازه

باید دروجودم کشف کنم ، هنوز دستها وپاهای واندیشه هایم را دارم

باید به جستجو برخیزم اسباب کشی کار آسانی نیست ، کهنه ها را

به دورریختن وبه دنبال خانه جدیدی گشتن که اجاره اش از پیش

پرداخت شده چندان آسان نیست ، باید خودم را به دست تقدیر بسپارم

از آن هتل لوکس ! سالهاست که بیرون آمده ام وکلیدش را به دست

صاحبش دادم دیگر میل ندارم  حتی برگردم  وبه در بسته آن نگاهی

بیاندازم ، خانه بزرگم که نامش ( وطن ) است از دست داده ام مرگ

تک تک دوستان وآشنایان ، همسایگان  ، خویشان ، دیگر کسی یا

چیزی نمانده است ، گریستن ودلسوختن نیزچیزی را عوض نمیکند

گاهی فریادی از گلویم بر میخیزد که بگویم :

آهای نامردان ، اگر شما سر  زمین مرا از من بگیرید  دیگرچه

چیزی برایم میماند اینهمه سال برای کی وچی زندگی کر دم ؟ آمدم

کار کنم ، رنج بکشم ، وبروم؟ اما این فریاد بی صدا میماند وخاموش

میشود، نه ! نمیخواهم تا آخرین دقایق زندگیم  درغبار کهنه ها وقدیمی

زندانی باشم اگر ناگهان یک زمین لرزه سر برسد وآنجارا تکان بدهد

بعد چی ؟  اما هنوز زمین هست  ومیمتوان روی آن بذر تازه ای

پاشید.                                                     ثریا/ لسپانیا

چهارشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۰

دیدار

ما هم از گلشن دیروز گلی میچیدیم

هر کجا آیینه مبینید ، زما یاد کنید

----------------------------

پسرم گفت ، ( اوست )  به چهره اش خیره شدم ، آری خودش بود

به دنبالش دویدم واورا صدا کردم ، با تردید برگشت ، کمی مکث

کرد ، وایستاد به چهره اش خیره شدم سپس باو گفتم :

چه خوشبختی بزرگی در روز اول سال بمن روی آورده ، شمارا

اینجا میبینم ، باور نمیکردم که در بالای پلکان آهنی بزرگ در یک

( مال ) اورا ببینم  ، خود اوبود ، گویی خدا آز آسمان به زمین آمده

وحال جلوی من ایستاده بود ،  به درستی نمیدانم به او چه گفتم وجد و

شبفتگی من چنان بود که با لبخند وخوشحالی دستش را بسویم دراز

کرد شور وشیدایی من به او هم سرایت کرده بودبچه هارا باو معرفی

کردم ونپرسیدم اینجا دراین گوشه دورافتاده وبهشت کوچک چگونه

آمدید؟ باو گفتم شما را دوست دارم خیلی هم دوست دارم واین دیدار

برایم یک سعادت است ، تبریک سال نورا باهم رد وبدل کردیم واو

رفت .

این اتفاق چنان سریع افتاد  که توجیح آن مشگل است ، همه شب باو

فکر میکردم  وبه صدای ملکوتی وجادویش ، صدایی که از حنجره

طلایی او بیرون میاید ، زندگی مرا لبریز ساخته ، با او زندگی میکنم

با او بخواب میروم وبا او گریه میکنم ، حال او اینجا بود به همراه

او به آسمان رفتم وسپس به زمین باز گشتم ، خم شدم ، دست اورا

بوسیدم ، کاری که هیچگاه درهیچ زمانی از زندگییم انجام نداده بودم

تنها دستان کوچک بچه هایم را بوسیده بودم .

نمیدانم پس از این برخورد او چکونه این همه شیفتگی را برای خود

توجیح میکند ؟ ابدا برایم مهم نیست ، من خدارا ملاقات کردم،

دیدار او کمتر از ملاقات با خدا نبود.

        

                                       ثریا / اسپانیا/ 3/1/90

 

سه‌شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۰

زمان ، زمان است

گر به دولت برسی ، مست نگردی ، مردی

گر به ذلت برسی سست نگردی ، مردی

-----------------------------------

زمان ، زمان فروش است ، زمان مرگ عشق

زمان فاحشگی  ، زمان مردان مرده ، درراه

و ( مردان فروشنده ) !

