پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۵

دنیای مردانه / دنیای زنانه

 

به مناسبت روز جهانی زن!

 

روبرویم نشسته بود با چشمان باز و از حدقه درآمده.  گفت: «تو مرد پرستی.  مردان را بیشتر از زنان دوست داری.  ببین با زنان بیچاره چکار می کنند.  تا در یک جا جمع می شوند تا ازحق خودشان دفاع کنند آنها را در اولین قدم خفه می کنند.  تو هم که نشسته ای و قصه حسین کرد مینویسی

و بیشتر معلوم است که مردان را دوست داری تا زنان را!»

 

گفتم: «عزیزم، اشتباه می کنی.  من از این جنس باصطلاح نر نه تنها دفاع نمی کنم و بلکه ابداً آنها را دوست ندارم.  اما نمی توانم منکر آن باشم که دنیا را مردان ساختند و خودشان هم آن را ویران خواهند نمود.

 

دنیا دنیای مردانه است وهیچ حرکت و بقول تو جنبش زنانه ای شکل نمی گیرد مگر دستی پرقدرت (مردانه) پشت آن نباشد.  هیچ زنی به شهرت بالا نمی رسد تا مردی پشت سر او نباشد. مردان در سیاست و تجارت و مذهب از زنان قویترند.  تو تا بحال هیچ پاپ و یا امام جمعۀ زن دید ه ای؟!  مردان همانند هشت پا یک پا در بورس دارند، یکی در سیاست، یکی در تجارت، یکی در مذهب، و یکی دوپا را هم برای کارهای خصوصی خود مانند قمار و فوتبال وغیره نگاه داشته اند تا در موقع لزوم از آن استفاده کنند. 

 

زنان هیچگاه سیاستمداران خوبی نخواهند شد، چرا که در هر مجمعی که جمع شوند اولین کارشان خراب کردن یکدیگر است. و اضافه کنم که زنان اگر در مسند قدرتی قرار بگیرند بسسیار خطرناکتر از مردان می شوند. تو کمتر مردی را می بینی که پشت سر یک مرد دیگر بد بگوید، مگر از نوع (خاله زنکها) باشد.  هنگامی که می خواهند  طرف دیگر را بکوبند زنان را بمیدان می فرستند!

 

عزیزم بهتر است ما به  همان زن بودن و زنانگی خود اکتفا کنیم و پا در کفش این نامردان نکنیم و بر این باور باشیم که هیچ ارکستر بزرگی را زنی رهبری نمی کند، همین وبس.

یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۵

او

 

امروز از آنچه که کرده ام پشیمان نیستم و این خود پیروزی بزرگی است.  من این شراب خوشبختی را به رایگان به دست نیاوردم. من روحم را وجانم را در مقابلش به گرو گذاشتم، شراب غم را به دست گرفتم و با دلهای دیگری همراه شدم.

 

روزی (او) بمن گفت: « با من بیا تا برویم به دنیای زیبائیها، دنیائی که عمق داشته باشد و دردهای ما درمان شوند.  تو ستارۀ منی، و من باتو و روح بلند و پاک تو این عالم ناپاک و ناهمرنگ زمین را رها می کنیم و بسوی یک سرزمین راستین که در آن نقشی از حقیقت ها نهفته باشد می رویم.  و هنگامی که این کاخهای عظیم سرنگون می شوند من و تو در سرزمین عشق و سعادت سرود یگانگی می خوا نیم! »

 

رویش را به طرف من برگرداند، و برای اولین بار من صورت دلپذیر او را در یک درد و چشمان درخشان او را لبریز اشک دیدم.  برای مدتی طولانی همه چیز در یک فضای تاریک گم شد.  آن هیجان، آن آتشی که در قلب من شعله می کشید و تنم را به یک تب سپرده بود.  از خودم می پرسیدم: « سرزمین خوشبختی کجاست؟ آن دنیای راستینی که او برایم تصویر کرده در کدام نقطۀ زمین قرار دارد؟ »

 

گویی که با یک سیلی دردناک از این خواب شیرین بیدار شدم.  من چگونه می توانستم با او بسوی این سرزمین واهی بروم؟ کدام سرزمین؟ من پاهایم با زنجیر بسته ومحکم به زمین قفل شده ام.  من حتی قادر نیستم از زمین بلند شوم؛ چگونه  می توانم پرواز کنم؟ بال پرواز من شکسته است و سالهاست که از یاد برده ام که هستم.  نه! من نمی توانم به همراه او و به دنبال او بسوی یک افق دوردست پر بکشم.  من تنها برای چند لحظه - فقط چند لحظه - دنیای اطرافم را فراموش کردم و از واقعیت زندگیم دور شدم.

 

و حالا؟.... دیگرچیزی نمی شنیدم و چیزی نمی دیدم (حقیقت سربلند کرده بود).  در گوشهایم هیاهوی عجیبی پیدا شده بود.  روحم بطرف خانه ام و بطرف موجوداتی که بانتظارم بودند کشیده شد.  بیاد اطاقم افتادم؛ چقدر دلم برای اطاق خودم تنگ شده.  نه، من نمی توانم خودم  را از قید آزاد کنم و با او بروم.  من وابسته بودم.  رشتۀ محکمی مرا به طرف خانه ام می کشید؛ قدرت این رشته محکمتر از آن بود که من بتوانم آنرا پاره کنم.

