یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۵

طب الفکلی
 
به شوهرم گفتم  " از آنجائیکه حافظه تو خوب است هرچه را که آ زمایش میکنم تو  یا درحافظه ات نگاهدار ویا بنویس؛ تا روزیکه من خواستم داستان (الطب والفکلی) بنویسم تو بتوانی بمن کمک کنی!"
 
 گفت " زن حیا کن! عیب است؛  این کارها خوب  نیست. حالا چرا تو بند کردی به آدمها  و آنها  را میخواهی  به آزمایشگاهت ببری؟ خوب اقلا برو روی گیاها ن ،  روی حیوانات وچیزهای دیگری آزمایش کن . اقلا چیزی هم یاد میگیری!"
 
 گفتم " بیچاره گیاهان، آنها بهترین و نازنین ترین دوستان انسان هستند و ما آنهارا میسوزانیم و از بین میبریم. حیوانا ت هم همینطور. بیگناهان را میکشیم ومیخوریم، ووحشی ها راهم شکارمیکنیم واز بین میبریم. درحالیکه باما چندان کاری ندارندمثلا شیر را نگاه کن؛
اگر گرسنه شد میرود شکاری میگیرد. خودش زنش وبچه هایش میخورند سیر که شدند میروند گوشه ای میخوابند وبقیه را میگذارند برای حیوانات حقیرتری مثل روباه و شغال ویا کرکسحیوانا ت خیلی کم یکدیگررا بی دلیل پاره میکننداما ما که مثلاً اشرف مخلوقات هستیم داریم یکدیگر را تکه تکه میکنیم؛ گاهی هم اگر هوس بکنیم گوشت یکدیگر را میخوریم!
 
"اول  از خود تو شروع میکنم: بیاد بیاور که درجوانی چه آتشها سوزاندی ؟ چند زن ودختر را بدبخت کردی ودل آنها را شکستی؟ یادت رفته سکرتر خودت شب عروسیش چه اشکی میریخت
وترا میبوسید؟ یادت رفته یکی دیگر از سکرترهایت بخاطر بدنامی استعفا داد و رفت؟ یادت رفته چه بلا ها به سر خود من آوردی ؟ حالا پیر شدی و میگویی برم روی گیاهان آزمایش کنم؟  تا بحال کدام گلدان گل را دیدی که از آن طر ف اطاق بپرد باین طرف اطاق و به گل دیگری  تجاوز کند؟ یا کدام درخت را دیدی که به یک درخت دیگری حمله کند؟ یا کدام حیوان را دیده ای که برود همجنس خودش را پاره کند؟  نه ! من باید اول این جنس دوپا را خوب آزمایش کنم تا ببینم چقدر آن شکم جا دارد ؟  تو فقط یاددشت کن، دیگر کارت نباشه."
 
اوساکت نشست ویک قلم کاغذ به دست گرفت ومشغول یا دداشت شد .

ماجرای نفت

 

ملی شدن نفت (بولیوی) زیر نظر آ قای ریس جمهور ( ایوو مورالس) باعث شد که بیاد این متن بیفتم.

 

ادواردو گاله آنو، متفکر ونویسنده و روزنامه نگار اوروگوئه ائی در کتاب خود بنام (رگهای گشودۀ آمریکای لاتین)، اینگونه توضیح میدهد:

 

خواهران نفتی به صورت کارتلهای شماره یک جهان به طور جاری پادشاه و رئیس جمهور می آورند و میبرند: توطئه های پشت پرده و یا کودتا های آشکار و یا انقلابهای خونین ترتیب میدهند.  برای اینکار همیشه تعداد کافی ژنرال / سیاستمدار /  روشنفکر /  جیمز باند / در انبارذخیره خود موجود دارند .

 

آنها صرفا به اقتضای منافع خود تصمیم به جنگ ویا صلح میگیرند؛ انقلاب ویا کودتا میکنند و مشروعیت این تصمیم را نیز به همه زبانهای این جهان توصیه میکنند زیرا دستگاههای عظیم ارتباط جمعی دنیا با تمام زبانهای روی زمین عملا در اختیار آنهاست.

 

نیروی محرک همه این کودتاها و ترور ها و انقلابها (نفت) است.  به همیت جهت تاریخ وسرنوشت کشورهایی که صا حب این ماده قدیمی هستند همیشه لعنت شده است.

 

پنجشنبه

 

 

قلم در دست دشمن

از آقای سایروس ونس وزیر وقت امورخارج آمریکا پرسیدند:

آیا واقعا آقای ویلیام سالیوان برای ماموریت خود در ایران صلاحیت دارد؟

 

ونس جواب داد:

 

بلی ! این سالیوان آدم خوبی است و قبلا هم در مناطق خطرناک دیگری مانند فیلیپین و لائوس مأموریت داشته است.