زمان بیگانگی تو ، بامن  ، زمان تنهایی

زمان بیحوصله گیها وبیعاری

زمان مبادله ها، ودلالی

زمان برپا داری چوبه های دار

و...اعدام بویندگان عشق وازادی

وزمان بیعت ، وحراج عشق

خریدن عشق ، از بازار لکاته ها

زمان ( سکوت شب ) وجنجا ل روز

مرده ها دراهند

مرده های دیگر درون کیسه ها ، درون وان حمام

درون تابوتهای چوبی

زمان خشک شدن اشکها وفرو بردن بغض ها

زمان موشک پرانی ولغز خوانیها

مردانی که فرو میافتنداز پشت با م ها

وفریاد درگلویشان خفه میشود

کجا ( شب معصوم) است ؟

تنها باید دید ، فریاد بود خاموش

آه...از این فریادها....فریاد ....فریاد

---------------------------ثریا/اسپانیا/

جمعه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۹

قصه گربه پیر

گربه بزرگ وقدیمی ، چاق وفربه خمار آلود ونیمه بیدار خودرا جمع

کرده بود ، گاهی چشمانش را باز میکرد ونگاهی به پرندگان درپرواز

میانداخت ودوباره میخوابید ، دستهای نوازشگری پشت محکم واستوار

اورا نوازش میکردند ، گاهی موهای بدنش سیخ میایستاد ، اما دوباره

آرام میخوابید ، تا اینکه روزی چهار سوار سرنوشت بسویش خیز

برداشتند  بلند شد وبپا ایستاد ، اما دید پنجه هایش به هنگام خواب قطع

شده دیگر نمیتواند پنجولی بکشد ، به دنبال بچه هایش بود ، بچه هایشرا

بخشیده بودند به دیگران !صدایش کم شد شیر وخرس واژدها وفیل اورا

احاطه کردند وبر پشت او به بازی بریج مشغول شدند ، خرس بهمراه

بچه هایش آمده بود ، فیل چند طوطی خوش صدا را بر پشت سوار

کرده که مشغول شکر افشانی بودند وشیر پیر لنگا لنگان با مشتی کلاغ

سیاه که به دنبالش قار قار کنان بجلو میامد ند، اژدها اطراف گربه حلقه

زد ودمش را به خرطوم فیل سپرد وفیل هم اورا نوازش میکرد ، گربه

مینالید وبا چشمان بی رمق خود به پرندگان آزاد که درهوا مشغول

آواز خواندن بودند ، مینگریست  ، بلبلان آواز شور سر داده بودند اما

صدای کلاغها وطوطیان بلند تر بود ، خرس به بچه هایش بازی را

یاد میداد تا اگر روزی مرد آنها بتوانند جای اورا بگیرند ، فیل وشیر

خاطرشان جمع بود ، ازدها بخواب رفته وبلبلان بانتظار خاتمه بازی

بریج این چهار تن بودند ، گربه در زیر بار سنگین آنها کمر خم کرده

ومینالید ، کسی صدای ناله اورا نمی شنید ، اشک حسرت درچشمانش

حلقه زد ونا امیدی اورا فرا گرفت ، بچه هایش نیز گم شده بودند.

ثریا/ اسپانیا/ آخرین نوشته درخاتمه سال89

 

پنجشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۹

دو قطعه !

آهای ، ای دلقک دیوانه

بگذار که از میان دروازه بگذرم

آی دلقک بیگانه

بگذار آوای بلبلان را بشنوم

من کوچکترین صدای نفسهارا میشناسم

از وحشت چشمان باز

دهان های بسته ، بیخبر نیستم

من خواستار دنیای تو نیستم

از دیوار بلند تو نمیترسم

پیامبران بی سلاح

همه گم شدند ، نابود شدند

من به دنبال آزادی انسان

من خواستار عشق انسانیم

دراین ژرفای تنگ وتاریک

جایی که نسیم می ایستد

» من انسانم ، شاعر نیم ، برگ درخت نیم «

» من نبض زخم آلود زمانه ام «

زخمهارا خوب میشناسم

به هنگام طلوع ماه ، در مسیر دیوار باغ

بلبلان آوازشان را به سکوت میکشانند

آه ... ای دلقک بیمار

گلها خوشحالند ، شاخه ها بیدار

اندیشه باران همیشه در سرشان هست

( بهاررا باورکن )

در بهار بانتظار نشسته اند

-----------------------------

قطعه دوم !

به امید راه امدادی

درد دل بردم به نزد استادی

من عاشق بینوای یاس آهنگ

ناله سر دادم که ( ای فرهنگ)

چه فسون دربغل داری ؟

که ز بوزینه ها خبر داری

گر نمیزدی این ساز فسون

شکل بوزینه ات درمیان نبود

این زمانه هرچه آیدم بخیال

نقش بوزینه دارد این جمال

-------------------------

ثریا