 

بلند شدم.  او همچنان نشسته بود ومرا می نگریست.  دستش را گرفتم وبر گونه ام فشردم وسپس

بوسه ای بر آن زدم و آن دوچشم تابناک را تا می توانستم بوسیدم.  او مات و مبهوت مرا مینگریست.  باوگفتم:

 

« رهایی من امکان پذیر نیست.  آن حقیقتی که تو از آن می گفتی در من هم اکنون زنده شده. من بدون آنها، بدون آن موجودات کوچک کامل نیستم.  بعلاوه تو هم در بند اسیری.  ما هر دو روزی از این کار خود سرفراز خواهیم شد.  اگر هم اکنون کسی بمن احتیاج دارد آن چند موجود بیگناه می باشند که هم اکنون چشم به در دوخته و بانتظار بازگشت منند.

 

ترا به خدا می سپارم و تا روزی که زنده هستم ترا دوست خواهم داشت.  تو تکه ای از وجود من هستی.  شاید بتوانم آینده ام را به تو بدهم اما روحم در کنج آن خانه و بین آنها پنهان است. »

 

اشکهایش سرازیر شد وبرایم خواند:

 

چه کسی خواهد دید

مردنم را بی تو

و چه ......

 

دیگر چیزی نمی شنیدم.  او را ترک کردم، بدون آنکه بدانم این آخرین بار است که او را  می بینم.

آن روز

 

روزی برای ناهار رفتم بیرون.  میزی رزرو شده برای دوازده نفر؛ معلوم شد برخلاف همیشه هم عروس وهم دامادها وهم نوه ها خواهند آمد.

 

هوای آفتابی و دلپذیر و در ساحل دریا، و این که همه آمده بودند... و من سر از پا نشناخته همه را در آغوش گرفتم.  این میهمانی بمناسبت تولد پسرم بود.  میزلبریز از غذاها و سالادهای مختلف بود.  بچه های کوچکتر برای خودشان نقاشی می کردند و بزرگترها با هم حرف می زدند، ومن ... من نمیدانستم با این جمع چند ملیتی و چند زبان چه بگویم.  سکوت گاهی بهترین کلام  است.  چیزی نداشتم که بگویم جز از هوا ... وبعد سکوت.

 

همه با هم حرف می زدند واز چیزهایی سخن می گفتند که خودشان خبر داشتند.  دیدم پیری و تنهای تا چه اندازه درد آور وتحقیر کننده است.  حتی در بهترین ساعاتی که تو باید از لحظه های آن نهایت لذت را ببری باز غمی مرموز در درون سینه ات سنگینی می کند.  تنها کلامی که بر زبان آوردم این بود که: بچه ها چه حیف که شما فارسی را نمی توانید بخوانید و تنها با آن سخن می گوئید والا ... سخنان من در میان هوا گم شدند، چرا که موضوع جدیدی در بین بچه ها بمیان آمد.

 

موقع خداحافظی همه را بوسیدم و گفتم: روز خوبی داشتم و حالا بر می گردم به زندان انفرادی و تا برنامۀ بعدی روز همگی خوش.  برگشتم و یک راست پناه بردم به  اطاق خوابم. بیاد بیت شعر ابن یمین افتادم که می گوید:

 

چون جوان بودم گفتم شیر شیر بود گر چه پیر بود

چون پیر شدم دیدم پیر پیر بود گر چه شیر بود

 

با این حال روز خوبی بود.  از این روزها کمتر نصیب می شود، و باید شکر گذار بود که همه درکنارم هستند اگر چه در زمان دورند.

 

یکشنبه

پنجشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۵

سنگ و یا ماسه

 

از یادداشتهای گذشته

 

....من و تو خانه  را با هم ساختیم، با پنجره های بزرگ رو به آفتاب، تا آسمان و آفتاب را بخانه بیاوریم.  خانه ای بزرگ و مجهز با حرارت مرکزی، و کتابخانۀ بزرگ و وسیلۀ موسیقی.  بطور قطع و یقین هیچ یک از اجداد من و تو صاحب یک چنین خانه ای  با اینهمه روحیه و پاکی نبودند. اطاق خواب بزرگمان با پنجره ای که از پشت آن می توانستیم برفهای سپید روی کوهای بلند را ببینیم.

بچه هامان و مادر بزرگ که همه لطف و برکت خانه بود.

 

من و تو آن زمان با هم یکی شده بودیم. هر دو از دو تجربه بیرون آمده و هیچکدام بخود اجازه نمیدادیم که دربارۀ گذشته ها حرف بزنیم.  من از خانواده بریده و خانه وخانواده ای بغیر از تو نمیشناختم.  من ترا پیدا کردم و تو مرا شناختی و هردو باکمک یکدیگر دنیائی را بنا کردیم بدون آنکه فکر کنیم روزی یکی از ما آن را خراب خواهد نمود.  قلب من نازک و شکننده بود که در زیر لاکی سرد و محکم آن را پنهان ساخته بودم و تو این را نمی دانستی.