 

والتر ماندیل اضافه کرد: و البته همه را به روز سیاه نشانده است.

 

از کتاب (برژینسکی)

 

 

که ای نیک بخت نه این شکل منست

 

ولیکن قلم در دست دشمن است

 

سعدی

آواره

یک حقوق دان فلسطینی ساکن اردن (هاشمی) میگفت که
:  من مانند پدرم و مانند پدر بزرگم در (حیفا) به دنیا آمدم وحالا آدمی بیوطن هستم!

خانم گلدا مایر در روسیه به دنیا آمده بود ودر آمریکا تحصیل کرد و بعد ها
نخست وزیر کشور من شد.  من وقتی که در رشتۀ حقوق در دانشگاه کمبریج انگلستان تحصیل میکردم یک همکلاسی داشتم  باسم (آبا ابان) که در آفریقای جنوبی به دنیا آمده بود و سپس در کشور من وزیر امور خارجه شد!

 

و امروز من آواره ای بیوطن هستم که در اردن بسر میبرم.

چهارشنبه



حماقت های فتحعلی خان قا جار

ناپلئون بناپارت روزی نامه ای به شاه قاجار نوشت و طی یک خوش آمد گویی باو گفت:


زمانیکه کشور شما دارای پادشاهی بنام (کوروش) بود و یک امپراطوری عظیم داشت که سرمشق تمام جهان متمدن بود و دنیا سازمان ارتش خود را مدیون او میداند
وقتی که ما یا در غارها بسر میبردیم و یا در بالای درختان زندگی میکردیم.


شاه فورا
ً به صدر اعظم نوشت: ما با این دستخط و با دست مبارک ! دستور میدهیم
که بروید و ببینید که این کوروش چه کسی است و کجا حکومت میکند ؟!!

این سند ودستخط مبارک همایونی هنوز در موزه وزارت امور خارجه فرانسه موجود
است.

همان روز

 
استاد عبادی  

 

در جایی خوانده بودم که: (جهان عاقل و هنرمند دیوانه است). ایکاش ماخذ راهم یادداشت کرده بودم.

 

درتمام قرون آثاراین جنگ بین عقل وعدم عقل  و بین منطق و بی منطقی در زندگی هنرمندان دیده میشود و تنها اطاعت و پیروی از محیط است که هنر مند را از سرنوشت شومی که در کمین اوست نجات میدهد.

 

در سالهای پیش، شبی یکی از همکاران اداری  مارا برای صرف شام به خانه اش دعوت کرد.  میهمانیهای آن سالهای تهران، بواسطۀ سرازیر شدن سیل پول ناگهانی آنهم فقط در دست عده ای، زیادتر شده بودند و در این نوع میهمانیها تقریباً همه جور آدمی پیدا میشد؛ از همه قشری از جامعه و از همه نوع و با هر ایده ای..!

 

آن شب هم یک میهمانی نه چندان بزرگ در خانه این همکار برپا بود. خوا ننده معروفی آواز میخواند و شادروان استاد احمد عبادی هم در آنجا حضور داشتند.  خانم صاحبخانه که حالا یک بانوی باکمال شده بودند (!) ظاهراً بسیار اهل ذوق تشریف داشتند وعده ای از اهل ذوق را هم به میهمانی دعوت کرده بودند.  خانه ای بود پر تجمل و خانمها که با لباسهای پر زرق و برق و آخرین مدل نیز در سایه همسران خود سرهایشان به آسمان هفتم ساییده میشد با کرشمه وناز میخرامیدند.

 

استاد آهسته آهسته نغمه ای مینواختند و آن خواننده نیز مشغول زمزمه بود تا بموقع آواز را شروع کند.  من هنوز سر از کار این جنس به ظاهر لطیف درنیاورده ام.  با آنکه خودم یکی از جنس آنها هستم اما گاهی می بینم چقدر تهی مغزند.  موسیقی را تا آن حد دوست دارند که بتوانند با آن برقصند و خودی نشان بدهند.  اما هنگامیکه کلامی  یا شعری شروع میشود که با آن میتوان به عالم رویا فرو رفت ایشان کسل میشوند و بی حوصله، و دلشان میخواهد که از لباسها و جواهرات و مدل کفش و کیف حرف بزنند!

 

خانم صاحبخانه نیز یکی از همین بانوان بود که در گذشته به شغلی شریف و قدیمی (!) اشتغال داشتند و معلوم نشد تحت چه شرایطی همسرش اورا درفیلمی دیده وعا شقش شده بود و پس از امضای یک (توبه نامه) با او عروسی کرده ویک زندگی مرفهی نیزبرایش فراهم آورده بود.  من حقیر سرتا پا تقصیر که به حکم اجبار می بایست در آن میهمانی حضور یابم از دیدن حضرت استاد عبادی سخت یکه خوردم.  من شیفته و عاشق سرپنجه شیرین این استاد گرانمایه بوده وهستم. هنگامیکه  او پنجه اش را روی سیمهای سازش میگذاشت من از زمین بلند شده و به آسمان میرفتم؛ از خاک دور میشدم.  چشمانم را می بستم و خود را در میان ستارگان و روی ابرها میدیم.  تمام رنجها ودردها به نظرم حقیر میآمدند.  ساز او از آرزوهای من دم میزد.  در آن حال من همه چیز را فراموش میکردم و درعالم بالا سیرو به حال رخوتی دلپذیر فرو میرفتم.

 

آن شب حال استاد خوب بود و قطعه ای را درماهور شروع کرده بودند که من آرزو میکردم هیچگاه تمام نشود.  ناگهان صدای دو رگه و دلخراش خانم صاحبخانه که از شدت شب زنده داریها و دیگر آلودگیها به صدای یک جوان تازه بالغ میمانست بلند شد و یک ترانه پیش پا افتاده  بازاری را شروع کرد و استاد هم از روی ادب دستگاه را تغییر داد تا با

صدای خانم همراهی کند.  گریه ام گرفت.  در آن حالیکه از سیم های این مرد بزرگوارشور میریخت آن خانم کم حوصله به تحریک بقیه همجنسانش شروع به خواندن کرد.

 

امروز میبینم چه تفاوت عظیمی میان روح ما وروح غربی وجود دارد؛ دیدم که هنرمند در غرب چه احترامی دارد و چگونه اورا ارج میگذارند و بالا میبرند و از او تجلیل میکنند.  درحالیکه هنرمندان ما که همه سرشار از شور وشوق واحساس و کمال معنویت هستند، باید بصورت (مطرب) درخانه های تازه به دوران رسیده ها ساز بزنند.  چه میشود کرد؟! 

 

امروز استاد عبادی از این جهان رفته و دنیایی شور و معرفت را با خود به گور برده و ما اورا از یاد میبریم.  ما همیشه همین بوده ایم.  چیزهای با ارزش در نظر ما بی مقدار بوده اند و در عوض رنگها و زیورهای مبتذل را پذیرفته و شیفته آنها شده ایم.  زندگی و طرز دکوراسیون خانه هایمان نشان دهنده روح مبتذل ماست و در عوض در رفتار و اخلاق  نهایت غرور و تکبر را بکار میبریم.

 

هیچ چیز در ما میانه رو نیست: یا افراط است یا تفریط؛ یا بالا و یا پایین و راه سومی هم وجود ندارد.  اشعار عامیا نه و پیش پا افتاده خریدار فراوان دارد.  مجلات و روزنامه های سبک وبی محتوی بیشترا زیک کتاب با ارزش بفروش میرسد. درعین حال همه باید تابع سلیقه هم باشیم واگر کلامی بر خلاف قانون آنها گفته شود (آدم خطرناکی) برای جامعه جلوه میکنیم.

 

درآنشب موعود عده ای هم از اعیانها و رجال (!) شهر حضور داشتند.  طرز غذا خوردن و رفتار آنها مرا بیاد خوکانی میانداخت که از آغل رها شده ومشغول بلعیدن همه چیز هستند. جای بسی تاسف است که ما خود را صاحب یک فرهنگ بزرگ وغنی میدانیم اما خوب .....؟ مگر یونان مرکز علم و فلسفه نبود؟ مگر فلسطین جایگا ه پیامبران نبود؟ مگر مصر صاحب تمدن وهنر نبود؟  کو؟ کجا شدند؟

 

امروز فقط یک رنگ باقی مانده آنهم رنگ سبز $ که سمبل همه چیز است.  اگر حافظ سجادۀ خود را در گرو میگذاشت و از اینکه صاحب هنر بود فریادش به آسمان میرفت در عوض امروز بسیاری همه چیز خود را در گرو گذاشته اند تا $ را که ورد زبانشان است به دست بیاورند!

 

دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۵

من دشمن ندارم اما دوستانی دارم که دوستانه از من بیزارند!

 

از گفته های ژان ژاک روسو

*

 

آنکس که قویتراست همیشه قوی وهمیشه ارباب نخواهد ماند مگر آنکه قدرت را با حق و حقیقت درآمیزد؛

و بجای آنکه از دیگران توقع اطاعت محض در برابر خود داشته باشد توقع انجام وظیفه در برابر قانون وحق داشته باشد.

 

حال پیدا کنید حق را در(صورت مسئله) !!.