 

خیلی زود متوجه شدم که آن نیستی که می خواهم.  تو مرد زندگی و خانه و خانواده نیستی.  تنها زیادی حساسیت بخرج می دادی وهر گاه میلت می کشید چیزی را خراب می کردی.  کم کم متوجه شدم که همه چیز را از من پنهان می کنی.  من تجربۀ زیادی نداشتم اما ترا دوست داشتم و فکر میکردم که همین کافی است تا تو بمن اعتماد کنی.  اما تو مرا فریب دادی و آنگاه دیگر دلم نمیخواست در کنار تو زندگی کنم.  اعتقاد من به شرف و پاکی و راستی در محیط خانواده بیشتر از آن بود که بتوانم گناه ترا ببخشم.  من گاهی در بخشش بعضی از انسانها خیلی سخت و انعطاف ناپذیر می شوم. 

 

هیچ چیز مرا به وحشت نیانداخت، تنها انگیزۀ زندگی من (عشق) بود که آنهم تمام شده بود.  تو در لجن زار زندگی غرق شده بودی و گناه برایت مفهوم ومعنائی نداشت.  اعتقادی هم نداشتی و مانند آدمهای احمق و بیچاره به هر خطائی دست می زدی و هر ناسزایی که بر زبانت جاری می شد

نثارهرآدمی میکردی، و در کنارش مرا خوار می ساختی.

 

تو (کل) را فدای یک (جزء) کردی.  به هر گلی می رسیدی بو می کشیدی و سرت را روی هر دامنی می گذاشتی و مانند یک بچۀ یتیم گریه را سر می دادی.  من از این کارها متنفر بودم.  آرزو داشتم که تو نیز مانند من سخت ومحکم باشی و بتوانیم با کمک یکدیگر با ناملایمات زندگی بجنگیم.  اما تو مانند یک تکه یخ وار رفتی ومن همانند یک صخره سخت و سنگین از بالا سقوط کردم و ترا و خودم را ویران ساختم.  دلم نمی خواست خم بشوم، نه از بار غم و نه از تکه ریسمانی که بر پاهای من بسته و مرا به اسارت خود گرفته بودی.

پنجشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۵


فروغ جاویدان

چهل سال گذشت. چهل سال از مرگ زنی گذشت که همیشه می خواست جزئی از بی انتها باشد. زنی که دلش می خواست هرکجا که میل دارد باشد، و افسوس که در بند (زن بودن) خودش گرفتار بود.

مرا پناه دهید ای زنان ساده دل کامل

که از ورای پوست سر انگشت های نازکتان

مسیر جنبش کیف آور جنین را

دنبال می کند

و در شکاف گریبانتان، همیشه هوا با بوی شیر تازه می آمیزد

چرا اینهمه ناامید بود؟ به دنبال چه چیزی در زندگیش می گشت؟ آیا همان زنان (کامل) که او آنهمه آنها را و بچه هایشان را دوست می داشت او را از صحنۀ زندگی بیرون نراندند؟ آیا مردانی که ناگهان رقیبی بی رقیب در برابرشان ظهور کرد او را از صحنه کمال بیرون نکشاندند؟ و سپس بر جنازۀ او نماز گذاردند چون می دانستند دیگرنیست.

یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقۀ چاهی

در انتهای خود

به قلب زمین میرسد

و باز میشود

بسوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ

یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را

از بخشش شبانه عطر ستاره های کریم

سرشار میکند

و میشود آنجا خورشید را به غربت گلهای شمعدانی میهمان کرد

او تا چه اندازه به رنگ آبی عشق می ورزید: دریای آبی و آسمان آبی و سرانجام ستارها اورا بسوی خود می کشیدند. او از ما و از زمین ما نبود؛ او در ماورائ جهان پنهان بود. تنها زندگی کرد و تنها رفت. هرچند مشایعت کنندگان بیشماری داشت اما خود می دانست که چقدر تنهاست.

یاد او همیشه باقی است. او با مرگ خودش به زندگی جاودان پای گذاشت .

ثریا / اسپانا

یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۵

انتهای جاده

 

شب گذشته باز او را خواب دیدم.  حالش خوب بود و با مهربانی بمن می گفت « برایت جای خوبی را در یک هتل شیک  تهیه کرده ام.  بیا برویم. » باو گفتم « نه، تو هم مرا زندانی خواهی کرد.  من نمی آیم، اما برایت یک هدیه دارم. » اول برایش غذا درست کردم و سپس به دنبال هدیه ها گشتم: دو دگمه سردست طلا!

 

او گفت « سوگند می خورم که هر وقت خواستی برگرد » ومن در به در به دنبال شراب می گشتم، بیاد او که همیشه زیر لب زمزمه می کرد: اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک...

 

نمی دانم رفتم یا نه؟ اما وقتی بیدارشدم با خود فکر کردم که خنده دار است که من در این سن وسال هنوز بفکر کسی هستم که نه چیزی بمن داد، نه قولی، نه قراری ونه متعلق بمن بود.  او فقط در انتهای جاده بود.